هدایت شده از در محضر استاد
#کلام_استاد
☑️عوامل مؤثر در نهضت حسینی(2)
🔸ارزش عامل تقاضای بیعت و امتناع امام
🔹ولی عامل تقاضای بیعت و امتناع امام ارزش بیشتری نسبت به مسئله دعوت، به نهضت حسینی میدهد. به جهت اینکه روزهای اول است، هنوز مردمی اعلام یاری و نصرت نکردهاند، دعوت و اعلام وفاداری نکردهاند. یک حکومت جابر و مسلط، حکومتی که در بیست سال گذشته در دوران معاویه خشونت خودش را به حد اعلی نشان داده است [تقاضای بیعت میکند.] معاویه مخصوصاً در ده سال دوم حکومت و سلطنت خود به قدری خشونت نشان داد که به اصطلاح تسمه از گُرده همه کشید؛ کاری کرد که در تمام قلمرو او حتی مدینه طیبه و مکه معظّمه در نمازهای جمعه علی بن ابیطالب را علی رؤوس الأشهاد به عنوان یک عمل عبادی لعنت میکردند، و اگر صدای کسی درمیآمد دیگر اختیار سرش را نداشت، سرش از خودش نبود. آن چنان تسمه از گردهها کشیده بود که در اواخر عهد او نام علی را بر زبان آوردن جرم بود. در یک چنین شرایط سختی جانشین همین آدم خلیفه شده است و از او جوانتر، مغرورتر، سفّاکتر و بیسیاستتر که حتی ملاحظات سیاسی را هم نمیکند. آن وقت «نه» گفتن در مقابل چنین قدرتی کار کوچکی نیست، از این نظر که میبینیم در این حال امام به تنهایی و به شخصه در مقابل تقاضای نامشروع یک قدرت بسیاربسیار جبّار ایستاده است بدون اینکه نامی از اعوان و انصار باشد، حتی صدی ده هم احتمال موفقیت باشد؛ و از این نظر که حاضر نیست رأی و عقیده خودش را بفروشد و تظاهر کند؛ چون بعدها تاریخ نخواهد گفت حسین به زور و جبر بیعت کرد. همینهایی که بیعت را به جبر میگیرند، تاریخ را هم به زور پول میسازند، همانطور که ساختند. پس این عامل ارزش بالاتر و بیشتری نسبت به عامل دعوت مردم کوفه، به نهضت اباعبدالله(ع) میدهد.
🔸ارزش عامل امر به معروف و نهی از منکر
🔹اما عامل سوم که عامل امر به معروف و نهی از منکر است و اباعبدالله(ع) صریحاً به این عامل استناد میکند. در این زمینه به احادیث پیغمبر و هدف خود استناد میکند و مکرر نام امر به معروف و نهی از منکر را میبرد، بدون اینکه اسمی از بیعت و دعوت مردم کوفه ببرد. این عامل ارزش بسیاربسیار بیشتری از دو عامل دیگر به نهضت حسینی میدهد. به موجب همین عامل است که این نهضت شایستگی پیدا کرده است که برای همیشه زنده بماند، برای همیشه یادآوری شود و آموزنده باشد. البته همه عوامل آموزنده هستند ولی این عامل آموزندگی بیشتری دارد، زیرا نه متکی به دعوت است و نه متکی به تقاضای بیعت؛ یعنی اگر دعوتی از امام نمیشد، حسین بن علی علیه السلام به موجب قانون امر به معروف و نهی از منکر نهضت میکرد. اگر هم تقاضای بیعت از او نمیکردند، باز ساکت نمینشست. موضوع خیلی فرق میکند و تفاوت پیدا میشود.
🔹به موجب عامل اول، چون مردم کوفه دعوت کردند و زمینه پیروزی صدی پنجاه یا کمتر آماده شده است، امام حرکت میکند. یعنی اگر تنها این عامل در شکل دادن نهضت حسینی مؤثر بود، چنانچه مردم کوفه دعوت نمیکردند حسین(ع) از جای خود تکان نمیخورد. به موجب عامل دوم، از امام بیعت میخواهند و میفرماید با شما بیعت نمیکنم. یعنی اگر تنها این عامل میبود، چنانچه حکومت وقت از حسین(ع) بیعت نمیخواست، او با آنها کاری نداشت، میگفت شما با من کار دارید، من که با شما کاری ندارم؛ شما از من بیعت نخواهید، مطلب تمام است. پس به موجب این عامل، اگر آنها تقاضای بیعت نمیکردند، اباعبدالله هم آسوده و راحت بود، سر جای خود نشسته بود، حادثه و غائلهای به وجود نمیآمد. اما به موجب عامل سوم، حسین یک مرد معترض و منتقد است، مردی است انقلابی و قیام کننده، یک مرد مثبت است. دیگر انگیزه دیگری لازم نیست. همه جا را فساد گرفته، حلال خدا حرام، و حرام خدا حلال شده است، بیت المال مسلمین دراختیار افراد ناشایسته قرار گرفته و در غیر راه رضای خدا مصرف میشود و پیغمبر اکرم فرمود: هرکس چنین اوضاع و احوالی را ببیند «فَلَمْ یغَیرْ عَلَیهِ بِفِعْلٍ وَ لا قَوْلٍ» و درصدد دگرگونی آن نباشد، در مقام اعتراض برنیاید «کانَ حَقّاً عَلَی اللهِ انْ یدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ» شایسته است که خدا چنین کسی را به آنجا ببرد که ظالمان، جابران، ستمکاران و تغییردهندگان دین خدا میروند، و سرنوشت مشترک با آنها دارد. به گفته جدّش استناد میکند که در چنین شرایطی کسی که میداند و میفهمد و اعتراض نمیکند، با جامعه گنهکار خود سرنوشت مشترک دارد. ما چنین اصل قطعی در اسلام داریم و وجود مقدس اباعبدالله علیه السّلام به این اصل استناد کرده است و چنین میفهماند که فرضاً مردم کوفه مرا دعوت نمیکردند، فرضاً دستگاه یزید از من بیعت نمیخواست، من به موجب اصل امر به معروف و نهی از منکر ساکت نمینشستم.
(این نوشتار، تلخیص می باشد. برای مطالعه بیشتر به متن اصلی مراجعه شود.)
📚حماسه حسینی، جلد1، صفحه202
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
هدایت شده از در محضر استاد
#کلام_استاد
✅ مقام حضرت ابوالفضل العبّاس(علیه السلام)
🔹مقام جناب ابوالفضل(ع) بسیار بالاست. ائمّه ما فرمودهاند: «انَّ لِلْعَبّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَاللهِ یغْبَطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ یوم القیامة»، عباس(ع) مقامی نزد خدا دارد که همه شهداء غبطه مقام او را میبرند.
🔹متأسفانه تاریخ از زندگی آن بزرگوار اطلاعات زیادی نشان نداده؛ یعنی اگر کسی بخواهد کتابی در مورد زندگی ایشان بنویسد مطلب زیادی پیدا نمیکند.
🔹 ولی مطلب زیاد به چه درد میخورد؟ گاهی یک زندگی یک روزه یا دو روزه یا پنج روزه یک نفر که ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد، آنچنان درخشان است که امکان دارد به اندازه دهها کتاب ارزش آن شخص را ثابت کند، و جناب ابوالفضل العبّاس(ع) چنین شخصی بود.
📚 کتاب حماسه حسینی، جلد 1، صفحه 339
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
هدایت شده از در محضر استاد
#کلام_استاد
☑️عصر تاسوعا
🔹شمر با هزار نفر در همین روز تاسوعا وارد کربلا شد. دستور ابن زیاد هم بسیار اکید و شدید بود که به سرعت و فوریت باید اجرا بشود. عصر روز نهم است. عمر سعد برای اینکه از شمر کم نیاورده باشد و برای اینکه نزد ابن زیاد شهادت بدهند که دستور شما را خیلی خوب اجرا کرد فورا دستور داد که به لشکریان بگویید که حرکت کنند و همین الآن حمله کنند.
🔹نزدیک غروب آفتاب است. اباعبدالله (ع) در آن وقت در جلو یکی از خیمهها در حالی که شمشیر را روی زانوهایش گذاشته و نشسته بود و دستهایش را روی شمشیر و سرش را روی دستش تکیه داده بود خوابش برده بود. یک وقت صدای همهمه لشکر و صدای سم اسبها و صدای بهم خوردن اسلحه برخاست، و سی هزار نفر مکمَّل شده بودند، درست مثل دریایی که موج بزند و بخروشد. اینها هم که [افراد جنگاورشان] یک جمعیت 72 نفری بودند که برخی از آنها هم بچه بودند. همه نفوسشان، زن و مرد و بچهشان شاید به صد نفر نمیرسید. آنها دور تا دور اینها بودند، حلقه را تنگتر و تنگتر کردند.
🔹این صدا که پیچید، زینب(س) در درون یک خیمه بود، فورا بیرون دوید ببیند چه خبر است. تا این وضع را دید آمد سراغ اباعبدالله. آرام دست روی شانه اباعبدالله گذاشت، عرض کرد: برادر جان! این صداها را نمیشنوی؟ اباعبدالله سر را بلند کرد ولی بیاعتنا به این وضع. ظاهراً در همین جاست که فرمود: الآن در عالم رؤیا جدّم پیغمبر را در خواب دیدم و به من فرمود: حسینم! تو عنقریبٍ به من ملحق خواهی شد. (حالا اینجا ببینید دیگر زینب چه حالی پیدا میکند!) فورآ اباعبدالله از جا حرکت کرد و فرمود: برادرم عباس بیاید. اباالفضل آمد با دو سه نفر از بزرگان و خیار صحابه که از مشاهیر دنیای اسلام بودند، مثل جناب حبیب بن مظهّر و جناب زهیر بن القین. اینها همه صحابه پیغمبر بودند. فرمود: برادر! برو ببین چه تازهای است، چه خبر است، سرشب وقت غروب اینها از ما چه میخواهند؟
🔹ابیالفضل با این دو سه نفر رفتند و در مقابل لشکر ایستادند و اعلام کردند: بایستید، با شما حرف داریم. آنها هم ایستادند. فرمود: چه شده است، چه میخواهید؟ گفتند: امر قاطع از امیر ابن زیاد رسیده است که حسین باید یکی از دو کار را انتخاب کند: یا تسلیم، کتبسته او را تحویل ابن زیاد بدهیم یا جنگ. فرمود: پس شما بایستید، از جای خود تکان نخورید تا من بروم با برادرم در میان بگذارم. ابیالفضل میداند و شک ندارد که حسین چه راهی را انتخاب کرده است ولی به قدری در مقابل اباعبدالله باادب است که هرگز نمیخواهد از طرف خودش حرف بزند، میخواهد پیغام اباعبدالله را برساند. برگشت ولی آن دو نفر ایستادند، شروع کردند به صحبت کردن، پند و اندرز دادن، نصیحت کردن. اباالفضل بازگشت و گفت: برادرجان! چنین میگویند، حالا هرچه امر میفرمایید من همان را بگویم. فرمود: اما تسلیم، محال است من میجنگم تا در راه خدا شهید بشوم، ولی فقط یک موضوع هست تو با اینها در میان بگذار و آن اینکه الآن سر شب است، جنگ را بگذارند برای فردا. برادرجان! خدا خودش میداند که من که این جمله را میگویم نه برای این است که میخواهم شهادت را به تأخیر انداخته باشم بلکه میخواهم امشب را تا صبح با خدای خودم نماز بخوانم و راز و نیاز کنم.
🔹حضرت ابیالفضل برگشتند و فرمودند: برادرم میگوید من جنگ را انتخاب کردم ولی ما فقط یک استدعا از شما داریم، میپذیرید یا نه؟ و آن این است که امشب را به ما مهلت بدهید. عدهای فریاد کردند که خیر مهلت نه، امیر گفته است که بعد از اینکه نامه من رسید معطل نشوید. یک عده هم گفتند چه عجلهای است برای امشب، باشد فردا. در میانشان اختلاف افتاد. پسر سعد دید که کار به اختلاف کشیده است و اگر روی نظر خودش پافشاری کند ممکن است که در میان لشکر تفرقه بیفتد و بد بشود. گفت: بسیار خوب، امشب را ما مهلت میدهیم تا فردا.
📚آشنایی با قرآن، جلد 10، صفحه 85
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
#کلام_استاد
☑ شب عاشورا(1)
🔹آن شب را اباعبدالله با وضع فوق العادهای، با وضع روشنی، با وضع پر از هیجانی، با وضع پر از نورانیتی بسر برد. راست گفتهاند آنان که آن شب را شب معراج حسین خواندهاند. اباعبدالله مثل امشب را به سامان دادن کارهای خودش پرداخت. عالَمی بود این شب عاشورا. یکی از کارهایی که انجام داد این بود که فرمود خیمهها را به سرعت جابجا کنید، طنابهای خیمهها را به یکدیگر نزدیک کنید به طوری که میخهای هر طناب در داخل خیمه دیگر کوبیده شود تا بین خیمهها فاصلهای نباشد که کسی بتواند از وسط خیمهها بگذرد. بعد هم دستور داد خیمهها را به شکل نیمدایره در آن شب بپا کنند و باز دستور داد در پشت خیمهها یک خندقمانندی با بیل و کلنگ کندند، صحرا هم نیزار بود، از نی و هیزم و سوختنیها زیاد جمع کردند، فرمود امشب تا صبح اینجا را پرکنید. منظور این بود که فردا صبح این نیها را آتش بزنند که دشمن از پشت سر نتواند حمله کند. دیگر اینکه دستور داد همه شمشیرها را صیقل بزنند و اسلحه را آماده کنند.
🔹مردی بود به نام جَون. او یک آزاد شده ابیذر غِفاری و از شیعیان خالص و مخلص اباعبدالله بود. اهل این کار بود، این مرد کارش در آن شب این بود که اسلحه دیگران را آماده میکرد. خود حضرت میآمدند از کارش خبر میگرفتند، نظارت میکردند. راوی این حدیث، زین العابدین است. میگوید: عمّهام زینب مشغول پرستاری بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه میکرد ببیند این مرد اسلحه ساز چه میکند. من یک وقت دیدم پدرم دارد با خودش شعری را زمزمه میکند، دو سه بار هم تکرار کرد: یا دَهْرُ افٍّ لَک مِنْ خَلیلٍ/کمْ لَک بِالْاشْراقِ وَالْاصیلِ/وَ صاحِبٍ وَ طالِبٍ قَتیلٍ/وَالدَّهْرُ لا یقْنَعُ بِالْبَدیلِ/وَ انَّمَا الْامْرُ الَی الْجَلیلِ. ای روزگار، تو چقدر پستی! چگونه دوستان را از انسان میگیری! بله، روزگار چنین است ولی امر به دست روزگار نیست، امر به دست خداست. ما راضی به رضای الهی هستیم، ما آنچه را میخواهیم که خدا برای ما بخواهد.
🔹زین العابدین میگوید: من میشنوم، عمّهام زینب هم میشنود. سکوت معنیدار و مرموزی میان من و عمّهام برقرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمّهام زینب نمیگریم. عمّهام زینب دلش پر از عقده است، به خاطر اینکه من بیمارم نمیگرید. هر دو در مقابل این هجوم گریه مقاومت میکنیم. ولی آخر زینب یکمرتبه بغضش ترکید، شروع کرد بلند بلند گریستن، فریاد کردن، ناله کردن که ای کاش چنین روزی را نمیدیدم، ای کاش جهان ویران میشد و زینب چنین ساعتی را نمیدید.
🔹اباعبدالله آمد نزد زینب، سر او را به دامن گرفت، او را نصیحت و موعظه کرد: «یا اخَیهْ! لا یذْهَبَنَّ بِحِلْمِک الشَّیطانُ» خواهر جان! مراقب باش شیطان تو را بیصبر نکند، حلم را از تو نرباید. اینها چیست که میگویی؟! ای کاش روزگار خراب بشود یعنی چه؟! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست. جدّم پیغمبر از من بهتر بود.پدرم علی، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه اینها از من بهتر بودند. همه اینها رفتند، من هم میروم. تو باید مواظب باشی بعد از من سرپرستی این قافله را بکنی، سرپرستی اطفال مرا بکنی. زینب در حالی که میگریست، با صدای نازکی گفت: برادر جان! همه اینها درست، ولی هر کدام از آنها که رفتند، من چند نفر و حداقل یک نفر را داشتم که دلم به او خوش بود. آخرین کسی که از ما رفت برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زینب بروی، دل زینب در این دنیا به چه کسی خوش باشد؟
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
#کلام_استاد
☑️شب عاشورا(2)
🔹یکی از کارها که شاهکار اباعبدالله است [این است که] در همان شب همه یاران را جمع کرد برای اینها خطابه خواند. از مظاهر درخشنده حادثه کربلا و از تجلّیات بزرگ الهی آن، موضوع جمع کردن حسین بن علی(ع) در شب عاشورا اصحاب خود را و سخنرانی برای آنها است. باید در نظر داشت که این سخنرانی در شب عاشوراست، هنگامی است که عوامل محیط از هرجهت نامساعد و ناامیدکننده است. در چنین شرایطی هر سردار و رهبری که تنها مادی فکر کند، جز لب به شکایت باز کردن کاری ندارد؛ منطقش این است: افسوس که بخت با ما مساعد نشد، تُف بر این روزگار و بر این زندگی! همه سخنانش شکایت از روزگار و اظهار یأس است. آنچه شرایط را برای او سختتر میکند این است که زنان و فرزندان و خواهرانش تا 24 ساعت دیگر اسیر دست دشمن میشوند. برای یک مرد غیور و فداکار، این خیلی ناگوارتر است.
🔹در یک همچو شرایطی دیگران چه کردهاند؟ ما در تاریخ میخوانیم که المقنّع وقتی که محصور شد و در شرایط نامساعد و ناامیدکنندهای قرار گرفت، اول خاندان خود را کشت، بعد خودش را. تاریخ از این نمونهها بسیار دارد. اما حسین بن علی وقتی که شروع کرد به سخنرانی، گفت: «اثْنی عَلَی اللهِ احْسَنَ الثَّناءِ وَ احْمَدُهُ عَلَی السَّرّاءِ وَ الضَّرّاءِ. اللهُمَّ انّی احْمَدُک...». با این همه شرایط نامساعد مادی، دم از رضا و سازگاری با عوامل میزند! چرا؟ چون در شرایط معنوی مساعدی زیست میکند. او اعتقاداً و عملًا موحّد و خداپرست است و بعلاوه او به نتیجه نهایی کار خود آگاه است. هدفش اعلای کلمه حق بود و از این نظر کار خود را بسیار سودمند و مؤثر میدید.
🔹چه خطابهای! اول حمد خدا را خواند، ثنای الهی کرد چه ثنایی! مثل کسی که در دنیا برای او هیچگونه مصیبتی پیش نیامده است. فرمود: همه شکلهای احوال برای ما شکرآور است: اُثْنی عَلَی اللهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ وَ اَحْمَدُهُ عَلَی السَّرّاءِ وَ الضَّرّاء. من در دنیا خوشیها دیدهام و سختیها دیدهام، یعنی یک روز بوده است که من در دامن پیغمبر بودهام، روی زانوی پیغمبر مینشستم، یک روز بود که پیغمبر نماز میخواند و من کودک بودم و روی دوش پیغمبر میرفتم، روی سینه پیغمبر بودم، امروز هم برای رضای خدا در این شرایط هستم. من همان طور که برای آن روز خدای خودم را سپاس میگویم برای امروز هم سپاس میگویم. این هم برای من نعمت است. بعد، از اصحاب و یاران خودش تشکر کرد، فرمود: من اصحابی باوفاتر و نیکتر از یاران خودم سراغ ندارم، اهل بیتی باوفاتر، صله رحم بجا آورتر، فاضلتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم، خدا به همه شما جزای نیک بدهد.
🔹بعد از آنکه یک اظهار رضایت کاملی کرد فرمود: من مطلبی دارم و آن این است این قوم فقط و فقط به من کار دارند. آن کسی که اینها از وجود او میترسند و از سایه او هم میترسند منم. خون من را میخواهند بریزند، کسی به شما کاری ندارد. اگر فکر میکنید مسئله بیعتی که با من کردهاید گردنگیر شماست من بیعتم را برداشتم، بنابراین دشمن به شما کار ندارد، من هم که دوست شما هستم میگویم از نظر بیعت اجبار و الزامی ندارید. اینها را سر یک دوراهی قرار داد که هیچ اجباری برای ماندن نداشته باشند، یعنی خودشان باشند که راهشان را انتخاب کرده باشند. بعد فرمود: اهل بیت و بچههای من هم در این صحرا و بیابان جایی را نمیشناسند و راهی را بلد نیستند، هریک از شما دست یکی از اهل بیت من را بگیرد و از این صحرا بیرون ببرد.
🔹این جملههای اباعبدالله مثل آب جوشی که در رگهای بدن اینها رفته باشد حالت عجیبی به اینها داد، هیجانِ احساسات بود، همه یکمرتبه صدا را بلند کردند: خدا چنین روزی را نیاورد که ما بعد از شما هوای این دنیا را تنفس کنیم. این چه سخنی است که شما به ما میگویید؟! ما برویم و شما را تنها بگذاریم؟! ما یک جان بیشتر نداریم که فدا کنیم؛ ای کاش خدا هزار جان پی درپی به ما میداد، کشته میشدیم و دوباره زنده میشدیم، هزار جان در راه تو فدا میکردیم، یک جان که قابل نیست، «جان ناقابل من قابل قربان تو نیست».
🔹نوشتهاند: «بَدَأَهُمْ بِذلِک اخوهُ ابُوالْفَضْلِ الْعَبّاسُ» اول کسی که این سخن را به زبان آورد، برادر رشیدش ابوالفضل العبّاس بود. بعد از آنکه همه وفاداریشان را اعلام کردند، اباعبدالله سخن خودش را عوض کرد، پرده دیگری از حقایق را به آنها نشان داد، فرمود: پس حالا من حقیقت را به شما بگویم: بدانید فردا تمام ما شهید خواهیم شد، یک نفر از ما که در اینجا هستیم زنده نخواهد ماند. همه گفتند: خدا را شکر میکنیم که چنین شهادتی و چنین موهبتی را نصیب ما کرد.
(این نوشتار، تلخیص می باشد. برای مطالعه بیشتر به متن اصلی مراجعه شود.)
📚حماسه حسینی، جلد 1، صفحه 259
📚حماسه حسینی، جلد 2، صفحه 74
📚آشنایی با قرآن، جلد 10، صفحه 88
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
#کلام_استاد
☑️وقایع روز عاشورا(1)
🔹وقتی ما به صحنه عاشورا و به صفحه روز عاشورا نگاهی میکنیم، در آنجا چه میبینیم؟ تجلی اسلام و تجلی معنویت اسلام را میبینیم. اباعبدالله شب عاشورا را با اصحابش بسر برد. هنگام طلوع صبح، نماز صبح را با اصحاب خودش به جماعت خواند. بعد با یک خطابه کوتاه و با چند جمله مطالب خودش را خاتمه داد، فرمود: اصحاب من! امروز آماده باشید، مرگ برای همه شما نوشته شده است و مرگ نیست جز پلی که از آن پل عبور میکنید. بینش حسین بن علی این بود که مردن یعنی یک پل، از جایی به جایی عبور کردن؛ فرمود: وَ ما هِی الّا قَنْطَرَةٌ تَعْبِروها مرگ جز پلی که در جلو شماست و باید از آن عبور کنید چیز دیگری نیست. بعد امام علیه السلام فوراً دستور داد همان جمعیت به ظاهر کوچک و به باطن بزرگ، صفآرایی کردند. امام هیچ وقت حاضر نبود قیافه شکست به خودش بگیرد؛ برای همان جمعیت کوچک هفتاد و دو نفری میمنه و میسره و قلب قرار داد، علمدار و پرچمدار قرار داد.
🔹اکثر وقایع عاشورا بعدازظهر واقع شده است. تا ظهر عاشورا هنوز حتی بسیاری از صحابه اباعبدالله در قید حیات بودند. اباعبدالله آن سنتی را که در اسلام است و پدرش علی(ع) همیشه آن را زنده نگه میداشت عمل کرد و آن این بود: هرگز در کارها شتاب نمیکرد و مخصوصاً در جنگ ابتدای به جنگ را جایز نمیشمرد. در شب عاشورا اباعبدالله دستور داده بودند همان شبانه خیمهها را از جا کنده بودند و همه را پهلوی یکدیگر به شکل هلالی نصب کرده بودند ولی خیلی تودرتو به طوری که طناب یک خیمه در داخل طناب خیمه دیگر کوبیده میشد؛ به شکلی قرار داد که اگر کسی از پشت بیاید نتواند به آسانی از خیمهها عبور کند. همچنین دستور دادند که همان شبانه در پشت خیمهها خندقی کندند و از خاشاکها- که آنجا درخت و کنده و خاشاک زیاد بود- انباشتند و پر کردند و صبح زود، شاید حدود اول آفتاب بود که دستور داد اینها را آتش زدند برای اینکه دشمن از پشت سر به طرف خیمهها حمله نکند.
🔹شمربن ذیالجوشن، لعین ازل و ابد، صبح زود حمله کرد که از پشت خیمهها بیاید و به اصطلاح شبیخون بزند. تا آمد و چشمش به این وضع افتاد و دید نمیتواند برود، ناراحت و عصبانی شد. شروع کرد به هتّاکی و فحّاشی و جسارت کردن. یکی از اصحاب- ظاهراً مسلم بن عوسجه یا حبیب بن مظهّر- عرض کرد: آقا اجازه بدهید با یک تیر او را از پا در بیاورم. فرمود: نه. گفت: آقا این را من میشناسم چه خبیثی است، چه بد ذاتِ کافری است! فرمود: میدانم، من از آن جهت نمیگویم که این مستحق کشتن نیست، ولی من ابتدا به جنگ نمیکنم، نمیخواهم اولین تیر از طرف لشگر من پرتاب بشود؛ همچنان که علی علیه السلام در صفین همینطور رفتار کرد و همیشه همینگونه رفتار میکرد. تا از دشمن کسی نمیآمد و هماورد نمیطلبید، علی نه خودش میرفت و نه کسی را میفرستاد. میگفت همیشه شما قیافه مدافع به خودتان بگیرید و قیافه متجاوز به خودتان نگیرید. اباعبدالله هم این کار را نکرد.
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
#کلام_استاد
☑️وقایع روز عاشورا(2)
❇️خطبههای اباعبدالله(ع)
🔹ظهر عاشورا اباعبدالله مکرر آمد و با مردم اتمام حجت کرد. حضرت نمیخواستند که کوچکترین ابهامی در کار باشد و لهذا افراد زیادی متنبّه شدند و توبه کردند و آمدند. جناب حر از همانها بود. حضرت متعدد آمد و با مردم صحبت کرد، خطبههای خیلی طولانی و بسیار بلیغ خواند. همه راویان نوشتهاند که حسین وقتی که آمد وسط میدان ایستاد، آن نوبتی که بر اسبش سوار بود، خدا را ثنا گفت و به پیغمبران و ملائکه ثنا کرد و یک مقدمهای برای سخن خودش چید. عرب هم اهل فصاحت و بلاغت است یعنی سخن را خوب میشناسد. خود آنها گفتند چنان سخن گفت که مثل آن سخن و بلیغتر از آن سخن تا آن روز احدی نشنیده بود. و این نشان میدهد که اباعبدالله چه اندازه بر اعصابش- به اصطلاح امروز- مسلط بود، بر روحش مسلط بود و چقدر روحش پر از حماسه و شور بود! یک ذره خودباختگی در وجود مقدس اباعبدالله نبود.
🔹انواع اتمام حجتها را در همان مکالمهها کرد و اغلب مانع میشدند. ولی هرجور بود اینها را ساکت میکرد. گاهی دستور میدادند هو کنند که صدای حضرت شنیده نشود. گاهی به گونه دیگر میآمدند که مانع ایجاد کنند ولی حضرت بالأخره سخنان خودش را میگفت و مردم وادار به سکوت میشدند و سخنان حضرت را میشنیدند. انواع اتمام حجتها را کرد. مسئله شایستگی خودش را برای حکومت و خلافت و عدم شایستگی کسانی که اینها از آنها اطاعت میکنند مطرح کرد. مسئله نامهها و دعوتهایی را که فرستاده بودند مطرح کرد. یک یک افرادی را که نامه نوشته بودند و اکنون در میان لشگر عمر سعد بودند فریاد کرد؛ به نام، آنها را صدا کرد، گفت آیا شما نبودید که این نامهها را نوشتید؟
🔹بعد از همه اینها، فرمود یک مسئله دیگر: شما مرا یک آدم عادی حساب کنید. اسلام در کشتن مقرراتی دارد که یک مسلمان را در چه شرایطی میشود کشت. یک مسلمان را اگر قاتلِ بناحق باشد میشود کشت. اگر بدعتی در دین ایجاد کرده، دین را زیر و رو کرده است میشود کشت. اگر چنین کرده است میشود کشت. من چه کردهام؟ من خونی را به ناحق ریختم؟ بدعتی را در دین ایجاد کردم؟ اینها جوابی نداشتند.
🔹عدهای گفتند: حسین! میدانی قضیه چیست؟ ما فقط با پدرت دشمن هستیم. حسینی که پدرش از هرکس دیگر برای او محبوبتر است، بعضی این جور نوشتهاند که وقتی اسم پدر بزرگوار خودش را شنید شروع کرد بلندبلند گریه کردن. این است که میبینیم یکی از شعارهای اباعبدالله در روز عاشورا افتخار به پدرش است أنَا ابْنُ عَلِی الطُّهْرِ مِنْ آلِ هاشِم/کفانی بِهذا مَفْخَراً حینَ افْخَرُ؛ من پسر علی پاکم و همین یک افتخار من را بس.
🔹آن وقت بود که بار دیگر آمد و این دفعه برای اینکه محلش مرتفعتر باشد و صدایش را بهتر بشنوند سوار بر شتری شد و آمد ایستاد، آن خطبه بسیار بسیار حماسی را (تَبّاً لَکمْ ایتُهَا الْجَماعَةُ وَ تَرَحاً) را خواند. دیگر اینجا منطق آن منطق نیست: ای خاک بر سر شما جمعیت! تا آخر که خیلی مفصل است و واقعاً خطبه عجیبی است. [در این خطبه] انسان علی را میبیند که دارد حرف میزند، یکپارچه احساسات آتشین است و یک روح صددرصد انقلابی است که دارد حرف میزند. آن جمله معروف در خلال این خطبه است؛ رو کرد به این جمعیت سی هزار نفری، با فریاد بلند فرمود: ایهَا النّاسُ! الا وَ انَّ الدَّعِی بْنَ الدَّعِی قَدْ رَکزَ بَینَ اثْنَتَینِ بَینَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَیهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ یأْبَی اللهُ ذلِک لَنا وَ رَسولُهُ وَ حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ مردم بدانید- یعنی همه مردم دنیا بدانند- این ناکسِ پسر ناکس، این زنازاده پسر زنازاده، عبیدالله زیاد، به من گفته است حسین از میان دو کار یکی را انتخاب کند: یا تن به ذلت بدهد یا شمشیر. به او بگویید: هَیهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ ما تن به ذلّت بدهیم؟! ما کجا و ذلت کجا؟! یأْبَی اللهُ ذلِک لَنا ما خداپرستیم، ما موحدیم، ما گفتهایم: لا اله الّا الله، ما تابع اصل لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ هستیم. خدایی که ما میپرستیم نمیپذیرد که ما تن به ذلت بدهیم. پیامبرِ آن خدا نمیپسندد که ما تن به ذلت بدهیم. بعد فرمود: آیا آن دامنی که حسین در آن دامن بزرگ شده است، آن پستانی که حسین از آن پستان شیر خورده است اجازه میدهد حسین تن به ذلت بدهد؟ پس من جواب پدرم علی را چه بدهم؟ جواب مادرم زهرا را چه بدهم؟ من اگر بخواهم تسلیم بشوم پدرم علی نمیپسندد. ما در دامن علی بزرگ شدهایم، ما بچه علی هستیم.
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
#کلام_استاد
☑️وقایع روز عاشورا(3)
❇️نماز امام و یارانش در ظهر عاشورا
🔹در روز عاشورا اکثر اصحاب اباعبدالله و تمام اهل بیتشان و خودشان بعد از ظهر عاشورا شهید شدند. البته گروهی همان صبح که صفآرایی و تیراندازی از طرف دشمن شد، در همان تیراندازی بسیار شدید از پا در آمدند. ولی بعد که حضرت مکرر رفتند با مردم اتمام حجت کردند، یک مقدار مبارزههای تن به تن شد. تا ظهر هنوز بسیاری از صحابه و همه اهل بیت زنده بودند. زوال ظهر میشود. یکی از اصحاب (ظاهراً سعید بن عبدالله حنفی) نگاهی به آسمان میکند و از وقت مطلع میشود. عرض میکند : یااباعبدالله! ظهر است و دوست داریم که آخرین نماز را با شما به جماعت بخوانیم. ببینید امام در باره او چه دعا میکند؟ فرمود: ذَکرْتَ الصَّلاةَ (یا : ذَکرْتَ الصَّلاةَ) به یاد نماز افتادی (یا نماز را به یاد دیگران آوردی)؛ بارک الله، مرحبا، جَعَلَک اللهُ مِنَ الْمُصَلّینَ خدا تو را از زمره نمازگزاران قرار بدهد.
🔹آیا این جمله یعنی تو نماز نمیخوانی، بعد از این ان شاء الله نماز خوان بشوی؟! خیر، به این معنی است که تو در زمره نمازگزاران [قرار بگیری،] آنهایی که حق نماز را میشناسند و ادا میکنند. خیلی معنی دارد که امام وقتی که درباره یار و صاحب خودش، کسی که شب گذشته در باره او و دیگران شهادت داده است که من اصحابی بهتر از اصحاب خودم سراغ ندارم، اصحاب من الآن بر اصحاب پیغمبر فضیلت دارند، بر اصحاب پدرم علی فضیلت دارند، وقتی که در باره یکی از آنها دعا میکند میفرماید: خداوند تو را در زمره نمازگزاران قراربدهد.
🔹امام (ع) نگاهی به آسمان کرد و فرمود: راست میگویی، زوال ظهر است، نماز میخوانیم. ولی نمازِ جنگ است که در اصطلاح فقه به آن «نماز خوف» میگویند. نماز جنگ یعنی نماز میدان جنگ. نماز میدان جنگ احکام بالخصوصی دارد. اولاً مثل نماز مسافر قصر است یعنی اگر شخص، مسافر هم نباشد در حال جنگ نماز چهار رکعتیاش دو رکعتی است. ثانیاً در نماز جنگ برای اینکه همه مؤمنین از فیض نماز بهرهمند شوند و از طرفی نمیشود که میدان جنگ را بکلی رها کنند، به این شکل نماز میخوانند: گروهی میدان جنگ را حفظ میکنند، گروهی دیگر میآیند به امام اقتدا میکنند. امام یک رکعت را میخواند، آنها فوراً یک رکعت دیگر را خودشان تنها و به اصطلاح فرادی میخوانند و سلام میدهند (امام میایستد و صبر میکند). بعد اینها به میدان میروند، جای آنها را اشغال میکنند و آنهایی که در میدان هستند میآیند و رکعت دوم را اقتدا میکنند، یک رکعت هم آنها جماعت را درک میکنند و رکعت دیگر را قهراً خودشان تنها میخوانند.
🔹اباعبدالله در آنجا نماز خوف یعنی همین نماز جنگ خواند، ولی میدانیم که عاشورا یک وضع استثنایی داشت. در واقع میدان جنگ و محل نماز هر دو یکی بود. این بود که اینها نماز خودشان را در یک وضع خیلی استثنایی خواندند. کأنه هم در میدان جنگ بودند و هم نماز میخواندند. جمعیت اینها کم بود و آنقدر عده نداشتند که گروهی بتوانند جلو دشمن را سد کنند و مانع هجوم شوند و اینها در یک فضای فارغی نمازشان را بخوانند. اینها در واقع مرز میان خود و دشمن را به این شکل حفظ میکردند: چند نفر آمدند بدن خودشان را سپر قرار دادند برای نمازخوانها و بالاخص وجود مقدس حسین بن علی (ع)، که در حالی که اینها نماز میخواندند دشمن تیرباران میکرد. مردی از آنها خود را برای وجود مقدس اباعبدالله سپر کرده و مراقب بود که مبادا تیری از طرف دشمن به حضرت اصابت کند. به هر وسیله بود ـ با دستش، با صورتش، با سینهاش، با پایش ـ خود را سپر قرار میداد به طوری که بعد از آنکه نماز تمام شد این مرد به حال احتضار افتاده بود. حالا باز ببینید اینها چگونه مردمی هستند! حضرت فوراً میروند به بالین او، چشمش که به حضرت میافتد عرض میکند: یا ابا عبدالله! اَوَفَیتُ؟ یعنی هنوز من تردید دارم، آیا وظیفهام را انجام دادم؟ مطمئن باشم که به وظیفه خود عمل کردهام؟
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────
#کلام_استاد
☑️وقایع روز عاشورا(4)
❇️شهادت امام حسین(ع)
🔹جنگ تن به تن شد؛ حضرت آمد وسط میدان و مبارز طلبید. عرب روی قانون و سنتی که داشت ننگ و عارش بود که اگر مبارز بطلبند مبارز نیاید. آنها سی هزار نفرند و این یک نفر. از بزرگترین شجاعانشان آمدند. آمدن همان و دو نیم شدن همان. یکی دیگر آمد و یکی دیگر. وحشت همه را گرفت. اینجاست که این جور اشخاص متوسل به دغلی و کار نامردی میشوند. عمر سعد فریاد کشید: کجا میروید؟! به خدا قسم اگر شما بخواهید اینجور به جنگ او بروید همهتان را از دم شمشیر میگذراند. «وَ اللهِ لَنَفْسُ ابیهِ بَینَ جَبینِهِ، هذَا ابْنُ ابیطالبٍ هذَا ابْنُ قَتّالِ الْعَرَبِ» این پسر علی است، این کشنده عربِ مشرک است، روح علی در چهره این نمایان است، کجا میروید؟!
🔹اینجا بود که چهره جنگ تغییر کرد و به آن یک مرد و یک نفر تیراندازی و سنگپرانی میکردند. امام که حمله میکرد، تمامشان فرار میکردند و حتی یک صف در مقابل امام، یک مرد پنجاه و شش ساله، نمیآیستاد. نوشتهاند آن طور که بز از جلو شیر فرار کند این جمعیت فرار میکرد. ولی حضرت مقداری که دور میشد، میآمد در نقطهای که انتخاب کرده بود میایستاد، نقطهای که به خیام حرم نزدیک بود، چون ضمناً دلش هم به طرف خیام حرم بود که آنها مطمئن باشند حسین هنوز زنده است. صدای مبارک بلند میشد: لاحولَ و لا قوّةَ الّا بالله العلی العَظیم شعار توحید: خدایا قوّت بازوی حسین هم از توست، تو این نعمت را به حسین دادهای. این را میگفت تا زینب دلش آرام بگیرد که هنوز برادرم حسین زنده است، تا بچههای حسین مطمئن باشند هنوز حسین زنده است. و در خلال همین جریانها بود که حضرت فوقالعاده خسته شده بودند. ایستاده بودند، یکی از اینها آمد و سنگی به پیشانی مبارک امام زد، پیشانی مبارکش شکست، خون جاری شد. لباسها را بالا زد که خون را از جلو چشم و پیشانیش پاک کند. تیری به سینه مقدسش آمد که از روی اسب به زمین افتاد.
🔹این اسب که یک حیوان تربیتشده برای میدان جنگ بود در همین خلالها آمد یالهای خودش را به خون اباعبدالله خونین کرد و به مقر اصلی خودش برگشت. حضرت چند بار برای وداع تشریف آوردند. این بار سوم که صدای شیهه اسب بلند شد بچهها خیال کردند آقا آمدهاند که بار دیگر خداحافظی کنند ولی وقتی بیرون آمدند اسب پدر را دیدند در حالی که یالش غرق در خون است و زینش واژگون. اینجا بود که این بچهها دور این اسب را گرفتند و مانند هر مصیبتزدهای شروع کردند به ناله کردن و فریاد کردن. اباعبدالله دختر عزیزی دارد که او را خیلی دوست میدارد و آن دختر هم پدر را فوقالعاده دوست میدارد. این دخترک وقتی که آمد جملههایی با خودش میگفت. گویی که این اسب را خطاب کرده است. یک دختری که خیلی پدرش را دوست دارد و خودش را فراموش میکند به اسب میگوید: یا جَوادَ ابی هَلْ سُقِی ابی امْ قُتِلَ ابی عَطْشاناً من میدانم پدرم با لب تشنه بود، من نمیدانم پدرم را با لب تشنه کشتند یا سیرابش کردند وَ اسْرَعَ فَرَسُک شارِداً مُحَمْحِماً باکیاً، فَلَمّا رَأَینَ النِّساءُ...
🔹امام زمان صلوات الله علیه همین منظره را مرثیهخوانی میکند، میگوید: جد بزرگوار! آن وقتی که اسب تو آمد در حالی که فریاد میکشید و همینکه زن و بچه تو اسب تو را به این حال دیدند روانه قتلگاه شدند. خَرَجْنَ حَواسِرَ مُسَلَّباتٍ حافیاتٍ باکیاتٍ. آمدند ببینند آقا در چه حالی است. میدانید وقتی آمدند آقا را در چه حالی دیدند؟ در حالی دیدند که شمر روی سینه اباعبدالله نشسته بود.
(این نوشتار، تلخیص می باشد. برای مطالعه بیشتر به متن اصلی مراجعه شود.)
📚پانزده گفتار، صفحه 197
📚 آشنایی با قرآن، جلد 10، صفحه 172
╭───────────
🆔@shahidmotaharihowzeh
╰───────────