eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
41 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_دوم نذرکرده من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین"علیه
بار دوم در نُه سالگی همراه پدر و مادرم،قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتم. آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت.بااینکه در آبادان زندگی می کردیم و از راه شلمچه به بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد.بیشتر سال هم هوا گرم بود.در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم ، درویش_که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود _ در زیارت حضرت علی "علیه السلام" در دلش از او طلب مرگ کرد.او به حضرت علاقه زیادی داشت و دلش می خواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد. بابام از نیت و آرزویش حرفی به ما نزد.مادرم شب در خواب دید که دو سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و میخواهند او را ببرند.مادرم حسابی خودش را زده و با گریه و التماس از آنها خواسته بودکه درویش را نبرند.او در خواب گفته بود:" درویش جای پدر کبری ست.تورو به خدا دوباره اون رو یتیم نکنید." آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابام از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد :" ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه میکنی؟" مادرم وقتی از خواب بیدار شد ، خوابش را تعریف کرد و گفت:" من و کبری توی دنیا جز تو کسی رو نداریم . تو حق نداری بمیری و مارو تنها بذاری." بابام گفت:" ای دل غافل ! زن چه کردی؟چرا جلوی سیدا رو گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم. چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی موندنم تو نجف رو گرفتی، باید به من قول بدی که بعد از مرگ، هرجا که باشم، من رو اینجا بیاری و تو زمین وادی السلام دفنم کنی. خونه ابدی من باید کنار امام علی باشه." مادرم_که زن باغیرتی بود_ به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد. در نُه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد. آنقدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند.مادرم فریاد می زد و می گفت:" کبری، از روی قتلگاه بلند شو ، سُنی ها توی سرت می زنن." اما من بلند نمی شدم. دلم می خواست با امام حسین" علیه السلام" حرف بزنم ؛ بغلش کنم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم. مادرم من را از چهار سالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد. بابام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن می خواند. درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد. به کانال ما بپیوندید ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯