eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
376 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
15.6هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمود رضا استاد نظری عارف‌نامه شهید محمود رضا استادنظری شهیدی است به نام محمود رضا استاد نظری. او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن‌ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن‌ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. این شهید برای خودش عارفی به تمام معنا بود، از همان‌هایی که حضرت امام(ره) فرمودند ره صد ساله را یک شبه پیموده‌اند. یکی از این دو برادر در یکی از عملیات‌ها زخمی شد و محمود رضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود که شهید شد. این بچه ۱۶ ساله در وصیتنامه خود نوشته بود: «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الآن مزش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی.میگی الآن گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی که عملیات والفجر۸ بود در فاو شهید شد. ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
💐 کشکول (99/132):👇 🔸آیت الله بهجت میفرماید:🔸 تکان می خوری بگو یا صاحب الزمان، می نشینی بگو یا صاحب الزمان، برمی خیزی بگو یاصاحب الزمان صبح که ازخواب بیدار میشوی مؤدب بایست، صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن وبگو آقا جان دستم به دامنت، خودت یاریم کن، شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو   السلام علیک یا صاحب الزمان بعد بخواب، شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر اینطور شد شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی نداره، دیگر نمی توانی گناه کنی، دیگرتمام وقت بیمه امام زمانی... وخود امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است که: درحیرت دوران غیبت فقط کسانی بردین خود ثابت می مانند که با روح یقین مباشر وبامولا و صاحب خود مأنوس باشند. ✅انگار نه انگار امام زمانشان غایب است 🌺 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) : 🍃یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سرشهید آیت‌الله مدنی، دیدم که ایشان شدیداً دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد، رفتم پیش آیت‌الله مدنی و گفتم:👇 💥 ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ 🍃ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل‌) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: "شهید مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچ کدام برای فرج من دعا نمی‌کنند... انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم. شیعیان بس نیست غفلت هایمان؟ غربت و تنهایی مولایمان؟ 🍃ما عبيد و عبد دنیا گشته‌ایم 🍂غافل از مهدی زهرا گشته‌ایم 🌷روز جمعه تنها نه بلکه همه روزها و ساعات و لحظات از دعا برای فرج امام زمان عج غفلت نکنید.   🌺تـلنگـــــــــــــــــــــــــر یاصاحب الزمان(عج)  . ❗️در نزدیکی کربلا روی تپه ها نشسته بودند . . . ❗️و می گریستند و برای سلامتی و پیروزی امامشان دعا میکردند . . . 💔اما هیچ کدام شان به سمت سپاه امام نرفتند . . . ‼️چه فرقی می کند که درمقابل امام شمشیر زده باشی . . . یا دشمن امام را با سکوت یاری کرده باشی . . . 💥پیام مطلب" ⇩ ✅بیدار بشویم و به یاری امام زمانمان بشتابیم . . . 🌺ملاقات باامام زمان(عج) جلسه می گذاشتند و بحث می کردند؛به نتیجه نمی رسیدند.آن پایگاه امنی که دنبالش بودند؛ پیدا نمی شد.کار داشت عقب می افتاد وعملیات هم نزدیک بود. آمد و پرسید نماز امام زمان (عج) را چگونه می خوانند.توضیح دادم وگفتم: چطور مگه؟...  واسه چی میخوای؟ "گفت: "نذر کرده بودم،اگه مشکل حل بشود به شکرانه، نماز امام زمان (عج) بخوانم." توی همین افکاربود که روی نقشه خوابش برده بود.توی خواب امام عصر (عج) را دیده بود و جایی رانشان داده بود و بهش فرموده بود: "این جا پایگاه بزنید محل خوبی است." دوستانش سربه سرش می گذاشتند👈 راستش رابگو، این جا را رو نکرده بودی!از کجا گیرآوردی؟" برشی اززندگی   کتاب امام زمان و شهدا،ص۵۲ 🌺یاصاحب الزمان(عج)🌺 بگذار بمیرم در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ درآغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است من ساخته ازخاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذاربمیرم که بمیرم که بمیرم 🌺سربازامام زمان(عج) محمدجان عزیزم من تورا ازخدا برای خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان(عج) بشود.همیشه آرزو داشتم پسرم عصای دست امام زمان(عج) باشد نه عصای دست من.محمد جان، مهم ترین وصیتی که به تو دارم تبعیت کامل از ولی فقیه است. بعد از آن ارتباطت، با قرآن و عترت را قطع نکن .زندگی کن برای مهدی (عج)، درس بخوان برای مهدی(عج)، ورزش کن برای مهدی(عج).... قسمتی ازوصیتنامه شهید مدافع حریم حمیدرضااسداللهی ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
🌷روح_ايثارگرى 🌷خانه شان در انتهای یک کوچه فرعی بود، شبها که دیر وقت از ستاد به خانه باز می گشت، ماشین را سر کوچه خاموش می کرد و تا انتهای کوچه به تنهائی هُل می داد، نکند مزاحمت برای همسایه ها باشد... صبح ها هم که تاریک نماز از خانه بیرون می زد حال و حکایت همین بود، ماشین را تا ابتدای کوچه هُل می داد. این روح ایثارگری اش را کسی تا بعد از شهادتش متوجه نشد... 🌷 شهید یوسف کلاهدوز 🌷اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمى تونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد، رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه سیب زمینیها له شده،خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه!... وقتی فهمید واسه چی گریه مى كنم، خنده اش گرفت. خودش رفت غذا رو آورد سر سفره. اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده... 💠 روایت تکان دهنده از دو مرد آسمانی را برایتان بازگو می‌کنم. دو شهیدی که پشت به همه مظاهر دنیا کردند و ، آنان را برای خدا برگزید و به آغوش کشید. 🔹حاج محسن رفیق دوست یکی از اعضای شورای فرماندهی سپاه و وزیر سپاه در دوره جنگ در کتاب خاطراتش می‌گوید: 🔸در مقطع سال اول جنگ (بعد از رفتن بنی‌صدر) برای انتخاب فرمانده سپاه، سراغ رفتیم که آن موقع در کردستان حضور داشت. وقتی تلفنی قضیه فرماندهی را نپذیرفت، سریع خودم را به سنندج رساندم و ساعت ۱۰ شب پیدایش کردم. تا نزدیک ۲:۳۰ بامداد با او صحبت کردم و هرچه اصرار کردم قبول نکرد. گفتم دوسه ساعتی بخوابم و بعد از نماز صبح به تهران برگردم. تازه خوابم برده بود که با صدای هق هق گریه محمد از خواب بیدار شدم؛ ولی تظاهر به بیداری نکردم. شنیدم که می‌گفت: «خدایا چگونه شکرت را بکنم که دنیا را در دل من قرار ندادی.» نشستم و گفتم این خدمت است و دنیایی در کار نیست. گفت: «اینجا بیشتر می‌توانم خدمت کنم.» به تهران برگشتم. در شورای فرماندهی سپاه رای گیری کردیم و از ۷ رأی، ۶ رأی اورد. خودش به خودش رای نداده بود. صبح روز بعد، هوا هنوز روشن نشده بود که زنگ خانه را زدند. در را باز کردم، دیدم کلاهدوز عبایی به دوش انداخته و قرآنی هم زیر عبا در دست دارد. گفت: «حاج محسن تو را به این قرآن مرا فرمانده سپاه نکنید.» 🔹این شهیدان به ما می‌گویند اگرچه مسئولیت در جمهوری اسلامی -بویژه نهاد مقدس سپاه- یک فرصت و توفیق الهی برای خدمتگزاری می‌باشد، اما مهم این است که همین مسئولیت هم دنبالت بدود و تو از آن گریزان باشی، مگر جایی که تکلیف کنند. حضرت امیر در می فرماید: «هرکه برای به چنگ آوردن دنیا تلاش کند، بدان دست نیابد و آنکه از تلاش باز ایستد، دنیا خود به او روی نهد» راوى: همسر شهید یوسف کلاهدوز منبع: كتاب نیمه پنهان ماه، جلد ٨ ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
💥تدبیر 👈 در برابر دشمن تا دندان مسلح :👇 🌟 وقتی لشگر ۱۴ امام حسین(ع) به خاک عراق نفوذ کرد و به منطقه‌ تسلط پیدا کرد، آتش عراق سنگین شد...  شهید خرازی از طریق بیسیم به ژنرال ماهر عبدالرشید (از فرماندهان معروف ارتش عراق) پیام داد: 👇 «خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاي مجهز نونی تو را هم گرفتم. هيچ مانعی جلوی من نيست؛ امشب می‌خواهم بيايم به شهر بصره و تو را ببينم!» 🌟 ماهر عبدالرشيد هول كرد!  پرسيد: «می‌خواهی بيايی چه كار كنی يا چه بگويی؟!»... خرازی جواب داد: «يك پای تو را قطع كردم. می‌خواهم پای ديگرت را هم قطع كنم!» ... ماهر جواب داد: «بيا! من هم يك دست تو را قطع كردم، دومی را هم قطع می‌كنم!» ... خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در ميدان شهر بصره»... با اين پيغام، اوضاع نيروهای عراقی به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد كه واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسيده بود، تمام چينشی را كه قبل از آن برای عقب نشينی انجام داده بود، به هم زد! 💢 حجم آتش عراق ده‌ها برابر شد و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی سابقه بود!... وقتی حکمت این کار را از حرازی پرسیدند، گفت: «ما در اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم. مهمات هم نداشتيم. اين كار را كردم تا آنها تحريک شوند و منطقه را زير آتش بگيرند و دست كم به اندازه يك هفته عمليات، مهمات خود را هدر بدهند!»... بعدها براساس مطالبی كه از بيسيم شنيده شد، گفتند: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری كمبود مهمات داشتند كه تا دميدن صبح، مهمات داخل تريلرها را مستقيم به كنار توپ ها و خمپاره اندازها می‌ردند و مصرف می‌كردند.».... ⛔️این تدبیر شهید خرازی‌رو مقایسه کنید با دولتمردان کنونی که تا حالا چندین بار سر بزنگاه، گرای خالی بودن خزانه و اثر کردن تحریم‌ها رو به دشمنان میدهند.... : حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف بیت‌المال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش می‌كرد ومی‌گفت: وسایل و امكاناتی را كه مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌كنند و به جبهه می‌فرستند بیهوده هدر ندهید، آنچه می‌گفت عامل بود، به همین جهت گفتارش به دل می‌نشست... 🌟شهید خرازی یك عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترك نمی‌شد...  او معتقد بود: هرچه می‌كشین و هرچه كه به سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد....  💫دقت فوق‌العاده‌ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان می‌آورد كه: سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.... دائماً به فرماندهان رده‌های تابعه سفارش می‌كرد كه در امور مذهبی برادران دقت كنند.... 💕 همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل بسیجی‌ها، خاكی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بی‌پیرایگی از ویژگی های او بود... 💥دوری از وابستگی و👆تعلقات مادی 👈شهید احمد کاظمی میگوید: شهید حسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم. گفتم: از کجا میدانی؟ 👈 مگر علم غیب داری؟ گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد... به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را می نویسد. تمام اسم ها را میخواند و می گفت وارد شوید... 💕ماه عسل وقتی امام عقدشان را خواند . مقداری پول به آنها داد تا بروند مشهد ماه عسل. پول را داده بود به حاج احمد آقا و گفته بود جنگ تموم بشه ، زیارت هم میریم. با خانمش دوتایی رفتند اهواز. قبل از شهادتش جانباز شده بود و یک دستش زودتر از خودش وارد بهشت شد. خمپاره خورد کنارشان همه سالم بودند غیر از حسین خرازی. او به تنهائی وارد بهشت شد.... 🌺مجروحیت حسین خرازی فرمانده جانباز لشگر 14 امام حسین(ع):👇 دائیش تلفن کرد گفت : حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم : نه خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچکی برداشته است. پانسمان می کنه میاد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود!... گفت: چی رو پانسمان می کنه؟دستش قطع شده؟ همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم:"خراش کوچیک". خندید.گفت: دستش قطع شده سرم که قطع نشده... @shahidmostafamousavi
🌹۱۰ اسفند، سالگرد شهادت شهیدی که عکسش بسیار معروف است، امیر حاج امینی از جمله دلاورمردان عرصه دفاع مقدس است. وی در عملیات تکمیلی کربلای ۵ و در شلمچه، جنوب کانال پرورش ماهی در تاریخ ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید. 🌷روزی سر مزار امیر نشسته بودم دیدم جوانی با ظاهری حزب‌اللهی مانند کنار من آمد و گفت: «شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»، او گفت: «حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما را دیدم، وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد. انگار این عکس با من حرف می‌زد، پس از آن قلباً به اسلام روی آوردم و الآن مدتی است که هر پنج‌شنبه به اینجا می آیم.» 👈 راوی:برادر شهید - بهشت زهرا/ قطعه۲۹٫ 🌹 قسمتی از وصیت نامه شهید امیر حاج امینی: سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او. بعد از مدت‌ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می‌دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده‌ام و آن در این جمله خلاصه می‌شود: 👈 ” خدایا! عاشقم کن” @shahidmostafamousavi
📣بمناسبت نزدیک شدن به ایام👈 فاتح خیبر, فرمانده آسمانی و محبوب بسیجی ها🌹 شهید حاج ابراهیم همت👈 از امروز خاطراتش را با هم مرور می کنیم:👇   :👇 : 💥... فردا برای برگشتن از پاوه به اصفهان یک قران هم پول نداشتم.... روم نمی شد به ابراهیم بگویم... فقط گفتم : یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟... گفت: پول، صبر کن ببینم... دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگه ندارم😰 گفتم: پول های من درشت است... اگر خرد داشته باشی, حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم... گفت: نه، صبر کن... 💐 فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه... نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست, یا ندارم....  نگاهی به دور و برش کرد، با نگرانی، دنبال کسی می گشت و شرمنده هم بود... گفت: من با یکی از بچه‌ها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند... آمد و گفت: باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش... 🍁 بعدها ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی درفلان روز فلان تومان بدهکار است، نوشته بود تا یادش باشد به او بدهد... 👈 دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد... گفتم: من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعدا می گیرم... گفت: نه، پیش تو باشد مطمئن تر است..ِ. راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا👈 اصفهان گریه کردم...   📣بمناسبت نزدیک شدن به ایام👈 فاتح خیبر, فرمانده آسمانی و محبوب بسیجی ها🌹 شهید حاج ابراهیم همت👈 از امروز خاطراتش را با هم مرور می کنیم:👇   :👇 : 💥... فردا برای برگشتن از پاوه به اصفهان یک قران هم پول نداشتم.... روم نمی شد به ابراهیم بگویم... فقط گفتم : یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟... گفت: پول، صبر کن ببینم... دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگه ندارم😰 گفتم: پول های من درشت است... اگر خرد داشته باشی, حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم... گفت: نه، صبر کن... 💐 فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه... نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست, یا ندارم....  نگاهی به دور و برش کرد، با نگرانی، دنبال کسی می گشت و شرمنده هم بود... گفت: من با یکی از بچه‌ها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند... آمد و گفت: باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش... 🍁 بعدها ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی درفلان روز فلان تومان بدهکار است، نوشته بود تا یادش باشد به او بدهد... 👈 دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد... گفتم: من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعدا می گیرم... گفت: نه، پیش تو باشد مطمئن تر است..ِ. راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا👈 اصفهان گریه کردم...  
💢نامه قابل تامل «شهید باکری»👆 🔸سردار شهید مهدی باکری در سال 1362 به فرماندهان و مسئولین تحت امر خود نامه‌ای می‌نویسد که موارد قابل تاملی را در این نامه بیان می‌کند... این نامه بدین شرح است: قابل توجه کلیه فرماندهان و مسئولین  واحدها سلام علیکم؛ گرچه خودتان آشنا به موارد ذیل هستید، ولی چون اکثراً در نامه‌های برادران بسیجی نوشته می‌شود لازم دانستم مجدداً متذکر شوم: 1)بعد از همه نیروها غذا بگیرید، کمتر و دقیقاً هم نوع آنها باشد. 2)در داشتن وسایل چادر، پتو و غیره فرقی با بقیه نداشته باشید. 3)در داشتن مواد غذایی، کمپوت، میوه، چای و غیره همانند، بلکه کمتر از بقیه باشد. 4)در گرفتن لباس، پوشاک و کفش کمتر از بقیه داشته باشید. 5)اولین کسی باشید که در اول وقت در صف مقدم نماز و دعاها می‌باشید. 6)در مراسم بزرگداشت، ترحیم و...برای شخصیت، شهدا و غیره فعالانه شرکت کنید. 7)در توجیه مسائل به نیروها جهت روشن‌شدن نسبت به مسائل کوتاهی نکنید که عدم توجه موجب به وجود آمدن خیلی از ابهامات و مشکلات است.... فرمانده_لشکر_۳۱_عاشورا_مهدی_باکری @shahidmostafamousavi
اومد بهم گفت : " میشہ ساعت ۴ صبح بیدارم ڪنی تا داروهام رو بخورم ؟ " ساعت ۴ صبح بیدارش ڪردم ، تشڪر ڪرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ... بیست الی بیست و پنج دقیقہ گذشت ، اما نیومد ... نگرانش شدم ؛ رفتم دنبالش و دیدم یہ قبر ڪنده و توش نماز شب می خونہ و زار زار گریہ می ڪنہ ! بهش گفتم : " مرد حسابی تو ڪه منو نصف جون ڪردی ! می خواستی نماز شب بخونی چرا بہ دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم ؟! " برگشت و گفت : " خدا شاهده من مریضم ، چشمای من مریضہ ، دلم مریضہ ، من ۱۶ سالمہ !... چشام مریضہ ! چون توی این ۱۶ سال امام زمان عج رو ندیده ... دلم مریضہ ! بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار ڪنم ... گوشام مریضہ ! هنوز نتونستم یہ صدای الهی بشنوم ... " ✍️ « ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ » را یاد کنیم با ذکر صلوات 🤲الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤲
✨﷽✨ 🔰 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید مجید در حال برگشت از کرمانشاه به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده سردشت, دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفت وبعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند. ضدانقلاب قصد داشت سر ایشان را غنیمت ببرد اما با مقاومت ایشان که تا حوالی صبح طول می‌کشد، دشمن ناکام می‌ماند و با آگاهی نیروهای خودی، پیکر مطهر او و برادرش به سردشت منتقل می‌شود. ✍خوابی که شهید قاسم سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیدن: 🍀هیجان‌زده پرسیدم «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن. عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم. رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم. گفت: بنویس: سلام، ‌من در جمع شما هستم. 📣همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: چی نوشتی آقا مهدی؟ تو كه سید نبودی!... اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" 🌷 شهید مهدی زین الدین: ما باید حسین‌وار بجنگیم. حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه. حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی. 💥 اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان (عج) فراهم گردد به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین (ع) است. 💥 در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد. 💥معلوم نیست که فردا چه کسی شهید بشه چه کسی بمونه، ولی شما خواهید دید، ما آینده در مرزهای دیگر خواهیم جنگید... ✨مهدی جان امروز شاهدیم که مرزهای انقلاب در کجاست.... 🌺هرگاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. ‍📣همسر شهید:🌻 ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده. 💥ظرف شستن: ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه.رفتم سر ظرف شویی، گفت: انتخاب کن، یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم توآب بکش گفتم: مگه چقدر ظرف هست؟.گفت: هر چی هست, انتخاب  کن. 📣 ماجرای٢٠٠روز 👈 روزه قضاى آقا مهدی! 🌷از سردشت می رفتیم سمت باختران، من و شهیدان زین الدین و محمد اشتری. آقا مهدی خودش پشت فرمان نشسته بود. از هر دری می گفتیم. بین صحبت ها آقا مهدی گفت: قریب دویست روزه به خدا بدهکارم! ما اول حرفش را جدی نگرفتیم. برایمان قابل باور نبود. آقا مهدی و این حرفا! وقتی این را دید، گفت: جدی می گویم، دویست تا روزه بدهکارم. بعد توضیح داد: شش سال تمام چون دائم در مأموريت بودم و نشد که ده روز یک جا بمانم، روزه هایم ماند! 🌷درست پنج روز بعد به لقای دوست شتافت. در آن زمان لشگر ۱۷ در مهاباد مستقر بود. من این حرف توی ذهنم مانده بود که بعداً با برادر بزرگوار اسماعیل صادقی (مسئول ستاد لشکر) در میان گذاشتم. آن روز برادر صادقی تمامی بچه های لشکر را جمع کرده بود. چند هزار نفری می شدیم؛ یک دریا بسیجی متلاطم. خبر را که دادند، صدای ضجه و زاری، همه میدان را پر کرد. دستهای سوگوار بود که بر سر و سینه فرود آمد. دیگر کسی حال خود را نمی فهمید. 🌷اسماعیل، گفتت عزیزان! آقا مهدی به جوار محبوبش شتافت اما آن گونه که به یکی از دوستان گفت نزدیک به دویست روزه ی قضا بر ذمه دارد. اگر کسی مایل است این دین او را ادا کند، بسم الله! در همین جا اعلام آمادگی کند. یکباره تمام میدان به جنبش درآمد و فریاد «ما آماده ایم» در دلم گفتم: عجب معامله ای، چند هزار روزه در مقابل دویست تا! @shahidmostafamousavi
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
دید برگرد. گفتم: نمی شه، ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم مییایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه… ☘گفت: خواهش میکنم برگردید. دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی… سرش را انداخت پایین و گفت: ؟ می تونید با من بیایید!؟ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو، مگه کجا می خوای بری؟! 🌟نفسی کشید و  گفت: دارم میرم باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله. 🌿نمیدانید چه حالی بود، آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود مجبور شدیم با ترس و لرز برگردیم.ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس میآید. چهرهاش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست. (4)👇 💥نماز_اول_وقت 🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ... 🍀مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه... 🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. ☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ... (5)👇 💥حال_عجیب_در_قنوت_نماز 🍃یک بار برنامه ها تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه میکردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول صحبت با پروردگار است. 🍃قنوت نماز او طولانی شد. آنقدر که برای من سؤال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد آقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جوابهایش فکر میکرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه ، چیز خاصی نبود. میخواست طبق معمول موضوع را عوض کند ؛ اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزندو گفت: 🍃 «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمیدانی چه خبر بود! آنچه که از زیباییهای بهشت و عذابهای جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و…» 🍃روز به روز روحیات معنوی احمد آقا تغییر میکرد. هر چه جلو میرفتیم نمازهای احمد آقا معنوی تر میشد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی میکرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرو رفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر میتوانست نماز بخواند. احمد آقا بیشتر به آنجا میرفت و از همانجا به جماعت متصل میشد... 🍃یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدّت منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته. 🍃البتّه احمد آقا بسیار کتوم بود ، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد. من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: «نماز معراج مؤمن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچّه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمد آقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولاً در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض میکرد امّا آن شب، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد ... 📚«عارفانه» @shahidmostafamousavi
🌿... سال 63 نزدیکی های شهر بستان در موقعیتی مستقر بودیم که به موقعیت 👿پشه معروف بود😳 (دلیل نامگذاری موقعیت پشه هم, وجود مگس و پشه‌ های منطقه هور‌العظیم بود) پشه نگو 👈گودزیلا بگو😁 نیش این حشرات به حدی گزنده بود که جای نیش شان زخم میشد و با خارش دادن زخم آن گسترش پیدا می‌ کرد وگریه آدم در می آمد.😍 🌿... روزها از گرمای بالا 50 درجه😁 و خستگی صبحگاه خواب نداشتیم😊 و شبها هم از آزار و اذیت 😈پشه ها ورزم شبانه 😍بی خواب بودیم😰 تا بالاخره آقا فریبرز👌 پس از مطالعات و تحقیقات آخرین راه حل خود را ارائه داد😇 فریبرز در پیت های فلزی 17 کیلویی پنیر پٍٍهن گاو🍳 را با ذغال مخلوط کرده بود و شبها آنرا آتش میزد👈 که دود می کرد 👈و ما هم زیر پتو سربازی تو اون گرما برای در امان ماندن از نیش 👿پشه هاباید می خوابیدیم😥 🌿...چند روز اول با گرما و دود بالاخره👈 دو ساعتی می خوابیدم تا اینکه پشه ها😁به دود مصونیت پیدا کردند😭 دیگه خودتان فکرش را بکنید😊 دود و بوی پٍهن و گرمای 50 درجه و پشه های قاتل و پتوی سربازی و.... امانمان را بریده بودند😁 و برای اولین بار بود که فریبرز تسلیم وضع موجود شده بود😳 نه روز خواب داشتیم و نه شب😳 کاری که 😈صدام یزید نتونسته بود انجام بده 👿پشه ها انجام می دادند و اون این بود که 😭گریه👈 رزمنده ها را درآورده بودند😥 هنوزم بعد از سالها که یادش می کنم👈مو به بدنم سیخ می شود 👈از آن همه گرما و دود و پشه و بی خوابی و....😭😁 ☀️به شهید ملکی که یک روحانی بود گفتند باید به گردان حضرت زینب (س) بروی. او با این تصور که گردان حضرت زینب (س) متعلق به خواهران است. به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد. اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد. هنگامیکه می‌خواست به سمت گردان حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم "غواص" به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان دیگری بفرستید. اما دستور فرمانده لازم‌ الاجرا بود. هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید. شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد. راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این" خواهرای غواص" راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!! راوی : سردار علی فضلی 🌺 ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ 🔹ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ  ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ❓ ✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺗﻮ می توﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍبت ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯽ❓ 🔹ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ؛ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩ می تواﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ بدﻫﻨﺪ. ✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ نمی دﻫﻨﺪ. 🔹ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳؤﺍﻝ ﮐﺮﺩ:ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ،ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ می پوﺷﺎﻧﻨﺪ ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می  کنند❓ ✳️ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁن ها را ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ا ﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ، ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی❓ 🔹ﻣﺮﺩ انگلیسی ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ. ✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ؛ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند. 🟢 آن عالم امام موسی صدر بود... 👌خانمها مواظب باشید خون شهدا پایمال نشه😭 «امروز شهدا ناظر ما هستند» ✅ پیام شهدا : ما از حلال دنیا گذشتیـم! شما نمیتوانید ازحرامش بگذرید؟ ✅سؤال شهداء از بازماندگان : آن هنگام که زنان با گناه کبیره خون ما را لگدمال کردند؛ شما چه کردید!؟ آیا با ناله های جانسوز همچون امام ع و حضرت س آنها را منفور ساختید!؟😡 ✅با بررسی وصایای ۵۳هزار شهید به ۸۶۸۱ وصیت برخوردیم که در همه آنها به سفارش شده بود بنابراین استنباط می‌شود که حجاب برای شهدا آنقدر مهم بود که حتی آنرا سلاحی مهم‌تر از خون شهید دانسته و بر لزوم حفظ آن تاکید بسیار داشتند😭 👌شهید یعقوب ابراهیم نژاد: اگر می دانستم با هر بار که خونم ریخته می شود بی حجابی آغوش حجاب در بر می گیرد، حاضر بودم هزاران هزار بار کشته شوم @shahidaghseyedmostafamousavi
🌷💥یه روز جمعه باهم رفتیم قم.🕊جلو ضریح بهم گفت👈آدم باید زرنگ باشه، ما از تهران اومدیم زیارت.باید یه هدیه 🎁 بگیریم.گفتم چی میخوای؟ گفت شهادت!🕊 🌷فاصله ام با تو به اندازه تمام دنیاست به قول خودت زندگی کردن فاصله زمین تا آسمان است. دعا کن برا آسمانی شدن من...تویی که میهمان آسمونی هایی... 🍁 ﺗﻨﻬﺎ 40 ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً 40 ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ . ﻧﺎﻣﺰﺩﯼﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ..ﮐﻞ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻧﺶ 40 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ😔 ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻋﺒﺎﺱ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺮ ﺩﺭ ﻭﺻﻠﺘﺸﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺎﺱ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺱﻫﺎ ﺍﺯ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩ.. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ😊 🍁 توی این دو سال اکثر دوره هاۍ نظامی از جمله جنگ افزار و تاکتیک و... رو گذروند. یه مدتی که از نامزدیش گذشت، بهش گفتم: عباس تو از اون مردهای عاشق‌ پیشه میشی، چون تا حالا به هیچ نامحرمی حتی نگاه نکردی بهم خندید. چند روز گذشت؛ اومد پیشم گفت: حاجی تو روخدا بذار برم، اینبار اصرار کردنش متفاوت بود. گفتم: چیزی شده⁉️ گفت: سردار دارم زمینگیر میشم. 🍁 آره؛ عباس داشت عاشق میشد، ولی از همه چیز براي حرم زد. عباس اولین نامحرمی که دیده بود نامزدش💞 بود. راوی: سردار حمید اباذری @shahidmostafamousavi