3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلام_شهدا
#حسن آقا تهرانی مقدم:
فقط انسان های ضعیف
اندازه امکاناتشانکارمیکنند
#انتشار به نیت جهاد تببین
🏴ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🏴
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
🔻به معامله برجام عمل خواهی کرد؟
#داستان_مصور #انتخابات
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
فرصت محدود است،
زحمت #انتشار با شماست 🙏
🎥 رسانه شهید آوینی }
«واحد رسانه کانون فرهنگی هنری الکوثر»
28.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ دقایقی پای صحبت های دلنشین مادر شهید احمد نعمتی امیرکلایی بنشینیم ....
.
▪️#انتشار #بمناسبت #سالروز #شهادت #شهید احمد نعمتی امیرکلایی ( ۷ #مرداد ۱۳۶۱_#شلمچه)
.
#سوادکوه
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
.
سومین و آخرین فرزند خانواده ما بود
آقا ابوالفضل 16 ماه بیشتر نداشت که در شهریور ماه سال 1372 خداوند او را به ماه هدیه داده بود.
نامش شد احمد.
متولد که شد وقتی از بیمارستان به خانه می رفتیم چشمانش را باز کرده بود و دنیای جدید را نگاه می کرد
این برایم جالب بود که بچه ای که چند ساعت قبل متولد شده چنین کنجکاوانه به اطراف نگاه می کند.
آن سال، چهارمین سال خدمتم بود که در مدرسه کار می کردم
محفوظ بودن کاری که به آن علاقه داشتم را با نگهداری دو بچه کوچک و دردسرهای آنها و همچنین نداشتن تجربه کافی را به جان خریدم و علیرغم نظر همسرم از مرخصی استفاده نکردم؛
پس به مدیر مدرسه پیشنهاد دادم تا از یک نفر کمک بگیرم تا اداره کلاسهایم با او باشد و باقی امورات کلاس را خودم پیش ببرم
خوشبختانه پذیرفت و نوزاد ده ؛ یازده روزه خودم را با خودم به مدرسه می بردم؛
از لطف خدا احمد آقای ما از همان دوران نوزادی و طفولیت آرام و حرف گوش کن بود و با حضورش اذیت نمیشدم
پسرها کمی که بزرگتر شدند دیگر به تنهایی منزل می ماندند
همان وقت ها زمانی هم که بیمار بودند باید به مدرسه می رفتم آنها را تنها می گذاشتم که از هم مراقبت می کردند.
دو برادر، با فاصله سنی کم و بسیار هماهنگ،
بزرگتر که می شدند شلوغ بازی ها و بازیگوشی هاشان هم بیشتر می شد که طبیعی بود
یادم هست تا همین اواخر هم در کنار بچه های محل و مسجد تفریح می کردند
اما برگردیم به مدرسه، مدرسه ی شاهد، مدرسه فرزندان شهدا و ایثارگران، الان را نمی دانم اما آن روزها فرزندان شهدا در مدارس شاهد تعدادشان خیلی زیاد بود
احمد آقای نوزاد ما از همان روزهای ابتدایی نیمی از روز خود را بین فرزندان شهدا در فضایی که معطر به عطر یادگاران شهدا بود تنفس میکرد و به نظرم از همان موقع انتخاب شده بود و این شور و عشق به شهادتش در وجودش ریشه داشت و مثل نهالی رشد کرد و من این را عنایت الهی و نظر شهدا می دانم.
بعدها هم که بزرگتر شد بیشتر اوقات کودکی اش با من به مدرسه می آمد و چون مدیر مدرسه بودم می توانستم بیشتر مراقبش باشم و حواسم بهش باشد
همان دور و برها برای خودش می گشت و نقاشی می کشید و برای نقاشی خودش داستان می ساخت
داستانهایش را هم برای همکارانم تعریف می کرد
از همان کودکی بچه ای بود که خودش را در دل همه جا می کرد و در بیشتر مواقع خودش کارهایش را پیش می برد.
من یک مادر بودم مثل همه مادران سرزمینم در تربیت فرزندانم حساس و جدی بودم اما از بس مشغول کار بیرون و منزل شده بودم شاید آنچنان که باید رشدشان را ندیدم همیشه دغدغه کار و رسیدگی به آنها را در کنار هم داشتم
زمانی به خودم آمدم که اینها قد کشیدند و بزرگ شدند
اما خوشحالم
خوشحالم که چند سال آخر را بیشتر با احمد آقا بودم
هم سفر زیارتی می رفتیم
با هم حرف میزدیم
و با هم مشورت می کردیم و از هم کمک می گرفتیم
و هم در تمام مراحلی که نیاز داشت کنارش بودم خصوصاً زمان ازدواجش
هر چند این اواخر مشغله های کاری اش را بیشتر کرده بود و من سعی می کردم تا به فعالیتها و اهدافش برسد او را راحت بگذارم.
حالا خدا را شکر می کنم آقا ابوالفضل کنارم هست و یاد احمدم را برایم زنده می کند.
الان که فکر می کنم با خودم می گویم خدا احمد آقا را به ما امانت داد تا چند صباحی با ما باشد و بعد پروازش داد تا منزل ابدیش. به همان جایی که خودش آرزویش را داشت
او آمد و رفت تا ما امروز بیشتر قدر هم را بدانیم
انشاالله خدا کمک کند فردای قیامت شرمنده اش نباشیم و کاری نکنیم که خلاف میلش باشد.
او رفت زود هم رفت
باید می ماند تا درس بیشتری از متانت و بردباری و وقار از او می گرفتیم.
می دانم به یادم هستی احمد جان، اما باز هم می خواهم مرا نزد حضرت زهرا سلام الله علیها یاد کنی
دوستت دارم عزیز دلم
#انتشار به مناسبت دومین سالگرد جوان شهیدم🌷