#بسمربالشهدا
مدام میگفت برایم از همت بگو
برایم بگو
درون مجنون
چه گذشت بر او
گفتم رفیق
تا به حال
جایی
«تنها مانده ای؟»
جایی
بدون یاور
«در کمین دشمن افتاده ای؟»
جایی
تنها و بی نشان
«جنگیده ای؟»
تنهای تنهای تنها
«چشم در چشم لشکری از دشمن دوخته ای؟»
یک جایی
در هجوم آتش
«با بی کسی هایت سوخته ای و ساخته ای؟»
گفتم رفیق
تا به حال
جایی
از درون،
خون
«گریسته ای؟»
تا به حال
برایت
از لشکرت
«مانده فقط دسته ای؟»
با چشم خود
خون دادن عزیزانت را
«به تماشا نشسته ای؟»
تمام دردهایت را
پشتِ بغضی
«انباشته ای؟»
تا به حال
«ضجه های آخر یک مرد را در مجنون شنیده ای؟»
لحظه های جان دادنِ رزمنده ای را به چشم خود دیده ای؟
در یک نبرد
با دیدن درد
«هزارو یک بار مرده ای؟»
گفتم رفیق
بی نوا همت،
کههمه ی این ها را
با چشم دلش چشید و با چشم سرش دید
آخرش
با صدایی آرام تر
گفتم رفیق
و همت
دیگر چیزی در خشابش باقی نمانده بود
«جز آرمان و عقیده ای»
و او
همهچیزش را دادو
به دیدار معبودش شتافت
تکه تکه،
«با سر بریده ای»
#شهیدمحمدابراهیمهمت
...♡