13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 چرا از اول #محرم عزاداری می کنیم؟
🔻 به امام صادق (علیه السلام)عرض شد: آقای من به فدایتان شوم!...وقتی کسی می میرد یا کشته می شود جلسه نوحه ای برای او می گیرند، و من مشاهده می کنم که شما و شیعیانتان از اول #ماه_محرم اقامه ی جلسه #عزا می کنید.
▫️ حضرت فرمودند: این چه حرفی است!
▪️ هنگامی که هلال ماه #محرم دمیده می شود ملائکه پیراهن امام #حسین را آویزان می کنند در حالیکه پاره پاره شده از ضربه های #شمشیر و آغشته به #خون است؛
▪️ ما و شیعیانمان این پیراهن را با چشم دل (و نه با چشم ظاهری) می بینیم پس #اشک های ما سرازیر می شود.
کارشناس: استاد #ابوالقاسمی
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
Salam Bar Ebrahim31.mp3
7.1M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_سی_و_یکم
💚روضه خوانی غریبانه ابراهیم ص۲۰۳❤️
💚والفجرمقدماتي ص۲۰۴❤️
💚میدان پر از مین ص۲۰۵❤️
💚ابراهیم در کانال ص۲۰۶❤️
🍂ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه#روضه مي خواند و خودش#اشك مي ريخت.روضه حضرت زينب(س) را شروع كرد.
🍂بعد هم شروع به سينه زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم:
⚡امان از دل زينب(س) چه خون شد دل زينب(س)
🍂بچه ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب(س) و شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: بچه ها، امشــب يا به#ديدار_يار مي رسيد يا بايد مانند عمه سادات،#اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه#مقاومت كنيد.عجيب بودكه تقريبًاهمه بچه هاي گردانهاي كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
#سلام_بر_ابراهیم
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
گاهی باید نشست، کنج دنج اتاق دل و #بهشتی_عاشقانه ساخت. تنها به #عشق_حسین(ع).
بهشتی عاشقانه، برای #اشک.
برای التیام و #رهایی.
به دور از تمام خستگی ها و رنج های دنیا.
تمام دلبستگی های فانی و آمال بیاساس.
گاهی باید نشست کنج دنج اتاق دل و خلوتی #عارفانه ساخت.
خلوتی عارفانه، برای اشک.
برای #تفکر و تعمق.
برای کاوش در کردار و رفتار و خواسته ها و اندوخته ها.
گاهی باید نشست و اشک ریخت برای این #خود درمانده.
برای نرسیدن ها و جاماندگی هایش.
باید اشک ریخت و #یاری طلبید و دل را سبک کرد و آنگاه، این اشک بامسمّا قداستی بی مانند می یابد، که به عشق حسین(ع)، مزین
مگر نه اینکه نام حسین(ع)،اعجاز می کند!
#اعجازی_عاشقانه.
وه که چه زیباست، تجلی منتهای این اعجاز، آنجا که #سجاد، در واپسین لحظه های تنفس در این قفس، سر از زمین بر می کند و با #ادبی عاشقانه، ذکر حسین(ع) بر لب جاری می سازد.
♡وه که چه زیباست، تجلی این اعجاز!♡
به مناسبت سالروز تولد #شهید_مدافع_حرم #سجاد_عفتی
📅تاریخ تولد : ۳۰ تیر ۱۳۶۴
📅تاریخ شهادت : ۲۹ آذر ۱۳۹۴.خانطومان سوریه
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
نام : حبیــــب
نام خانوادگے : بــــدوی
نام پدر : حاج حمید
تاریخ تولد : ۱۳۴۹/۱/۱ - اهواز🇮🇷
دین و مذهب : اسلام شیعه
وضـعیت تأهل : متأهل
شـغل : معمار
ملّیـت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۸/۲۰ - البوڪمال🇸🇾
مزار : گلزار شهداے اهواز - قطعه ۲
#سالروزشهادت........🕊🌸
آی شهدا...
#نوکرتون که بودم...🍃😞
دیگر توان ماندن نیست!
این روزها #اشک امان نمی دهد!😭
دل #بی_قرار تر از همیشه می تپد!
و #نَفَس به سختی بالا می آید...🥺
هوای #شهادت در جان مان افتاده...
آی شهدا...
به رسم #نوکری...
به #جان بی توان...
به #اشک بی امان...
به #دل بی قرار...
به #نفس های به شمارش افتاده...
#دریابید...
دعایم کن...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست #خودم برای خودم بر نمی آید...
من به #شهادت محتاج ترم تا #زندگی!
پس؛
برایم در این روز ها #شهادت بخواه...
فقط شهادت...💔🥺
🕊سلام صبحتون منور به لبخند #شهیدان🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
<💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان
💢خاطره(دستنوشته)
#شهید_مدافع_حرم_محرم_ترک:
🌷امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت ، به یاد #دخترم فاطمه و #همسرم که امروز تقریبا #هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم
عکس ها و فیلم هایی که از فاطمه داشتم را نگاه می کردم و در دلم به یاد حضرت #رقیه افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله.
🌷در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد ، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمی دهد ،گفتم چی شده خانم طلا ، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه می کنی؟!
گفت : بابایی دلم برات سوخته
کی میایی ، من دوستت دارم ، بیا بابایی
دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم.😭😭😭
🌷گفتم : برای بابایی شعر می خونی ؟
در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام #اشک می ریختم ، اشکم برای #سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر رت برایش آوردند...
#شهادت:۱۳۹۰/۱۰/۲۹
#سالــــروز_شهادت
#اولین_شهید_مدافع_حرم_عمه_زینب(س)
مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال شهید سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi