🌷 #هر_روز_با_شهدا_4711🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)🌷
#میدان_مینهای_بهشتی_بهشتی!!#لبخندی_به_معبر_آسمان....🌷
🌷حاج محسن علاقه خاصی به شهید حاج همت داشت و چون فامیلیام همتی بود همیشه با حالت خودمانی و دوستانه مرا حاج همت صدا میکرد. عملیات نصر۷ که تمام شد ما مشغول پاکسازی برای جاده استراتژی شدیم. موقعیت منطقه باوجود مینهای قدیمی و خمپاره دشمن بسیار حساس و خسته کننده بود؛ مینها زیر بوتههای گون بود و سیمتلهها از بین علفها رد شده بود و دیده نمیشد. با دیدن این صحنه تازه متوجه شدم شب عملیات کجا آمده بودیم! رفت و آمد ارتفاع یکطرف، شهید و مجروح شدن نیروها طرف دیگر.
🌷کار بسیار سخت شده بود و زمان کم داشتیم. روز عید قربان رفتم تا در رودخانه پایین ارتفاع، تنی به آب بزنم، غسل کنم شاید نفسی تازه شود. همین که مشغول شدم صدا کردند که حاجی گفته به حاج همت بگویید آب دستش هست زمین بگذارد و بیاید. همان موقع یک لحظه توی دلم گفتم: بابا حاجی امان نمیدهد. سریع لباسهایم را پوشیدم و راه افتادیم. به سـتاد که رسـیدیم، حـاجی بـا همـان چهـره بـشاش و خنـدان همیشگیاش ایستاده بود. تا ما را دید، بعد از حال و احوال و خسته نباشید با شادی خاصی گفت: "امروز خودم هم میخوام با شـما بـه میـدان بیـام کار رو تمام کنم."
🌷گفتم: وظیفه ماست. تا به خودم بیایم کنار دست راننده نشسته بودم و حاج محسن هم سمت راستم. گفت حتما گرسنه هستید. ماشین، جلوی آشپزخانه ایستاد و حاجی یه غذای قاطیپلو که توی پلاستیک بسته بندی شده بود برایم گرفت و گفت: "اینم ناهارت. امروز روز عید قربون قراره من قربونی بشم." این حرف را گذاشتم به حساب شوخیهای حاجی و رسمش توی گردان که روز عید قربان، گوسفند قربانی میکرد و به همه کباب میداد و توجهی به صحبتش نکردم. بـه میدان مین رسیدیم، یکی از بچهها گفت:...
🌷گفت: حاجی، فکر کنم این میـدان از آن میدان مینهای بهشتی بهشتی هست! وارد معبر شدیم و به محلی رفتم کـه از قبل نشان کرده بودیم. وقتی برگشتم عقب را نگاه کـردم، دیـدم حـاجی پشت سرم میآید! گفتم: حاجی، شما چرا میآیی؟ من که هستم. گفت: "منم کمک میکنم. فکر کـنم امـروز اینجـا حوریهایی که خدا وعده داده، نصیبم میشه، امروز با بقیـه روزا فـرق داره." حاج محسن اول رفت و گفت: "من جلوتر میرم و سیمتله رو قطع میکنم، کلاهک رو باز میکنم بعد تو کل بدنه مین رو خارج کن و خالی کن." با توجه به....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4711🌷 #قسمت_اول (۲ / ۱)🌷 #میدان_مینهای_بهشتی_بهشتی!!#لبخندی_به_معبر_آسمان....🌷 🌷
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4712🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)🌷
#میدان_مینهای_بهشتی_بهشتی!!
#لبخندی_به_معبر_آسمان....🌷
🌷....با توجه به اصول ایمنی، من باید صبر میکردم تا حاجی از من فاصله بگیرد. مطمـئن شـدم که او ردیف مین را پیدا کرده و میخواهد کار را شروع کند. سرم را پـایین انداختم و مشغول شدم. گاهی به حاج محسن نگاه میکردم. او به آسمان نگاه میکرد دوباره مشغول میشد. یکدفعه از جایی که حاجی بـود، صـدای انفجـار آمد، دود و خاک بلند شد. داد زدم یا فاطمهزهرا و سمت حاجی دویدم. اصلاً حواسم به میدان مین نبود. به محل انفجار رسیدم. حاجی بر اثر موج انفجار چند متر آنطرفتر پرت شده بود. خودم را بالای سرش رساندم.
🌷....حاج محسن، روی زمین افتاده و بدنش پاره پاره شده بود. اولین چیزی کـه نظـرم را جلـب کـرد، نوشـته السلام علیک یا فاطمه الزهرا (سلاماللهعلیها) روی لباسش بود. بـالای سـرش نشـستم، دستم را روی سرم گذاشتم و فقط گفتم یازهراااا یازهرااا.... و گریه کردم. برانکارد که رسید پیکر حاجی را به معراج فرستادیم. آنقدر حالم بد بود که مثل دیوانهها همانجا میچرخیدم. سیدحسن موسوی پناه با چشمهای قرمز و عصبانی آمد دنبالم و مرا بازخواست کرد. گفتم که حاجی خودش اصرار داشت. انگار تازه حرفهای حاج محسن یرایم معنی پیدا کرده بود و توی ذهنم نقش میبست.
🌷به سید گفتم: حاجی میدانست اینجا شهید میشود. تا این را گفتم، سید ساکت شد. باهم به ستاد لشکر رفتیم. خبر شهادت، پیچیده بود و همه مسئولین به ستاد لشکر میآمدند. سختی این حادثه برایم زمانی بیشتر شد که از یکطرف باید جواب مسئولین را میدادم و از طرفی نباید به بچههای گردان تا زمانی که ستاد اعلام کند چیزی میگفتم. همان شب حاجی را در خواب دیدم؛ صحنهای بود که قابل وصف نیست. حاج محسن لباسی سراسر نور به تن داشت ولی من بدنش را نمیدیدم و فقط سرش مشخص بود و حاجی هم میخندید.
🌷فردا مأمور شدم به محل شهادت بروم. بعد از کلی گشتن توانستم دست قطع شده که انگشتر عقیق داشت و باقیمانده نقشه منطقه را پیدا کنم و تحویل بدهم. پیش بچههای گردان رفتم. زمان اعلام همگانی همه نیروها را جمع کردند و اسامی شهدا و مجروحین را خواندند. یکدفعه اسم حاجی را گفتند. حال عجیب آن شب سنگرمان قابل وصف نیـست؛ صدای بغضهای منفجر شده بچهها انگار انفجار یک میدان مین بود. حاج محسن با لبخند، معبری به آسمان زد و ما ماندیم.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج محسن دینشعاری [وقتی ایشان در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ به شهادت رسید، جانشین گردان تخریب لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود.] و سردار خيبر فرمانده شهيد حاج محمدابراهيم همت
#راوی: رزمنده دلاور محمدعلی همتی
📚 کتاب "لبخندی به معبر آسمان"
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi