یادمه یه خاطره ای همسر شهید عزیز،نوشته بودن واون خوابی که ازشاهزاده حسین ندایی اومد....جزئیات خواب یادم نیست
سلام
چقدر مشتاق بودم با شما هم صحبت بشم پارسال مراسمی خود شما و پسرتون رو از دور دیدم
وقتی پسرتون رو دیدم دلم پیش چشمای معصوم پسرتون جا موند خودمم بچگیم پدر جانبازمو از دست دادم
ولی چقد برای پسرتون من اشک ریختم
بغض کرده بود حس خوبی نداشتم
سخته برام ببینم بچه ای پدر نداره
دوست داشتم باهاش حرف بزنم بگم پدرهای ما همیشه کنارمونن ولی نشد.
هیچ وقت یادم نمیره بغض پسرتون رو
خدا نگذره ازمون بخوایم پا روی خون این شهدا بزاریم
مراسم تجلیل از برگزیدگان پیشگام دیدمتون
پسرتون رفته بود بالا
چه بغضی داشت.
این اشک ها امونم نمیده بهتر براتون بنویسم
فقط دعام کنید
ب پسرتون بگین برام دعا کنه
کانال رسمی شهید محمدرضا الوانی🇮🇷
مراسم تجلیل از برگزیدگان پیشگام دیدمتون پسرتون رفته بود بالا چه بغضی داشت. این اشک ها امونم نمیده
نظرات شما👆👆👆
#نظرات
(داخل پرانتز ی نکته بگم😶
آیدی درج شده در بیو متعلق ب همسر شهید نیست برا ادمینه کاناله)
سلام شبتون خوش
تو همون خاطره ی شاهزاده حسین به همسر شهید گفته بودن که یه الف کمرنگ بهشون داده میشه
این اسم هم بنظرم جالبه
الف کمرنگ
#نظرات 👆👆
حکایت این داستانو درج میکنم تو کانال
برا اعضای جدید
و تجدید خاطره اعضای قدیمی کانال☺️👇
۷ ماهی بود که به خواستگاریم آمده بود و پدرم به دلایلی از جمله زندگی در غربت یعنی تهران، با این ازدواج مخالف بود.
آقارضا خیلی جدی، واسطه ها را میفرستاد تا نظر او را جلب کند. تا اینکه شب ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی(علیهما السلام) خواب عجیبی دیدم...
داخل صحن مطهر شاهزاده حسین(ع) که عموی امام زمان و برادر بلافصل امام حسن عسگری(ع) هستند، ایستاده بودم و قرآنی در دستم بود که میخواستم همان سوره ای که دوستم در حال تلاوتش بود را بخوانم.
ناگاه جناب شاهزاده حسین(ع) با قامتی ابالفضلی، عمامه و عبای مشکی به دوش وارد حرم شدند.
به من امر کرد که قرآن را به ایشان بدهم و از من پرسیدند که آیا میخواهی برایت استخاره ای بگیرم؟
بعد از جواب من، ایشان قرآن را باز کرد و فرمود حاجتت برآورده میشود. اما باید به اینجا بیایی و بدهی سیدِشاهزاده حسین یک الف در شناسنامه ات بنویسد!
این را گفت و از حرم خارج شد.
با عجله دنبال حضرت داخل حیاط دویدم؛ پرسیدم از امام جماعت اینجا بخواهم که"الف"را در شناسنامه ام بنویسد؟!
حضرت در حالیکه به نزدیک درب حیاط رسیده بود، دست راستش را بالا گرفت و به نشانه تاکید تکان داد و فرمود: نه،نه! فقط سید شاهزاده حسین!
به داخل حرم بازگشتم؛ صدایی از بالای گنبد آمد: "این الف کمرنگ است، می آید و میرود!! آن را با رنگ آبی(گمانم فرمودند: فیروزه ایی) بنویس!
در خواب مانند بیداری کاملا منظور حضرت و صدای بالای گنبد را فهمیده بودم؛ ولی با خود میگفتم نام همسر را که با رنگ آبی نمی نویسند!
همچنین منظور از اینکه این الف می آید و میرود را هم فهمیده بودم، اما نه با شهادت همسرم!
از خواب بیدار شده بودم؛ از طرفی خوشحال بودم که تکلیفم را اهل بیت(ع) مشخص کرده اند، از طرفی هم ناراحت که چرا فرمودند این #الف_کمرنگ است و خواهد رفت...!!
آقارضا واسطه هایشان را مدام میفرستاد تا اینکه پدرم خیلی غیر منتظره به این امر راضی شد!
آقارضا بعد از آن پشت سر هم برای تدارک و برنامه ریزی عروسی به خانه ما می آمد.
وقتیکه قرار به عقد شد، فقط نیمه اول خوابم را برایش تعریف کردم و از او خواستم که مراسم عقد طبق فرمایش حضرت، در همان جا برگذار شود. او هم با خوشحالی گفت چی بهتر از این؟!
با هیئت امنای حرم هماهنگ کردیم و قرارشد همان جا، بدون هیچ تشریفاتی عقد کنیم...
نیمه دوم خوابم را تا قبل از شهادتش به کسی نگفته بودم؛ راستش نمیخواستم رفتنش را اینقدر زود باور کنم! اما همیشه احساس غریبی داشتم!
عاشقی دردسری بود، نمی دانستیم
حاصلش خون جگری بود، نمی دانستیم
پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم
شرط بی بال و پری بود، نمی دانستیم
آسمان از تو خبر داشت ولی...
سهم ما بی خبری بود، نمی دانستیم
#راویهمسرشهید
#شهیدمحمدرضاالوانی
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
سلام علیکم وقتتون بخیر
ممنون از کانال خوبتون.انشاالله اجرتون رو حضرت زهرا بدهند.
من از داستان های آقا محمدرضا شنیده بودم که به ایشون میگفتن رضا اخلاص.گفتم شاید اسم کتاب هم (رضا اخلاص) باشه قشنگ میشه
#نظرات 👆👆👆