eitaa logo
«مُشْتٰاقُ‌اْلْحُسِینِ‌عَلَیهِ‌اْلْسَلامِ»
392 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
222 ویدیو
6 فایل
#شهید_مدافع_حرم_حسین_مشتاقی شهید ولایت در خان طومان, شهیدی که روز مبعث پیامبر اکرم(ص) فدای حریم ولایت شد. ارتباط باادمین @mohsenmsh67
مشاهده در ایتا
دانلود
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ حسینم 2 اردیبهشت 64 به دنیا آمد که آن سال مصادف با 3 شعبان و تولد امام حسین علیه السلام بود و به همین علت ما اسمش را «حسین» گذاشتیم. حسین از بقیه پسرهایم بازیگوش تر بود یعنی شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت‌ روحی هم قرار داشتیم خنده را روی لبمان می‌آورد. یادم میاد یک روز برادر بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: «مامان حسین سر من و دوستم را با آجر شکست.» من با تعجب پرسیدم: «چطور حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را با هم شکست؟» حسین گفت: «می‌خواستم مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست.» حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود، بدون وضو نمی‌خوابید؛ صبح ها دعای عهدش ترک نمی‌شد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمی‌خوابید، من که مادرش هستم این کارها را نمی‌کردم.» خیلی سربه‌زیری و محجوب بود. دلم می خواست ، بچه‌هایم از بس سر به زیر و آقا بودند، یک همسر داشته باشند که مونس‌شان باشد. سال 88 که حسین آقااز ماموریت زاهدان برگشته بود؛ گفتم: می‌خواهم برایت زن بگیرم، گفت: «شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید چادری باشد و با شرایط پاسداری من کنار بیاید. ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahidmoshtaghi
🍃🌸🍃🌸 💐بهار ... هـــــوا را تازه میڪند تـــــو را ...❤️ 🌺برای من ، تو از هر بهاری ، بهار تری... 🌷🕊 حسین مشتاقی🕊🌷 @shahidmoshtaghi
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ آخرین خاطرات حسینم را در ذهن مرور می کنم خاطراتی دور که در این چند روز شاید بارها مرورش کرده ام : سه‌شنبه 14 اردیبهشت بود، با بچه‌هایش صحبت کرد، آنها تازه به حرف افتاد‌ه‌اند و چند کلمه بیشتر نمی‌گویند. از حال پدرش پرسید که مریض است یا نه. بدون مقدمه به من گفت : مامان جان تو از من ناراحتی؟ می‌دانست آن شب آخر دلم را کنده بود و برد . گفتم : «برای چی باید از تو ناراحت باشم مادر؟ من راضی‌ام به رضای خدا. همه خوبیم و مردم شهر همه شما را دعا می‌کنند . به حسینم گفتم : مادر ما قرار است فردا به شهمیرزاد برویم. (ما در آنجا یک خانه ییلاقی داریم) حسین آقا سفارش کندوهایش را به من کرد و گفت: «مامان پس جای زنبورها را هم مشخص کنید که بهار زنبورها را آنجا ببریم.» و کمی قربون صدقش رفتم و خداحافظی کردیم . واین آخرین باری بود که صدای خندان و سرزنده پسر رشیدشم را می‌شنیدم (وحکایت غریبی است محبت مادر و فرزند) . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahidmoshtaghi
سال ۹۴ که لشکر ۲۵کربلا برای دفاع از حرم آل الله "سلام الله علیهم اجمعین" رزمندگان خود را عازم سوریه کرده بود حسین آقا هم افتخار شرکت در این جهاد مقدس را داشت. وقتی از ماموریت برگشت به من گفت: مادروقتی سوریه بودم بسته هایی از استان های مختلف ایران برای کمک به مردم مظلوم سوریه رسیده بود. وقتی این بسته هارو می دیدیم احساس شعف می کردیم. من یکی از آنها را باز کردم دیدم کاغذی روی آن هست که نوشته : ارسالی از استان سمنان برای کمک به جبهه مقاومت اسلامی . باورت نمیشه مامان آنقدر خوشحال شدم و احساس غرور کردم که چقدر مردم ما مهربان و قدر شناسند که چون نمی تونند حضور جسمی داشته باشند کمک ها و هدایای خودشون رو برای مردم و ما رزمنده ها می فرستند . یکی از دوستانم که اهل فولاد محله نکا هست با تعجب بهم گفت : حسین چی شده چرا آنقدر خوشحالی؟! گفتم از حمایت مردم روحیه عجیبی گرفتم‌ . حسین آقا آنقدر دغدغه مردم جنگ زده رو داشت که غذا یا تنقلات مثل پسته و این چیزهارو زیاد نمی خورد و میبرد بین کودکان یتیم سوریه که بخاطر جنگ پدر و مادرشون رو از دست داده بودند تقسیم می کرد و می گفت : مادرمی دونی چرا اینکارو می کردم؟ برای اینکه این نسل بعدا بزرگ میشن، تو ذهنشون بمونه که ماپاسدارهای انقلاب اومدیم تو کشورشون و داریم ازشون حمایت می کنیم. ما بخاطر اسلام حتی از مرز کشور خودمون هم گذشتیم. ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahidmoshtaghi
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ بهش گفتم : پسرم تو به اندازه کافی جبهه رفتی دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند . چیزی نگفت و ی گوشه ساکت نشست ؛ صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد وبهم گفت : پدر جان شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها نماز بخونن . خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم . یکی از همرزم شهید حسین مشتاقی تعریف میکردند برای بار دوم که اعزام شدند وقتی شهید حسین آقا چشمانش به حرم حضرت زینب "سلام الله علیها" افتاد دوان دوان به سمت حرم‌ میرفتن‌ و بلندبلند گریه می کردند . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahidmoshtaghi