eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
اشعه مستقیم آفتاب می‎ گداختش. می‎ دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت فرسا مشغول به کار است. با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود. صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت. با این که هوا گرم است امّا خوب کار کرده‎ای... آفرین. در این دو ماه چهره باغ عوض شده... می‎ دانم کم است. می‎ دانم. امّا چه می شود کرد. بیا بگیر. این هم دستمزد این مدّت. به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد. از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت: می‎ دانم کم است. امّا با خودم عهد بسته بودم همه دست‎مزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید... ♥️ 🍂 @shahidomidakbari
امیرالمؤمنین عليه السلام: سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ غررالحكم حدیث 5544 🍂 @shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رسمی شهید امید اکبری
#پارت2 #عبور‌ازسیم‌خاردار‌نفس🐾 بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت ک
🐾 به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. 🍂 @shahidomidakbari ✍# به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور ...
کانال رسمی شهید امید اکبری
#پارت3 #عبور‌ازسیم‌خاردار‌نفس🐾 به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش
🐾 سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ 🍂 @shahidomidakbari ...
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎚 80 ثانیه در مورد بندی تو فضای مجازی. 🎞 موضوع:کی گفته و چرا قماربازی و بندی حرومه؟! 🎙سخنران:محمد رضا هاشمی(متخصص اعتقادات 🍂 @shahidomidakbari
بسم رب الشهدا والصدیقین نام و نام خانوادگی :تکاور پاسدار ستوان سوم شهید محمد ظهیری نام پدر: رمضان پدر وی جانباز و رزمنده 8 سال دفاع مقدس هستند تاریخ تولد :1368/11/10 محل تولد :اهواز تاریخ شهادت :1394/08/01 مصادف با تاسوعای حسینی محل شهادت : حلب سوریه نحوه شهادت : از ناحیه سر وگردن مورد اصابت تیر قرار میگیرند وبه درجه رفیع شهادت نایل امدند محل دفن :حرم علی بن مهزیار اهوازی و در جوار 8 شهید گمنام دفاع مقدس به خاک سپرده وضعیت تاهل: متاهل دارای 1 فرزند تحصیلات : دوران دبیرستان خود را در هنرستان شوراب در رشته ی کامپیوتر تحصیل نمودند وعضو کانون پرورشی هنری مسجد سیدالشهدا ع بودند سال 87 به عضویت سپاه پاسداران یگان تکاور صابرین تهران در امدند که چند سالی در تهران به انجام وظیفه مشغول بودند سپس به یگان صابرین تیپ زرهی حضرت حجت کلانشهر اهواز منتقل و انجام خدمت میکردند. شهید محمد ظهیری در عملیات های نبرد با پژاک در شمال غرب (قلعه های جاسوسان) همچنین اشرار شرق در سیستان وبلوچستان حضور فعال داشتند و در این عملیات ها بسیاری از همرزمان خود را که به فیض شهادت نایل امدند از دست دادن خصوصیات اخلاقی : در انجام واجبات هیچ گاه کوتاهی نمی‌کرد، نمازش را اول وقت می‌خواند. خوش اخلاق و خوش رفتار. در بحث کمک به فقرا و رفع نیاز مستمندان همیشه پیش قدم بود همچین چندین بار به منظور محرومیت زدایی در قالب اردوهای جهادی به نقاط مختلف کشور سفر کرد. سالروزولادت 🍂 @shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹می گفت: من دوست دارم هر کاری می توانم برای مردم انجام بدم حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند … ♥️ 🍂 @shahidomidakbari