eitaa logo
شهیده نسرین افضل
587 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشا آنان ڪہ در میدان و محراب خواندنـد و رفتنـد ... عملیات کربلای پنج @shahidnasrinafzall
سلام مادر! دوباره روز شد... شروع شد.. انتظار و انتــظار و بـاز انتــظار...؟؟؟ هرچند... مـی‌دانمـت..... مادری و یک عُـمر، چشم به راه پارۀ تنت...... @shahidnasrinafzall
نجواهای ِمارو می‌شنوند اشک هایی که در خلوت به یادشان می‌ریزیم رو می‌بینند؛ چنان سریع دستگیری می‌کنند که مبهوت می‌مانی .. اگر واقعا دل به آنها بسپاری ، با چشم دل عنایت‌شان را‌ میبینی. 🧡 @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 🔰 جهاد؛ الگوی جوانان عرب 🔹 به مناسبت سالروز شهادت شهید جهاد مغنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الصدّیق الشّهید الصدیق_الشهید، روایتِ دلدادگیِشهدای_دفاع_مقدس به حضرت امام_رضا علیه‌السلام _امام رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل هم کارمون تأمین بود تا بعد از مدتی به
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• از این مطلب چند روز گذشت. آذر ۶۰ بود. عصر به روابط عمومی بی سیم زدن که توی سالن آمفی تئاتر سپاه مراسمه. تا سپاه مرکزی پنجاه متری فاصله داشتیم که تنها و پیاده رفتم. لباس خاکی تنم بود. یه عکس کوچک امام هم با سنجاق به جیب پیراهنم وصل بود. توی عالم خودم بودم که وارد ساختمون سیاه شدم و یک راست به آمفی تئاتر رفتم و ردیف سوم _ چهارم نشستم. همیشه چند صندلی ردیف اول را برای خواهرا خالی می گذاشتن. یک ربع _ بیست دقیقه ای گذشت ولی هنوز مراسم شروع نشده بود که گرمی دستی رو روی شونه م حس کردم. سر چرخاندم و دیدم شاهنوشه. گفتم: _ بابا منو ترسوندی؟ سرشو جلوتر آورد و در گوشم گفت: _ نگاه کن! یه دقیقه ی دیگه خواهرا از کنارمون رد میشن که ردیف اول مستقر بشن. هر وقت بهت اشاره کردم، به خواهری که پشت سر خانمم میاد، نگاه کن. دختر خوبیه، با خانمم برات در نظر گرفتیم! عين برق گرفته ها شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم. گفتم: _ چی میگی؟ خندید و جواب داد: _ قضیه جدّیه. حواستو جمع کن تا بهت اشاره کردم، برگردی ها. دل لرزه ای گرفتم. گفتم: _ من به لا قبا هستم. تو که شرایط منو میدونی. جواب داد: _ خیالت راحت باشه. اون بنده ی خدا توی این نخ آ نیست. تا به حال چنین تجربه ای نداشتم. احساس کردم الان قلبم بیرون میزنه. خواهرا به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• یکی یکی از کنارمون گذشتن. یه دفعه شاهنوشی بازوم رو فشار داد و آهسته گفت: _ نیگاه کن! همین قد بلنده که پشت خانمم میاد. نگاه کردم؛ ولی چیزی ندیدم. از شرم چشمم سیاهی می رفت. فقط یه سایه ی بلند رو دیدم که از کنارم گذشت و رفت جلو. گفت: _ دیدی؟ چطور بود؟ تا چند دقیقه که اصلاً قدرت جواب دادن نداشتم. بعد هم که حالم سرجاش اومد، گفتم: _ بنده ی خدا! اینا که همه فقط دماغاشون معلومه. گفت: _ مهم نیست. همین که اون شما رو دیده و از نظر ظاهری پسند کرده، کافیه تعجب کردم و گفتم: _ کجا؟! خندید و به قضیه ی تخم مرغ های محلی اشاره کرد. چند روز پیش به محل اسکان عشایر ایل منگور رفتم و مأموریت داشتم. عصرش شاهنوش همراه ماشین جیپی اون جا اومد. به جز همسرش، خانم دیگری توی ماشین بود. اون روز شاهنوش از من سؤال کرد که چه طور میشه از عشایر تخم مرغ و ماست محلی خرید؟ از سؤالش تعجب کردم! نگو اون روز این بنده ی خدا رو آوردن که منو نشونش بدن. پرسیدم: _ حالا کجایی هست؟ اسمش چیه؟ گفت: ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
🥀🕊 همه ی ما... روزی! غروب خواهیم کرد... کاش آن غروب را... بنویسند: شهادت... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا