بزرگی میگفت:
مومن ضعیف اونیه که دلش میخواد
کیلومتر ها پیاده بره تا حرم امام حسین
رو زیارت کنه ، اما دلش نمیاد از خواب
سحر بزنه و نماز صبحش رو بخونه !
@shahidmedia135
می گفت یه رفیق گیر بیارید که :
باهاش خودسازی کنید ، ترك گناه کنید
درس بخونید و مباحثه کنید
اگه پیدا کردید؛ ولش نکنید تا شهادت
#شهید_آرمان_علی_وردی
@shahidmedia135
🛑شهید کر و لالی که با امام زمان(عج) ارتباط داشت!
🔸اسمش عبدالمطلب اکبری بود.
زمان جنگ توی محل ما مکانیکی میکرد و چون کر و لال بود، خیلیا مسخرهش میکردن.
یه روز رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری“.
🔹عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ”شهید عبدالمطلب اکبری“!
ما هم خندیدیم ومسخرهش کردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت…
🔸فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن.
جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرهش کردیم!
🔹وصیت نامهش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود:
” بسم الله الرحمن الرحیم “
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدن!
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخرهم کردن!
یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.
اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان (عج) حرف میزدم.
آقا خودش گفت: تو شهید میشی...
#شهید_عبدالمطلب_اکبری
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
با پدر و مادرش برگشت. خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم و چهلم. خانوادهاش گفتند «بچه کوچک این مراسمها رو نداره».
حرف حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند. محمد حسین روی حرفش حرف نمیزد خیلی با هم رفیق بودند.
از من پرسید «راضی هستی مراسما رو نگیریم؟» چون دیدم خیلی حالش بد است رضایت دادم که بیخیال مراسم شود گفت «پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی در یزد) برای خاکسپاری.خودم همه کارهاش رو انجام میدم».
در غسالخانه دیدمش. بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست حسابی اجازه میدهد بچه را ببینم آن هم تنها.
بعد از غسل و کفن چند لحظهای با هم کنارش تنها نشستیم خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر(ع) با او وداع کردیم. با آن روضهای که امام حسین(ع) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه.
می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد. تازه میفهمیدم چرا میگویند امان از دل رباب! سعی میکردم خیلی ناله و ضجه نزنم میدانستم اگر بیتابیم را ببیند بیشتر به او سخت میگذرد و همه را میریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان.
خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد شروع کرد به روضه خواندن همه به حال او و روضههایش میسوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون یک دفعه قاطی میکرد و داد میزد.
پدرش رفت و گفت «دیگه بسه» فایده نداشت من هم رفتم و بهش التماس کردم. صدقه سر روضههای امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیر محمد خودش شعر گفت:
«ارباب من حسین،
داغی بده که حس کنم تو را
داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را
طفلم فدای روضه صد پاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را».
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم زیاد پیش میآمد که باید سِرُم میزدم. من را میبرد درمانگاه نزدیک خانهمان. می گفتند فقط خانمها میتوانند همراه باشند، درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا. راه نمیدادند بیاید داخل کَل کَل میکرد داد و فریاد راه میانداخت. بهش می گفتم «حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم میشه؟» میگفت «نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم».
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت میرفتیم اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل.
هر روز صبح قبل از رفتن سر کار یک لیوان شربت عسل درست میکرد میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم در ماموریتهایش چطور دوام میآورد، از بس که بند من بود.
در مهمانیهایی که میرفتیم چون خانمها و آقایان جدا بودند همش پیام میداد یا تک زنگ میزد جایی مینشست که بتواند من را ببیند با ایما و اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم.
گاهی آنقدر تک زنگ و پیامهایش زیاد میشد که جلوی جمع خندم میگرفت.
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب و یاران اهل بیت(ع) را نبش قبر میکند و میخواهد حرمها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف میکرد خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت «منم میخوام برم» نه گذاشتم و نه برداشتم بیمعطلی گفتم «خب برو» فقط پرسیدم «چند روز طول میکشه؟» گفت «نهایتاً ۴۵ روز».
از بس شوق و ذوق داشت من هم به وجد آمده بودم. دور خانه راه افتاده بودم مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم. هرچه دم دستم میرسید در کولهاش جاسازی میکردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد.
پسته و نباتها را لا به لای لباسهایش پیچید و خندید. ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت «با هم اینا رو میخوریم» یکی را مسخره کرد که «مثه لودر هرچی بزاری جلوش میبلعه!»
دستش را گرفتم و نگاهش کردم چشمانش از خوشحالی برق میزد با شوخی و خنده بهش گفتم «طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه» وقتی آمد لباسهای نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم. بهش گفتم «اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟» انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن «ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
#ادامه_دارد.....
@shahidmedia135
خدا نڪند ڪه حرف زدن و نگاه ڪردن
به نامحرم برایتان عادی شود..!
پناه میبرم به خدا از روزی ڪه گناه،
فرهنگ و عادت مردمم شود...!
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید یک روز خبر داد که کم کم باید با روبنهاش را ببندد همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر. بهش گفتم «خب حالا توام خیالت راحت جا نمیمونی» فقط یادم هست مرتب میپرسیدم «کی برمیگردی؟ چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها!».
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.
خداحافظی کرد و رفت. دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم نمیخواستم باور کنم که رفت خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد برای خندههایش، برای دیوانه بازیهایش، برای گریههایش، برای روضه خواندنهایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد، محمد حسین بود. به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت «دلم برات تنگ شده!» تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد حتی پای پرواز که «الان سوار میشم و گوشی رو خاموش میکنم» میگفت «میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم!» من هم دلم میخواست با او حرف بزنم شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند، میترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم دلم نیامد گوشی را قطع کنم گذاشتم خودش قطع کند انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلکهایم را محکم چسبیده بود زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود دلم میخواست باشد و خروپف کند. نمیگذاشتم بخوابد باید اول من خوابم میبرد بعد او. حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از ماموریت برمیگشت.
تا صبح مدام گوشیم را نگاه میکردم نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم.
صبح از دمشق زنگ زد. کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرفها چیست. خیلی تلگرافی حرف زد آنتن نمیداد چند دفعه قطع و وصل شد بدیش این بود که باید چشم انتظاری مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند.
بعضی وقتها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم بعد از بیست دقیقه قطع میشد دوباره باید زنگ میزد روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقهای حرفمان طول بکشد.
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی رد و بدل میکردیم تلگرام که آمد خیلی بهتر شد حرفهایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم اینطوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.
۴۵ روزه سفر اولش، شد ۶۳ روز. دندانهایش پوسیده بود رفتیم پیش داییاش دندانپزشکی. داییش گفت «چرا مسواک نمیزنی؟» گفت «جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه توقع دارین مسواک بزنم؟»
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردند میگفت «ناشکری نکنین مردم اونجا توی وضعیت سختی زندگی میکنن».
بعد از سفر اول بعضیها از او میپرسیدند «که تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی؟» میگفت «این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب(س) تجاوز کنه همون بهتر که کشته بشه» بعضی میپرسیدند «چند نفرشون رو کشتی؟» میگفت «ما که نمیکشیم ما فقط برای آموزش میریم» اینکه داشت از حرم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزوهایش میرسید خیلی برایش لذت بخش بود.
خیلی عاطفی بود. بعضی وقتها میگفتم تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش میشن» با اینکه ادبیات نخوانده بود دست به قلمش عالی بود. یک سری شعر گفته بود. اگر اشعار و نوشتههای دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود الان به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دلنوشته مینوشت. میگفتم «حیف که نوشتههات رو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشی» با کلمات خیلی خوب بازی میکرد.
#ادامه_دارد.....
@shahidmedia135
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
خبر شهادت مظلومانه بسیجی دلاور سرباز مدافع امنیت؛ شهید «پارسا سوزنی » در درگیری با اشرار مسلح، موجب تأسف و تأثر عمیق شد.
یقیناً شهادت افتخاری بس عظیم است که تنها نصیب بندگان مخلص پروردگار میشود و افتخار دفاع از امنیت وطن، توفیقی مضاعف برای شهیدان این مرز و بوم است که در راه صیانت از امنیت و آسایش مردم عزیز از جان شیرین خود گذشتند و از جایگاهی والا در پیشگاه خداوند سبحان متنعم شدهاند. همچنانکه شهید بزرگوار «شهید پارسا سوزنی » در راه دفاع از امنیت جامعه و مبارزه با اشرار، مظلومانه جان خود را تقدیم کرد.
اینجانب شهادت پرافتخار برادر بسیجی، مدافع و شهید راه امنیت کشور «شهید پارسا سوزنی » از بسیجیان پر تلاش پایگاه مقاومت بسیج شهدا مسجد جامع شیروان را به پیشگاه حضرت ولی عصر (عج)، مقام معظم رهبری(مدظله العالی)، مردم شریف شهرستان شیروان و خانواده بزرگوار ایشان صمیمانه تبریک و تسلیت عرض نموده و از درگاه خداوند متعال برای این شهید بزرگوار علو درجات را مسئلت مینمایم.
@shahidmedia135
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم
و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست
و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً..
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
@shahidmedia135
#قصه_دلبری
هر دفعه بین وسایل شخصیاش دو تا از عکسهای من را با خودش میبرد یکی پرسنلی، یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. در ماموریت آخری با گوشی از عکسهایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد گفتم «چرا برای خودم فرستادی؟» گفت «میخوام رو گوشی داشته باشم».
هر موقع بیمقدمه یا بد موقع پیام میداد میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد ۲۴ ساعته نگاهم روی صفحهاش بود مثل معتادها هرچند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت خیلیهایش را که اصلاً متوجه نمیشدم. یک دفعه برایم میفرستاد عکس سفرهایمان را میفرستاد که «یادش بخیر، پارسال همین موقع!»
فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر میکرد. گاهی به او میگفتم «شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره ولی اینطور نیست هیچ جا خونه خود آدم نمیشه دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!» گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت در خانه هم همین طور. خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد «به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت»
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد کلکی سوار کردم بعضی از اطلاعات را که لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم میآمد. حتی در مهمانیهایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم باز لام تا کام حرفی نمیزدم میدانستم اگر کلمهای درز کند سریع به گوش همه میرسد و تهش برمیگردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرفها را در دلم بند کنم اما به سختیاش میارزید.
میگفت «افغانستانیا شیعه واقعی هستن» و از مردانگیهایشان تعریف میکرد از لابهلای صحبتهایش دستگیرم میشد پاکستانیها و عراقیها خیلی دوستش دارند. برایش نامه نوشته بودند عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند. خودش هم اگر در محرم و سفر ماموریت میرفت یک عالمه کتیبه و پرچم و اینطور چیزها میخرید و میبرد. میگفت «حتی سنیها هم اونجا با ما عزاداری میکنن» یا میگفت «من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن» جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیهاش خیلی خوشم میآمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه میانداخت.
کم میخوابید. من هم شبها بیدار بودم اگر میدانستم مثلاً برای کاری رفته تا برگردد بیدار میماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی میگفت «میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم» میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند. زمانی که برای عملیات میرفتند پیش میآمد تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم. یک دفعه که دیر آنلاین شد شاکی شدم که «چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت» نوشت «گیر افتاده بودم» بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر میکردم لنگ لوازم شده است.
یادم نمیرود که نوشت «تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده اونجا رفتی برای ما دعا کن».
گاهی که سرش خلوت میشد طولانی با هم چت میکردیم میگفت «اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام میشه» پرسیدم «چطور مگه؟» گفت «اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردند که قصه جمع شد» بعد نوشت «خیلی سخته اون لحظات وقتی طرف میخواد شهید بشه خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده میشی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد میشه».
متوجه منظورش نمیشدم میگفتم «وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!». ماه رمضان پارسال تلویزیون فیلمی را از جنگهای ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد «بیا، بیا باهات کار دارم» گفتم «چیکار داری؟» گفت «اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه» سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی، اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند خانمش باردار بود و آن لحظات میآمد جلوی چشمش. وقتی میخواست ضامن را بکشد دستش میلرزید.
تازه بعد از آن ماموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود ولی باز با خودم میگفتم «اگه رفتنی باشه میره، اگه هم موندنی باشه میمونه» به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه تو را نمیبرن» این جمله افکارم را راحت میکرد شنیده بودم را راحت میکرد شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود اگر زمانش برسد هر کجا باشی تمام میشود.
#ادامه_دارد.....
@shahidmedia135
ششم ربیع الاول سالروز رحلت عارف کبیر مرحوم آیت الله حاج سید علی قاضی طباطبایی
قسمتی از وصیّتنامه ایشان:
امـا وصـيـتـهـاى ديـگـر، عـمـده آنـهـا نـمـاز اسـت . نـمـاز را بـازارى نـكـنـيـد، اول وقـت بـه جـا بـيـاوريـد بـا خضوع و خشوع ! اگر نماز را تحفظ كرديد، همه چيزتان مـحـفـوظ مـى مـاند و تسبيحه صديقه كبرى سلام الله عليها و آية الكرسى در تعقيب نماز تـرك نـشـود؛...
و در مـسـتـحبات تعزيه دارى و زيارت حضرت سيدالشهداء مسامحه ننماييد و روضه هفتگى ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشايش امور است و اگر از اول عـمـر تـا آخرش در خدمات آن بزرگوار از تعزيت و زيارت و غيرهما به جا بياوريد، هـرگـز حـق آن بـزرگـوار ادا نـمـى شـود و اگـر هـفـتـگـى مـمـكـن نـشـد، دهـه اول محرم ترك نشود.
ديـگـر آنـكـه ، اگـر چـه ايـن حرفها آهن سرد كوبيدن است ، ولى بنده لازم است بگويم ، اطـاعـت والدين ، حسن خلق ، ملازمت صدق ، موافقت ظاهر با باطن و ترك خدعه و حيله و تقدم در سلام و نيكويى كردن با هر بر و فاجر، مگر در جايى كه خدا نهى كرده . اينها را كه عـرض كـردم و امـثـال ايـنـهـا را مـواظـبـت نـمـايـيـد! الله الله الله كـه دل هيچ كس را نرنجانيد!
#آیت_الله_قاضی
@shahidmedia135
مستند صوتی شنود
تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود در پی حذف برخی قسمتهای کتاب #شنود و نامفهوم شدن برخی قسمتهای آن و همچنین بیان برخی مطالب گفته نشده، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
لطفا مطالب را از ابتدای کانال و به ترتیب گوش کنید
https://eitaa.com/joinchat/1192952448Cb02f02f186
@shahidmedia135
🕊#شهادت سرباز سرافراز اسلام شهید پارسا سوزنی
از خادمین مخلص گروه جهادی مهدویون مدافعان حرم شیروان را خدمت برادران خادم در ستاد مهدویون مدافعان حرم تبریک و تسلیت عرض میکنم 🖤
انشاالله روزی تمام دوستان
الفاتحه مع الصوات
@shahidmedia135