#با_شهدا
💠شهید حسن باقری:
🔸«بدانید هر رأی که شما به صندوق میریزید مشت محکمی است که به دهان ضد انقلاب و دشمنان آمریکایی میزنید و یک قدم آنها را وادار به عقب نشینی میکنید.»
هدیه به روح مطهر شهید "حسن باقری" صلوات🌹
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مسعود آخوندی
✍️ تک پسر
▫️تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
📚 مجموعه تاریخی فرهنگی مذهبی تخت فولاد اصفهان
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید محمدعلی رهنمون
✍️ خیرات
▫️مادرمون فوت شده بود و میخواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرجها، با پولش کتاب بخریم برا بچههای روسـتا... اینو گفت و ساکت شـد. انگار بغـض کرد، بعد ادامه داد: اینطـوری مـادر راضیتره....
📚 یادگاران ۱۶ کتاب رهنمون، صفحه ۱۲
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید محمدعلی رهنمون
✍️ خیرات
▫️مادرمون فوت شده بود و میخواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرجها، با پولش کتاب بخریم برا بچههای روسـتا... اینو گفت و ساکت شـد. انگار بغـض کرد، بعد ادامه داد: اینطـوری مـادر راضیتره....
📚 یادگاران ۱۶ کتاب رهنمون، صفحه ۱۲
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید سید محمد علوی
✍️ غبطه
▫️پدر سید محمــد بیمارستان بستری شده بود. اونم وقتی میومد توی بیمارستان، نسخه بیماران رو میگرفت و میرفت داروخونه. وقتی بر میگشت توی دستش چند تا پلاستیک دارو بود. اونها رو میبـرد و میگذاشـت کنار تخـت مریـضها. هرچـه هـم صداش میزدند کـه بیاد پـول داروهـا رو ازشون بگیره، قبول نمیکـرد....از نگاه مریضها میشد فهمید که چه غبطهای مــیخورن بــه پدر و مادر سید محمــد، به خاطر داشتن چنین پسری...
📚 ستارگان حرم کریمه ۲۹، کتاب شهید سید محمد علوی
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید رضا پورخسروانی
✍️ نماز استغفار
▫️کنار سفره نشسته بودیم. موضوعی پیش آمدکه من ناراحت شدم. دیدم شهید رضا پورخسـروانی
بلند شد و به اتاق دیگر رفت. دنبالش رفتم. به نماز ایستاده بود. علت این نماز بیموقع را
جویا شدم. گفت: دو رکعت نماز استغفار خواندم که چرا حرفی زدم کـه پدرم رنجید.
📚 کتاب شمع صراط
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید سید مهدی اسلامی
✍️ مجبور شدم
▫️سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قدی ایستاد و تا من نمینشستم، او هم نمینشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمیکردی، حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... شاید میخواسته بگه: مادر! اگه مجبور نبودم جلو پاهات تمام قد میایستادم...
📚 کتاب رموز موفقیت شهیدان، ج ۱، ص ۲۵
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی چمران
✍️ دست مرا گرفت و بوسید
▫️یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، این که من خدمت کردم مادر مــن بــود، مــادر شــما نبــود، کــه ایــن همــه تشــکر میکنیــد. گفت:دســتی کــه بــه
مـادرش خدمـت کنـد مقـدس اسـت و کسـی کـه بـه مـادرش خیـر نـدارد بـه هیـچ کـس خیـر
نـدارد . مـن از شـما ممنونـم کـه بـا ایـن همـه محبـت وعشـق بـه مادرتـان خدمـت کردیـد.
📚 به روایت همسرش غاده
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید امیر لطفی
✍️ پابوس مادر
▫️خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید محمد گرامی
✍️ قید امتحان را زد
▫️بر خلاف تصور خیلیها، محمد قید امتحان را زد و دنبال مریضی مادرش را گرفت تا اینکه مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد. رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پلههای بیمارستان آورده بود پایین! به مادرش خیلی احترام میگذاشت.
📚 همسفر شقایق، صفحه ۲۶۴
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید احمد عطایی
✍️ وسایل رو جمع کن برو
▫️در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حـاج احمـد بلافاصله گفت:
چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم.
خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد میکرد. میگفت: برای جذب در سپاه در روند کار اداریام به مشکل برخوردم و کلاً ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمیکرد پاسدار نمیشدم. به من سفارش کرد اگر میخواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی.
📚 پروانههای شهر دمشق
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید محسن حججی
✍️ بوسیدن دست پدر و مادر
▫️برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم میآورند. من هم گفتم ان شاءالله.
📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید حسن آقاسیزاده
✍️ مهندس خانهدار
▫️وقتی میاومد خونه دیگه نمیذاشت من کار کنم. زهرا رو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. میگفتم: یکی از بچهها رو بده به من با مهربونی میگفت: نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی. مهمون هم که میاومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتند: مهندس که نباید تو خونه کار کنه! میگفت: من که از حضرت علی علیه السلام بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا سلام الله علیها کمک نمیکردند؟
📚 فلش کارت مهروماه، مؤسسه مطاف عشق
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی چمران
✍️ ظرفها رو شست
▫️آنوقتها که آقای چمران دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب میبردم. یه روز رفتم خونهشون. دیدم پیش بند بسته و داره ظرف میشوره. با دخترم رفته بودم. ایشون بعد از اینکه ظرفها رو شست، اومد و با دخترم بازی کرد، با همون پیش بند...
📚 مجموعه یادگاران، جلد ۱، صفحه ۳۱
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم حسین رضایی
✍️ عشق خانواده
▫️پدر علاقه شدیدی به مادرم داشت. بعد از شهادتش، از همرزمانش شنیدیم که وابستگی بیش از حدی به خانوادهاش داشت و همیشه دوست داشتند راز این دلبستگی را بدانند. این علاقه حتی در بین همرزمانش در سوریه هم پیچیده بود. همیشه به ما سفارش میکرد که به مادرتان احترام بگذارید و دست و پای مادرتان را ببوسید. دوستت دارم را خیلی به مادرم میگفت.
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مهدی باکری
✍️ کته
▫️مادرم نمیگذاشت ما غذا درست کنیم. پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خواب میشد، ناراحت میشد. تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولی که تنها شدیم، آمد خانه و گفت: ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچهها میخوان بیان دیدن. میتونی شام درست کنی؟ کتهام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوستهاش. گفت: خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعهای خوب نبوده، وارفته.
📚 کتاب باکری
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید سیدعلی حسینی
✍️ جوان مرد
▫️برنامهریزیها شد، مهمونها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: مأموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز. وقتی به من گفت، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: ما فردا مهمون داریم، برنامهریزی کردیم. وقتی حال من رو این طور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: بیانصافیه اگه همسرم رو تنها بذارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوان مردی سازگار نیست.
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید ولی الله چراغچی
✍️ علیا مخدّره
▫️ولی الله توی خانه علیا مخدّره صدایم میزد. هیکل درشتی داشت و من ریزه بودم. خیلی متواضع بود تا حدی که کفشهایم را جلوی پایم جفت میکرد. میشنیدم که به طعنه میگویند: آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت میکنه. آخه، ظاهرش خیلی خشن به نظر میآمد. باورشان نمیشد. باور نمیکردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه. او بسیار حساس بود و روحیه بسیار لطیفی داشت.
📚 تبیان
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی
✍️ مرد اخلاق
▫️خیلی صبور و مهربان بود. هیچ وقت منتظر نمیموند که کسی کاری به او محول کنه، هرگاه میدید کاری هست خودش انجام میداد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. هیچ کاری را بد نمیدانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. عاشق خانه و خانواده مخصوصا فرزندش بود.
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید ابراهیم همت
✍️ جبران محبت
🍁 وقتی به خانه میآمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم! بچه را عوض میکرد، شیر برایش درست میکرد، سفره را میانداخت و جمع میکرد، پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد!😳
🍁 آن قدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه به او میگفتم: درسته که کم میآیی خانه، ولی من تا محبتهای تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم! نگاهم میکرد و میگفت: تو بیشتر از اینها به گردن من حق داری!🌸
📚 روای: همسر شهید
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید داوود عابدی
✍️ من شرمنده تو هستم
▫️وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم. میگفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه. وقتی داوود به خانه میآمد، ما نمیفهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.
📚 راوی: همسر سردار شهید
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی
✍️ امورات خانواده
▫️یک روز جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدیم و گفتیم: یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده، از شما تقاضای ملاقات کرده است. ایشان نپذیرفت و گفت: من این ملاقات را نمیپذیرم، مگر اینکه امام (ره) به من تکلیف بفرمایند، ولی اگر ایشان این تکلیف را نمیکنند، نمیپذیرم؛ چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است، متعلق به خانواده من است. در این ساعات باید به فرزندانم دیکته بگویم و در درسها به آنها کمک کنم و به کارهای خانه برسم؛ چون روز جمعه من، مخصوص خانواده است.
📚 سیره شهید دکتر بهشتی، نشر شاهد، صفحه 70
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید روح الله قربانی
✍️ کف پای مادر
▫️روح الله فارغالتحصیل دبیرستان مؤتلفه بود. یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچهها چند کلامی صحبت کند. تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او میگفت: رفقا یک چیز از من داشته باشید. با پای مادرتون دوست باشید. مدام پایش را ببوسید، به خصوص کف پای مادرتون رو... این حرفها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود. وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تـا علت گریههـام رو بپرسه همونجا بـه حرفت عمل کردم و بـه پاهاش افتادم و قول میدهم که بازهم این کار را انجام بدم.
مطمئـن هسـتم هرکسی ایـن خاطـره تو را بشنود حتما به حرفت عمل میکند. روح الله جان آغوش گرم مادرت مبارک.
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید اسماعیل دقایقی
✍️ دوری از اختلافات خانوادگی
▫️معمولاً صورت بشاشی داشت. یکبار سر مسئلهای با هم به توافق نرسیدیم. هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد، اخم روی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت، بعد از خانه زد بیرون... وقتی برگشت دوباره همانطور با روحیه باز و لبخند آمد. بهم گفت: بابت امروز ظهر معذرت میخواهم. میگفت نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند...
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید منوچهر مدق
✍️ قلوه سنگ
▫️هر چی درست میکردم میخورد حتی قلوه سنگ! اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم ولی شده بود سوپ... آبش زیاد شده بود... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد. روز دوم گوشت قلقلی درست کردم... شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید و میگفت: چشمم کور دندم نرم تا خانمی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ.
📚 به روایت همسر شهید منوچهر مدق
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید سید مجتبی هاشمی
✍️ صحنه دیدنی
▫️اوایـل ازدواجمـون بـود. بـرا خریـد بـا سـید مجتبـی رفتیم بازارچـه. بیـن راه بـا پدر و مادر آقا سـید برخورد کردیم سـید مجتبـی بـه محـض اینکـه پـدر و مـادرش رو دیـد، در نهایـت تواضـع و فروتنی خم شـد؛ روی زمیـن زانـو زد و پاهای والدینشو بوسـید. ایـن صحنـه برا من بسیار دیدنی بـود. آقـا سـید بـا اون هیکل تنومنـد و قامـت رشـید، در مقابـل والدینـش اینطـور فروتن بـود و احتـرام آنهـا را تـا حـد بالایـی نگـه مـیداشـت...
📚 سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ به نقل از همسر شهید
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید عباس کریمی
✍️ سردار خانهدار!
▫️زنگ زده بود که نمیتواند بیاید دنبالم. باید منطقه میماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلامآباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همه میوههای فصل توی یخچال بود. توی ظرفهای ملامین چیده بودشان. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه. وقتی میآمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد. شیر براش درست میکرد. سفره را میانداخت و جمع میکرد. پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد.
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی چمران
✍️ ظرفها رو شست
▫️آنوقتها که آقای چمران دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب میبردم. یه روز رفتم خونهشون. دیدم پیش بند بسته و داره ظرف میشوره. با دخترم رفته بودم. ایشون بعد از اینکه ظرفها رو شست، اومد و با دخترم بازی کرد، با همون پیش بند...
📚 مجموعه یادگاران، جلد ۱، صفحه ۳۱
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید محمد علی جهانآرا
✍️ مهریه یک جلد قرآن
▫️مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد، نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشتهها را میخوانم و آرام میگیرم...
📚 کتاب بانوی ماه ۵، صفحه ۱۴
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم محمد کامران
✍️ عروسی بدون گناه
▫️دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دوست داشت بدون گناه بریم سر خونه زندگیمون. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هر چند رضایت محمد هم برایم شرط بود. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود. آن هم دو هفته! حسابی ریخت و پاش کرده و عروسیمون بدون گناه انجام شد.
📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم محمد کامران
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari