eitaa logo
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
235 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
30 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ....🌷 🌷بر خلاف شب و روز اول، آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و این برای امثال من که گول آرامش لحظات اولیه‌ی ورودمان را خورده بودیم، شوکه ‌کننده بود. یک آمبولانس تویوتا، مجروحهای پست امداد را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلاً جای خالی نداشت. مجروح‌ها پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده بود و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود. شیشه‌ی عقب آمبولانس شکسته بود؛ او به‌ زور از آن‌جا سوار شد و روی همان لبه‌ی پنجره نشست. درحالی‌که می‌خندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌‌ها، ما رفتیم تهرون.... 🌷هنوز آمبولانس چند متری از پست امداد دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباورمان، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از در عقب پشت راننده وارد شد. درحالی‌که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌ تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام به طرفی پرتاب کرد.... صحنه‌ی رقت ‌انگیزی بود. با منهدم شدن آمبولانس و در پی آن آتش گرفتنش، امکان جلو رفتن نبود. جالب آن بود که راننده‌ى آمبولانس و پسرخاله‌ اش که در کنارش نشسته بود، هر دو سالم به بیرون پرت شدند و توانستند خود را به پست امداد برسانند. اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره ‌ی ٦٠ آنجا را زیر آتش گرفت تا کسی نتواند جلو برود. 🌷یک آن از همان فاصله‌ی چهل_پنجاه متری، متوجه تکان ‌خوردن‌‌های مشکوک شدم. با خودم گفتم امکان دارد کسی از آن‌ها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد. بی‌خیال خمپاره‌های افسار گسيخته شدم و با ذکر وجعلنا به طرف آمبولانس دویدم.... کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است، پیدا کنم. تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم، ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند؛ دست‌ها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده بودند. آن‌چه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیر ارادی دست و پاهای قطع ‌شده شهدایی که بدنشان متلاشی بود.... : رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (پژوهشگر و یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.) ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️
🌷 🌷 ! 🌷اردیبهشت ماه سال ١٣٦١ عملیات بیت المقدس شروع شد. دوستانی که در آن عملیات بودن یادشان هست که در مرحله اول تا به خط دشمن بعثی برسیم، حدود ۱۵ کیلومتر پیاده‌روی داشتیم که از ساعت اولیه شب شروع به پیاده‌روی کردیم و نیمه های شب بود که به خط درگیری رسیدیم. در هر صورت بعد از درگیر شدن و پیشروی گردان ما به جاده اهواز-خرمشهر رسیدیم. البته قابل ذکر است که ما یک گردان از تهران اعزام شده بودیم که در پادگان دوکوهه به علت تکمیل بودن تیپ حضرت محمد رسول الله (ص) کل گردان را به تیپ ۱۷حضرت علی ابن ابیطالب (ع) قم دادند. خلاصه بعد از کلی درگیری و پیشروی، نزدیک ظهر در پشت جاده اهواز-خرمشهر مستقر شدیم. 🌷موقع نماز ظهر شده بود و برای ادای نماز مهیا شدم. به علت شرایط درگیری با تیمم و پوتين ادای تکلیف می‌کردیم. در آن شرایط هوای گرم، سپاه هم جوراب کلفت می‌داد و من به خاطر اینکه پاهایم عرق کرده بود پوتینم را درآوردم. همین که تکبیر نماز را گفتم یکی از رزمندگان فریاد زد نیروهای بعثی رسیدن پشت جاده! بنده هم دیدم در این لحظه جایز نیست نماز را ادامه بدهم؛ همین که نمازم را شکستم و خواستم بروم بالای جاده و ببینم چه خبر است، دوباره همان رزمنده فریاد زد: نارنجک بندازید؛ دشمن روی جاده آمده. 🌷من هم سریع یک نارنجک درآوردم که خوشبختانه ساچمه‌ای بود. همین که پیمش را کشیدم تا پرت کنم، به‌علت نداشتن پوتین پایم لیز خورد و نارنجک روی خاکریز خودمان غلطید. فکرش را کنید من چطوری به دوستان روی خط با فریاد گفتم: نارنجک، مواظب باشید!... بالأخره به لطف خدا بعد از انفجار به کسی آسیبی نرسید. من هم از ترس اینکه نکند به کسی آسیبی رسیده باشد با تأخير بلند شدم که خوشبختانه دیدم آسیبی به کسی نرسیده. رفتم بالای خاکریز و دیدم سه تانک حدود ۷۰_۶۰ مترى پاتک کرده بودند و آن بنده خدا از ترس این‌جوری شلوغ کرده بود.... : رزمنده دلاور داود پاشا اوغلى ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️
🌷 🌷 ...!🌷 🌷در جبهه پدر و پسری بودند که بسیار یکدیگر را دوست داشتند. خنده‌هایشان با هم بود و گریه‌هایشان دور از چشم هم که مبادا دیگری ناراحت شود. در عملیاتی هر دو با هم به اتفاق شرکت کردند، ما در محاصره بودیم که این پدر و پسر نفس را برای نیروهای بعثی حرام کرده بودند. ناگهان.... 🌷ناگهان در گوشه‌ای از این زمین خاکی بمبی بر روی جوانی فرود آمد و او را به خاکستر تبدیل کرد. از دست هیچ‌کس کاری ساخته نبود. بعد از پیروزی، بچه‌ها شهدا را از گوشه و کنار جمع کردند و روی آن‌ها پتویی انداختند. شب از نیمه گذشته بود و پدر دلهره‌ی پسر را داشت. در آن شب مهتابی اشک در چشمان پدر دیده می‌شد. ناگهان فریاد زد: «بچه‌ها بوی بهروز می‌آید.» و به طرف پتوی شهدا رفت. 🌷در تاریکی شب هر کس آرام آرام برای این پدر و پسر گریه می‌کرد، پیرمرد پتو را کنار زد و با بدن سوخته‌ی پسر روبه‌رو شد، توان ایستادن نداشت، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و فریاد زد: «خدا……» و شروع به گریه کرد. توان دیدن این صحنه را نداشتم، شانه‌هایم لرزید و من هم با آن پدر هم‌صدا شدم. 🌷ناگهان حس کردم فقط صدای گریه‌ی من است که فضا را پر کرده؛ پیرمرد را از آغوشم بیرون آوردم، نفس نمی‌کشید، اشک بر روی صورتم خشک شد، ‌دستانم یخ کرد، او را تکان دادم اما صدایی نیامد فریاد زدم، اما باز هم صدایی نیامد، ناخودآگاه به یاد حضرت رقیه (س) و سر بریده‌ی امام حسین (ع) افتادم. با صدای بلند شروع به گریه کردم،‌ تا جایی که دیگر هیچ بغضی در گلویم نماند. روحشان شاد. : رزمنده دلاور علی‌اکبر علیزاده ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️
🌷 🌷 ...!🌷 🌷قبل از عملیات داشتیم با بچه‌ها خوابیدن روی سیم خاردار را تمرین می‌کردیم. البته این خوابیدن روی سیم خاردار جزو برنامه‌های آموزشی نبود اما یک تعداد از بچه‌ها که جسارت و روحیه بالای ایثارگری داشتند به صورت داوطلب از این کارها می‌کردند. یک میدان مین آموزشی زده بودیم و سه توپ سیم خاردار توپی هم مقابلش کشیده بودیم به طوری که دو تا توپ سیم خاردار زیر بود و یک توپ سیم خاردار رو آن قرار گرفته بود. 🌷تقریباً ارتفاع سیم خاردار تا بالای سینه بالا آمده بود. تعدادی از بچه ‌ها قبل از شهید کاظمی با احتیاط روی سیم خاردار خوابیدند و از طرفی هم مواظب بودند آسیب نبینند. تا این‌که نوبت به ایشان رسید. انگار نه انگار که حرکتش یک کار آموزشی و تمرین است. مثل یک شناگری که داخل آب شیرجه می‌زند خودش را روی سیم خاردارها پرت کرد و با همه طول و عرض بدنش سیم خاردارها را جمع کرد و به بقیه بچه‌ها گفت: «حالا بیایید از روی من رد بشید.» این کار شهید کاظمی همه رو حیرت زده کرد. 🌷شهید کاظمی چند روز بعدش و در شب عملیات «سید الشهدا (ع)» به عنوان تخریبچی جهت باز کردن معبر به یکی از گردان‌‌های «لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)» مأمور شد و در شب عملیات بعد از این‌که معبر باز شد برای گذشتن از سیم خاردار انتهای میدان مین یک‌بار دیگه سینه‌اش را با سیم خاردار دشمن آشنا کرد. 🌹خاطره اى به ياد شهيد اصغر کاظمی از بچه ‌های تخریبچی «لشکر ۱۰ سید الشهدا (ع)» که اردیبهشت ماه ۶۵ در عملیات «سید الشهدا (ع)» در منطقه فکه به شهادت رسید. : رزمنده دلاور کاوه ذاکری از رزمندگان تخریبچی دوران دفاع مقدس ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️
🌷 🌷 !🌷 🌷در مدیریت داخلی سپاه بانه خدمت می‌کردم، روزی خبر آوردند از نیروهای بسیجی ابهر و هیدج که در گردان قائم مشغول خدمت بوده‌اند، پیش ما برگشته‌اند و دوره‌ی سه ماهه‌شان به پایان رسیده است. می‌خواستند به مرخصی بروند. به خاطر این‌که با من همشهری بودند این جوان‌ها را به من سپردند. من هم برای این‌که سهل‌انگاری نکنند؛ آن‌ها را دور و بر خودم نگه داشتم و برایشان پست نگهبانی تعیین کردم تا وسیله نقلیه بیاید و به عقب منتقلشان کنند. 🌷وقت رفتنشان در حین خداحافظی پرسیدم: مهمات و این جور چیزها که به همراه ندارید؟ صدا از کسی در نیامد؛ من هم تفتیش مختصری کردم و آن‌ها را به خدا سپردم. چند دقیقه از رفتنشان نگذشته بود که از واحد عملیات به من زنگ زدند و گفتند: بیا. من هم رفتم. جوان‌ها سرشان را از شرمندگی پایین انداخته بودند. رزمندگان بخش عملیات خبر دادند که این جوانان داشتند مهمات می‌بردند. 🌷در کمال تعجب گفتم: من که همه‌جا را گشتم. مشخص شد همان هندوانه‌ای که همراه داشتند را خورده و داخلش را پر فشنگ کرده بودند. هنگام تفتیش کامل، مشخص شده بود که هندوانه برش خورده و از همان‌جا به این پسرهای ناقلا شک کرده بودند. هنوز هم بعد سال‌ها آن پسرها، که الان مردان جا افتاده‌ای شده‌اند را می‌بینم و هربار با لبخندی شیرین از کنار هم رد می‌شویم. : رزمنده دلاور جعفر صالحی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️
🌷 🌷 ....🌷 🌷سال ۱۳۶۳ یک مسافرت سه ماهه به سوریه داشت، برای یادگیری آموزش‌های موشکی که آن هم شرایطش خیلی سخت بود. از نامه‌هایی که همسرم می‌نوشتند، مشخص بود شرایط خیلی سختی را می‌گذرانند و چون سفر، سه ماه و خرده‌ای طول کشید و من ایشان را ندیده بودم، محمد آقا برادرشان احساس کردند که بهتر است حالا که انتهای سفرشان نزدیك است، مرا هم به سوریه بفرستند. 🌷خلاصه شرایط سفر فراهم شد و مرا به اتفاق حاجیه خانم در سال ۱۳۶۳ به سوریه فرستادند. سفر سختی بود. این، در نوشته‌های حاج آقا هم مشخص بود. گاهی از روی عکس‌هایی که می‌‌دادند کاملاً محسوس بود. بعدها هم که من از خود ایشان شنیدم، دريافتم یکی از سخت‌ترین مراحل زندگی‌شان بوده ولی چون نظام واقعاً به یک چنين تخصصی احتیاج داشت، این چند نفر تمام توان‌شان را گذاشته بودند تا به نتیجه مطلوب برسند. به حدی توان‌شان را گذاشته بودند که افسر سوری تعجب کرده بود. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران شهید معزز حاج حسن طهرانی مقدم : خانم الهام حیدری، همسر شهید منبع: نوید شاهد ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️
🌷 🌷 🌷 🌷آمدم چادر فرماندهی گروهان، تورجی نشسته بود. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستام قرار دارم. باید برم مرخصی و تا عصر برمی‌گردم. بی‌مقدمه گفت: نه! نمیشه! گفتم: رفیقم منتظر منه. دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود. 🌷عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می‌کنم. هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟ به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود.... بعد ادامه داد: این برگه مرخصی، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر. گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلاً منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ‌ی او، خودم هم بغضم گرفت. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید محمدرضا تورجی زاده : رزمنده دلاور سید احمد نواب 📚کتاب "یا زهرا" اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️ ♥️ @shahidnekahi
🌷 🌷 !!🌷 🌷اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یک‌دفعه ضربه‌ای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همان‌حال که صحبت می‌کرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز.... 🌷هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همان‌جا فهمیدم که آدم‌ها همگی می‌ترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آن‌جا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمی‌ترسد.... : سردار خيبر، فرمانده شهيد محمدابراهيم همت ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️ ♥️ @shahidnekahi
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4469🌷 #قسمت_اول (٢ / ١) #مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!🌷 🌷يك هفته از
🌷 🌷 (٢ / ٢) !!🌷 🌷....جناب ياسينى را صدا زدم و گفتم: آقا رضا! اينها را مورد هدف قرار بدهيم؟ _نه آقا مسعود! البته اهميت انهدام اين‌ها كمتر از پل نيست، ولى الان بايد سر وقتِ پل بريم. در جوابش گفتم: براى فردا هم هدف جديدى پيدا كرديم! چون بيشتر پروازهاى برون مرزى داوطلبانه انجام می‌شد. اگر هدف مهمى را در طول مسير مشاهده می‌كرديم می‌زديم. لذا نه تنها از مركز مورد بازخواست قرار نمی‌گرفتيم كه چرا طبق برنامه عمل نكردى؛ بلكه خوشحال هم می‌شدند. 🌷ما با سرعت مافوق صوت در خاك عراق به سوى هدف به پيش می‌تاختيم. با نزديك شدن به شهر الكوت يك‌بار ديگر زمان پرواز و سرعت را محاسبه كردم و گفتم: آقا رضا! دو ثانيه ديگر بالاى هدف هستيم. _الان اوج می‌گيرم. هنوز ثانيه اى نگذشته بود كه پل الكوت نمايان شد و جناب ياسينى در حال افزايش ارتفاع بود كه بتواند با شيرجه اى مناسب بمبها را روى پل رها سازند، كه.... 🌷....كه يك‌باره صدا زد: مسعود! تعدادى از مردم غيرنظامى در حال عبور از روى پل هستند، يك گردشى انجام می‌دهيم تا روى پل خلوت شود. با اين حرف او، بقيه هواپيماها هم گردشى بيضى شكل روى الكوت انجام دادند و دوباره روى پل قرار گرفتيم. هنوز روى پل مملو از جمعيت بود كه رضا دوباره ادامه داد و گفت: معطل شدن در اين‌جا خطرناك است، برويم هدفى را كه در سر راه ديديم بزنيم. 🌷بقيه خلبانها هم موافقتشان را از پشت راديو اعلام كردند و هر چهار فروند، بال در بال هم به سوى جزيره مجنون تغير مسير داديم. چند لحظه بعد همگى بالاى سر لودر و بلدوزرهايى كه براى توپخانه عراق خاكريز احداث می‌كردند، قرار گرفتيم. بمب‌هايمان را روى سر آن‌ها رها كرده و به پايگاه برگشتيم، درحالی‌كه همگى از ته دل خوشحال بوديم كه انسان بی‌گناهى را مورد هدف قرار نداده ايم. : سرهنگ خلبان مسعود اقدم 📚 كتاب "پروازهاى من و رضا" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️ ♥️ @shahidnekahi
🌷 🌷 ....🌷 🌷در عملیات و الفجر ٨ یکی از نیروهای اطلاعات عملیات از شهر بابل به نام سید علی امامی‌‌ از من تقاضا کرد در عملیات شرکت کند، پیش از آن سید به‌عنوان امین اطلاعات و فرماندهی مأموریت داشت به‌عنوان راننده کامیون در مسیرهای مشخصی تردد کند. من چون به همکاری او در عملیات نیاز داشتم، گفتم: «کارت در این‌جا مثل نیرویی است که در خط مقدم می‌جنگد و الآن مقدور نیست که برای خط‌شکنی به خط مقدم اعزام شوید.» 🌷هرچه آن سید اصرار ورزید من امتناع کردم. تا این که یک روز گفت: «آقای قربانی! اطاعت از فرماندهی را واجب می‌دانم، اما فردای قیامت پیش مادرم زهرا (س) از شما شکایت می‌کنم که اجازه ندادید به خط مقدم بروم.» با این حرف دلم سوخت و با آن‌که دوست نداشتم او را از دست بدهم ولی به ناچار قبول کردم. 🌷این سید در دست خود سرنیزه داشت و گفته بود که با این سرنیزه باید از مادرم حضرت زهرا (س) دفاع کنم، سید با شور و شعف خاصی به همراه خط‌شکنان عملیات به خط زد، بعد از عملیات وقتی فاو را فتح کردیم و پیروز شدیم، دیدم این سید عزیز با همان سرنیزه که در دست او بود قهرمانانه به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی امامی‌‌ : سردار حاج مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️ ♥️ @shahidnekahi
🌷 🌷 ...🌷 🌷عمليات محرم بود. در كنار بی‌سيم فرماندهى، عده‏‌ى زيادى جمع شده بودند. با عجله خودم را به آن‌جا رساندم. همه با حالت خاصى صداى برادرى را كه از بی‌سيم می‌آمد، گوش می‌دادند. پرسيدم: «كيست؟»، گفتند: «برادر صداقت است! ساكت باش ببينيم چه می‌گويد!» 🌷به لحاظ تعهد و روحيه‏‌ى شهادت طلبى كه داشت، يك بی‌سيم به دوش گرفته بود و همراه نيروهاى رزمنده جلو رفته بود. در محاصره‌ى دشمن بودند و امكان كمك فورى به آنان نبود. هر چند مجروح شده بود، كلام او حكايت از دلاورى و روحيه‌ى عالى - كه خاص مجاهدان مخلص راه خداست - داشت. 🌷....در بين حرفها گفت: «اين دستم هم مثل آن دستم شده و زياد نمی‌توانم حرف بزنم. (يك دست او قبلاً قطع شده بود و دست ديگر او در اين عمليات قطع گرديد و در اين هنگام شاسى گوشى را با پا فشار داده و صحبت می‌كرد.) 🌷....سلام مرا به حضرت امام (رحمة الله) برسانيد و بگوييد: رزمندگان در اجراى اوامر شما كوتاهى نكردند. وضع ما خوب است، مهمات، غذا، همه چيز داريم. منظورم را كه می‌فهميد؟» به امكانات مذكور شديداً نيازمند بودند. 🌷پس از چند لحظه صداى او قطع شد. هر چه او را صدا زدند، جواب نداد. بعد خبر آمد كه آن عزيز بزرگوار در همان لحظه به شهادت رسيده است. : رزمنده دلاور مهدى مظاهرى 📚 كتاب "شوق وصال" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️ ♥️ @shahidnekahi
🌷 🌷 ....🌷 🌷یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی‌دلیل به اسرا فحاشی می‌کرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه می‌گویید. همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش درمی‌آمد بگوید. بچه‌ها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقی‌ها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچه‌ها ریختند و تا جایی که می‌توانستند همه را کتک زدند و همه جا را بهم ریختند. 🌷خمره‌ای داشتیم که آب ذخیره می‌کردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند. خوب یادم هست ماه رمضان بود بچه‌ها از فرط گرسنگی و تشنگی جانی برایشان نمانده بود؛ در موقع افطار کمی شکر داشتیم یکی از اسرا کف دست هر نفر کمی شکر ریخت و این همه افطار ما بود و یک آفتابه آب در دستشویی مانده بود و کسانی که طبعشان قبول می‌کرد به زور برای زنده ماندن چند قطره‌ای در دهانشان می‌ریختند. : آزاده سرافراز منصور زائرنوملی از روستای نومل گرگان منبع: سایت خبرگزاری مهر ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ❤️ ♥️ @shahidnekahi