#خاطرات_شهید_صیادی
به دنیا که آمد ، برف می بارید . آن قدر برف می آمد که من یک هفته نتوانستم از خانه بیرون بیایم . زمستان بود . لای قرآن را باز کردیم و اسمش را انتخاب کردیم . بوسه های ماما به صورت ابراهیم را از یاد نمی برم . هی صورت گرد ابراهیم را می بوسید و می گفت : « ماشاالله چقدر خوشگله ! » در چهارسالگی انگار هفت ساله بود . بیشتر می فهمید ، بیشتر درک می کرد . زود رشد می کرد . از ده سالگی احساس مردبودن داشت . مثل یک مرد کارهایش را انجام می داد . در کارهای خانه خیلی کمکم میکرد . از سیزده سالگی هم نمازش را می خواند ، هم روزه اش را می گرفت.
#خاطرات_شهید_صیادی
دست پربرکتی داشت . سعی میکرد همه خرابی ها را خودش درست کند ؛ از چراغ قوه گرفته تا سفید کاری و بنایی . حتی کفش اگر پاره می شد ، خودش میدوخت .از هفده سالگی سال خمسی اش را مشخص کرده بود . تمام دارایی ریزودرشتش را نوشته بود و طبق آن خمس مالش را پرداخت می کرد . گاهی که با ماشین او از نشلج می رفتیم کاشان ، به پیچ محله که می رسید نگاه می کرد . اگر مسافری می دید سوار می کرد . کرایه هم نمی گرفت . فقط میگفت : « صلوات بفرستید! » میگفت همین صلوات باعث می شود این ماشین برای من خیروبرکت داشته باشد .