eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
9.8هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هفدهم: دل رحمی هایش را دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هجدهم: گاهی ناگهان تصمیم می گرفت، انگار می‌زد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت بی هوا می رفتیم مشهد. یادم هست ایام تعطیلی بود، باروبنه بسته بودیم برویم یزد آن زمان هنوز خانواده‌ام نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم، زنگ زد: «الان بلیت گرفتم بریم مشهد!» من هم از خدا خواسته: «کجا بهتر از مشهد؟» ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی، بدون رزرو هتل، ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود امام (علیه السلام) بود، خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد. داخل صحن کفش هایش را درآورد. توجیهش این بود که «وقتی حضرت موسی (علیه السلام) به وادی طور نزدیک می شد، خدا بهش گفت: {فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ} : کفش هایت را در بیاور! صحن امام رضا (علیه السلام) را وادی طور می پنداشت. وارد صحن که می شد بعد از سلام و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا (علیه السلام) حرف می‌زد جلوتر که می رفت، وصل روضه و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه‌ای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی، معروف بود به «اتاق اشک». آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمی‌دانم چه طور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایون را راه می‌دادند و می‌گفت روضه ی خواص است. عده ای محدود، آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها این جا روضه برپاست. اگر می‌خواستند به روضه برسند، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم می خواندند، این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در باز می‌شد تا حاج محمود، خادم آنجا، در را می بست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. بنده ی خدا به زور در را می‌بست. چند دفعه کمی دورتر، اشتیاق این جماعت را نظاره می‌کردم که چه طور دوان دوان خودشان را می‌رساندند. بهش گفتم: «چرا فقط مردا رو راه می‌دن؟ منم می خوام بیام!» ظاهراً با حاج محمود سر و سرّی داشت. رفت و با او صحبت کرد نمی‌دانم چه طور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده، قرار شد زودتر از آقایان تا، کسی متوجه نشده بروم داخل. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم. اتاق روح داشت، می خواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی. برای چه، نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال، ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود، تعدادی می‌آیند روضه می خواندند و اشکی می ریزند و می‌روند. در قفل می شد تا فردا. حتی حاج محمود مستمعان را زود بیرون می‌کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز می شد که آن جا را آشپزخانه کرده بود. به زور دو نفر می ایستادند پای سماور و بعد از روضه چای می‌دادند. به نظرم همه کاره ی آن جا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که آمده ام این جا. در آن آشپزخانه پله های آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت: «نباید صدات بیرون بیاد! خواستی گریه کنی، یه چیزی بگیر جلوی دهنت!» بعد از روضه باید صبر می کردم همه بروند و خوب آب‌ها از آسیاب افتاد، بیایم پایین. اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد. بسم الله را که گفت، صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست می‌چرخید. یکی گوشه‌ای از روضه ی قبلی را می‌گرفت و ادامه می داد گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می ریخت، با جمع هم ناله بود. نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح آن اتاق، هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم. توصیف نشدنی بود، فقط می دانم صدای گریه ی آقایون تا آخر قطع نشد، گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود می رسید. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: «حالا که این قدر ساکت بودم، اجازه بدین فردام بیام!» بنده خدا سرش پایین بود، مکثی کرد و گفت: «من هنوز خانم خودم رو نیاوردم این جا! ولی چه کنم!» باورم نمی شد قبول کند. ………🍀……… محمد حسین هیچ گاه نمی رفت از خُدّام تقاضای تبرکی کند. می گفت: «آقا خودش زوار رو می بینن. اگر لازم باشه خُدّام رو وسیله قرار می دن!» معتقد بود: «همون آب سقاخونه ها و نفسی که توی حرم می کشیم همه مال خود آقاست!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش نوزدهم : روزی قبل از روضه ی داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم: «الان اگه چای بود، چه قدر می چسبید!» هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خُدّام دو تا چای برایمان آورد. خیلی مزه داد. برنامه ریزی می‌کرد تا نمازها در حرم باشیم. تا حال زیارت داشت در حرم می ماند، خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم، می‌گفت: «نشستن بی خوده!» خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن ها دور حرم می چرخید، درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، می‌رفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا می‌رسیدیم باز به صحن جامع رضوی. گاهی هم در صحن قدس یا روبروی پنجره فولاد داخل رواق ها می نشست و دعا می خواند و مناجات می کرد. ......🍀...... چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در آورد. برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم. گیج بودم، نه خوشحال نه ناراحت. پنجشنبه، جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم می‌کرد دریغ نمی‌کرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری. با موتور من را می برد هیئت. حتی در تهران با موتور عمویش رفتیم بهشت زهرا. هر کس می‌شنید کلی بد و بیراه بارمان می‌کرد که «مگه دیوونه شدین؟ می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟» حتی نقشه کشیدیم بی سرو صدا برویم قم، پدرش بو برد و مخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می‌زد. حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم. تمام چله هایی را که در کتاب ریحانه ی بهشتی آمده، پا به پای من انجام می‌داد. بهش می گفتم: «این دستورات برای مادر بچه است!» می گفت: «خب منم پدرشم، جای دوری نمی ره که!» خیلی مواظب خوردنم بود، این که هر چیزی را از دست هر کسی نخورم. اگر می فهمید مال شبهه ناکی خورده ام، زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: «بیا برویم لبنان!» می خواست هم زیارتی بروم، هم آب و هوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش و این ها نبود. بار اولم بود می رفتم لبنان. او قبلاً رفته بود و همه جا را می شناخت. هر روز پیاده می‌رفتیم روضة الشهیدین. آنجا مسقف تزیین شده و خیلی با صفا بود. بهش می گفتم: «کاش بهشت زهرا هم اجازه می‌دادن مثل این جا هر ساعت از شبانه روز که می خواستی بری!» شهدای آن جا را برایم معرفی کرد و توضیح داد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چه طور به شهادت رسیده‌اند. وقتی زنان بی‌حجاب را می‌دید، اذیت می شد. ناراحتی را درچهره اش می دیدم. در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود. سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور می‌آمد، می‌خرید. تمام ساندویچ ها و غذاهای محلیشان را امتحان کردم، حتی تمام میوه های خاص آن جا را. رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان با این شعار می شناسند: «ملیتا، حکایت الاَرض ِللسّماء»؛ روایت زمین برای آسمان. از جاده‌های کوهستانی و از کنار باغ‌های سیب رد شدیم. تصاویر شهدا، پرچم‌های حزب‌الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه. محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راهروهای سنگ چین جلو می‌رفتیم. دو طرف ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود. از همه جالب تر، تانک های مرکاوا بود که لوله ی آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه، روی دیواری نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد. گفتند نمونه ی امضای عماد مغنیه است. به دهانه ی تونل رسیدیم، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو، فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه ی هم راه برویم. ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند. محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می‌خوانده، مناجات حضرت علی (علیه السلام) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود، پخش می شد. از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سیم‌های خاردار. خط مرزی لبنان و اسرائیل. آن جا محمدحسین گفت: «سخت ترین جنگ، جنگ توی جنگله!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش نوزدهم : روزی قبل از روضه ی داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم: «الان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیستم: یک روز رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین (علیه السلام) را زیارت کردیم، ‌حضرت خولة بنت الحسین (علیه السلام). اولین بار بود می‌شنیدم امام حسین (علیه السلام) چنین دختری هم داشته اند. محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که: «وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن، دختر امام حسین (علیه السلام) در این مکان شهید می شه. امام سجاد (علیه السلام) ایشون را در این جا دفن می کنن و عصاشون رو برای نشونه، در زمین فرو می‌کنن!» از معجزات آن جا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند. نمی‌دانم از کجا با متولی آن جا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که: «بیا بریم روی پشت بوم!» رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم. می خندید و می گفت: «ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!» بعد رفتیم روستای شیث نبی (علیه السلام) روستای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه. بعد از زیارت رفتیم مقبره ی شهید سید عباس موسوی، دبیرکل حزب الله. محمدحسین می گفت: «از بس مردم بهش علاقه داشتن براش مقبره ساختن!» قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود، با هم در یک ماشین شهید شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلی‌ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده اند. پشت آرامگاه، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم. نهار را در بعلبک خوردیم. هم من غذای لبنانی را می‌پسندیدم، هم او با ولع می‌خورد. خدا را شکر می‌کرد، بعد هم در حق آشپزش دعا کرد. آخر سر هم گفت: «به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زود می رفت دستور پخت آن غذا را می‌گرفت که بعداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین (علیه السلام) خواندیم. مسجد بزرگی که اُسرای کربلا شبی را در آن جا گذرانده بودند. در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد (علیه السلام) مشخص شده بود، قسمتی هم به عنوان نگهداری از سر مبارک امام حسین (علیه السلام). همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن و لابلایش روضه هم می خواند. «رأس تو می رود بالای نیزه ها من زار می زنم در پای نیزه ها آه ای ستاره ی دنباله دار من زخمی ترین سرِ نیزه سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده و بر نیزه ها سرت ای بی کفن چه با این پاره تن کنم؟ با چادرم تو را باید کفن کنم من می روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال، شمع مزار توست» بعد هم دَم گرفت: عمه جانم، عمه جانم، عمه جانم، مهربانم نگرانم، عمه جان قد کمانم موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه. از هتل تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود، پیاده می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت، ماشین می‌گرفتیم. حال و هوای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) شبیه حرم امام رضا (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) دیدم. بعد از زیارت، سرِ صبر نقطه به نقطه مکان‌ها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازه ی ساعات، مسجد اموی، خرابه ی شام، محل سخنرانی حضرت زینب (سلام الله علیها). هرجا را هم که بلد نبود، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت. از محمد حسین سوال کردم: «کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می‌زدند؟» ریخت به هم. گفت: «من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!» گاهی من روضه می‌خواندم، گاهی او. می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های آن جا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم، یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است. تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می خواند. حال خوشی داشت. به محمدحسین گفتم: «برو ببین اجازه می‌ده همراهش تا حرم بریم؟» به قول خودش: «تا آخرِ بازار ما را بازی داد!» کوتاه بود ولی پر از معنویت. به حرم که رسیدیم، احساس کردیم می‌خواهد تنها باشد، از او خداحافظی کردیم. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و یکم: ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه، باید استراحت مطلق داشته باشی!» دوباره در یزد ماندگار شدم. می‌رفت و می‌آمد، خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می‌رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می‌رفت مانور یا آموزش، می‌گفت: «می رم بیابون!» شرایط خیلی سخت‌تر از زمانی بود که می رفت دانشکده. می‌گفت: «عذابه، خسته و کوفته برم توی اون خونه ی سوت و کور! از صبح برم سر کار و بعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی!» دکتر ممنوع السفرم کرده بود، نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من فهماندند ریه ی بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می‌شد، مشخص نبود کجا می رود. هر کسی نظری می داد. آب به ریه اش می ره! اصلا هوا به ریه اش نمی رسه! الان باید سزارین بشی! دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت: «شاید وقتی به دنیا بیاد، ظاهر بدی داشته باشه!» چند تا از پزشکان گفتند: «می‌تونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه را سقط کنی!» اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم. فکرش هم عذاب بود. با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازه ی چنین کاری را به ما می‌دهد یا نه. اطرافیان تحت فشار گذاشتند که: «اگه دکترها این طور می گن و حاکم شرع هم اجازه می ده بچه را بنداز. خودت راحت بچه هم راحت!» زیر بار نمی رفتم. می گفتم: «نه پیش پزشکی قانونی می آم، نه پیش حاکم شرع!» یکی از دکترها می گفت: «اگه منم جای تو بودم، تسلیم هیچ کدام از این حرفا نمی‌شدم، جز تسلیم خود خدا!» می دانستم آن کسی که این بچه را آفریده، می‌تواند نجاتش بدهد. چون روح در این بچه دمیده شده بود، سقط کردن را قتل می دانستم. اگر تن به این کار می دادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. اطرافیان می گفتند: «شما جوونین و هنوز فرصت دارین!» با هر تماسی به هم می ریختم، حرف و حدیث‌ها کُشنده بود. حتی یکی از دکتر ها وجهه ی مذهبی مان را زیر سؤال برد. خیلی ما را سوزاند، با عصبانیت گفت: «شما می گین حکومت جمهوری اسلامی باشه! شما می گین جانم فدای رهبر! شما می گین ریش! شما می گین چادر! اگر اینا نبود می‌تونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار را تمام کنم! شما که مدافعان این حکومتین، پس تاوانش رو هم بدین!» داشت توضیح می داد که می‌تواند بدون نامه ی پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد. نگذاشتیم جمله اش تمام شود، وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون. خودم را در اتاقی زندانی کردم. تند تند برایمان نسخه ی جدید می پیچیدند. گوشی ام را پرت کردم گوشه‌ای و سیم تلفن را کشیدم بیرون، به پدر و مادرم گفتم: «اگر کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین!» هر هفته باید می آمد یزد. بیشتر از من اذیت می‌شد، هم نگران من بود، هم نگران بچه. حواسش دست خودش نبود، گاهی بی هوا از پیاده‌رو می‌رفت وسط خیابان، مثل دیوانه ها. به دنبال نقطه‌ای می گشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟ دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم. حرف همه شان یکی بود: «در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!» در علم پزشکی راهکاری برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا این که به همین شکل بماند. دکتر می گفت: «در طول تجربه پزشکی ام، به چنین موردی بر نخورده بودم. بیماری این جنین خیلی عجیبه! عکس العملش از بچه ی طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!» نصف شب درد شدیدی حس کردم، پدرم زود مرا رساند بیمارستان. نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم می داد. دکتر فکر می کرد بچه مرده است، حتی در سونو گرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد. نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید، گریه کند یا نه. دکتر به هوای این‌ که بچه مرده، سزارینم کرد. هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می‌افتاد متوجه می شدم، رفت و آمدها و گفت و شنودهای دکترها و پرستارها. در بیابان بود. می‌گفت انگار به من الهام شد. نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده. همان لحظه بدون این که برگه ی مرخصی امضا کند، راه افتاده بود به سمت یزد. صدای گریه اش آرامم کرد. نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت: «بچه رو مرده به دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم. دکتر تاکید کرد: «اگر نبینی به نفع خودته!» گفتم: «یعنی مشکل داره!» گفت: «نه، هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینی اش!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و پنجم: ۴۵ روز سفر اولش، شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود، رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت: «چرا مسواک نمی زنی؟» گفت: «جایی که ما هستیم آب برای خوردن پیدا نمی شه توقع داری مسواک بزنم؟» اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان، از طعم و مزه یا نوع غذایی خوششان نمی آمد یا ناز می کردند، می گفت: «ناشکری نکنین! مردمِ اون جا در وضعیت سختی زندگی می کنن!» بعد از سفر اول، بعضی ها از او می پرسیدند: «تو هم قسی القلب شدی و آدم کشتی؟» می گفت: «این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب (علیها السلام) تجاوز کنه همون بهتر که کشته بشه!» بعضی هایشان می پرسیدند: «چند نفرشون رو کُشتی؟» می گفت: «ما که نمی کشیم، ما فقط برای آموزش می ریم!» این که داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید، خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفی بود بعضی وقت ها می گفتم: «تو اگر نویسنده بشی، کتابات پر فروش می شن!» با این که ادبیات نخوانده بود، دست به قلمش عالی بود. یک سری شعر گفته بود. اگر اشعار و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود، الآن به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دل نوشته می نوشت. می گفتم: «حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قدواره آوینی شناخته می شی!» با کلمات، خیلی خوب بازی می کرد. هر دفعه بین وسایل شخصی اش، دو تا از عکس های من را با خودش می برد: یکی پرسنلی، یکی هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. در مأموریت آخری، با گوشی از عکس هایم عکس گرفت و فرستاد. گفتم: «چرا برای خودم فرستادی؟» گفت: «می خوام روی گوشی داشته باشم!». هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام می داد، می فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صفحه اش بود، مثل معتادها. هر چند دقیقه یک بار نگاه می کردم. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلا متوجه نمی شدم. یک دفعه برایم می فرستاد. عکس سفر هایمان را می فرستاد که: «یادش به خیر پارسال همین موقع!» فکر این که در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم: «شاید تو و دیگران فکر کنین من الآن خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش می گذره، ولی این طور نیست هیچ جا خونه خود آدم نمی شه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!» هیچ وقت از کارش نمی‌گفت، در خانه هم همین طور. خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت و سفارش می‌کرد: «به کسی چیزی نگو حتی پدر و مادرت!» البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم بعضی از اطلاعات را که لو می داد خودم را طبیعی جلوه می دادم و متوجه نمی‌شد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می‌آمد. حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم که اگر کلمه ای درز کند، سریع به گوش همه می‌رسد و تهش برمی گردد به خودم. کار سختی بود که این حرف ها را در دلم بند کنم، اما به سختی اش می ارزید. می گفت: «افغانستانیا شیعه ی واقعی هستن!» از مردانگی هایشان تعریف می‌کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوستش دارند. برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند، خودش هم اگر در محرم صفر به مأموریت می رفت، یه عالمه کتیبه و پرچم می‌خرید و می برد. می گفت: «حتی سُنی ها هم اون جا با ما عزاداری می‌کنن!» یا می گفت: «من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن!» جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و پنجم: ۴۵ روز سفر اولش، شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و ششم: کم می‌خوابید. من هم شب ها بیدار بودم. اگر می‌دانستم مثلاً برای کار رفته تا برگردد، بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی می گفت: «می خوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم» می دانستم یعنی در تدارک عملیات هستند. زمانی که برای عملیات می رفتند پیش می‌آمد تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم. یک دفعه که دیر برخط شد، شاکی شدم که: «چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!» نوشت: «گیر افتاده بودم!» بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر می کردم لنگ لوازم شده است. یادم نمی‌رود که نوشت: «وقت من با وقت هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن!» گاهی که سرش خلوت می شد، طولانی با هم گفتگو می‌کردیم. می‌گفت: «اون جا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام می شه!» پرسیدم: «چه طور مگه؟» گفت: «اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردن که قضیه جمع شد!» بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات! «وقتی طرف می خواد شهید بشه خدا ازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کَنده می شی از دنیا؟ اون وقته که مثل فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلو چشمات رد می شه!» متوجه منظورش نمی‌شدم. می گفتم: «وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت دیگه حله!» ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگ های ۳۳ روزه لبنان پخش می‌کرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: «بیا باهات کار دارم!» گفتم: «چه کار داری؟» گفت: «این که می گی کندن را درک نمی کنی این جا معلومه!» یک رزمنده لبنانی می‌خواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می آمد جلوی چشمش. وقتی می خواست ضامن را بکشد دستش می‌ لرزید. تازه بعد از آن مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم: «اگر رفتنی باشه می ره اگه موندنی باشه می مونه!» به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع کردم که تا پیمانه ات پر نشه، تو را نمی برن!» این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه ی عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هر کجا باشی تمام می‌شود. اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پاهاش بند نبود. می گفت: «من را هم بازی دادن!» متوجه نمی شوم چه می گویند بعد که آمد و توضیح داد چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم. می خواستم بگویم نرو، نیازی به قهر و دعوا نبود. می‌توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرف‌های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت: «مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه به زور راضی می‌شه. وقتی پسرش دفعه اول برمی‌گرده، دیگه اجازه نمی‌ده اعزام بشه، یک روز که این پسر می ره برای خرید نون، ماشین می زنه بهش و کشته می شه!» این نکته آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم می گفتم: «اگر پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی، تصادف و اینا بره من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم!» وقتی از سوریه بر می گشت بهش می گفتم: «حاجی گیرینوف شدی، هنوز لیاقت شهادت پیدا نکردی؟» در جوابم فقط می‌خندید. این اواخر دو تا پلاک می انداخت گردنش. گفتم: «فکر می‌کنی اگر دو تا پلاک بندازی گردنت زودتر شهید می شی؟» میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. می گفت: « بابا این پلاک ها هرکدام مال یک مأموریته!» تمام مدت مأموریتش در خانه پدرم بودم آنها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. دلم از جای دیگر پر بود سر آن ها غر می زدم. مثل بچه ها که بهانه مادرشان را می گیرند، احساس دلتنگی می‌کردم. پدرم از بیرون زنگ می زد خانه که کسی چیزی نیاز داره، برایش بخرم! بعد می‌گفت گوشی رو بدین مرجان!» وقتی ازم می پرسید سفارشی، چیزی نداری، می گفتم: «همه چی دارم، فقط محمدحسین این جا نیست. اگر می تونی اون رو برام بیار!» نه که بخوام خودم رو لوس کنم جدی می گفتم پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که یا زمان‌های مأموریتت را کمتر کن یا دست همسرت را بگیر و با خودت ببر خیلی خونسرد گفت: «با نرفتنم مشکلی ندارم ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا رو بدین!» پدرم ساکت شد مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا می بُرد! البته هر وقت از آن جا پیام می فرستاد یا تماس می‌گرفت، می‌گفت: «تنها مشکل این جا نبودن تو هست! همه ی سختی ها رو می شه تحمل کرد جز دوری تو!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۲۹: با خواهرم رفتیم برگه ی جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود. می دانستم چه قدر منتظر است. مأموریت بود. زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد، می خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد، گفت: «قطع کردم برم نماز شکر بخونم!» این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف‌هایم را نشنید. انتظارش را می‌کشید. در مأموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود، ولی در دوران بارداری بیشتر. از نه ماه پنج ماهش نبود و همه ی آن دوران را خوابیده بودم، دست به سیاه و سفید نمی زدم. از بارداری قبل ترسیده بودم. خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش می‌آمد هوس می کردم، در دهنم آب جمع می شد. پدر و مادرم می گفتند: «نخور فشارت می‌افته!» محمدحسین برایم می خرید. داخل اتاق صدایم می زد: «بیا باهات کار دارم!» لواشک و قره قورت ها را یواشکی به من می داد و با خنده می گفت: « زن ما رو باش! باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم!» نمی‌توانستم زیاد در هیئت‌ها شرکت کنم. وقتی می‌دید مراعات می کنم، خوشحال می‌شد و برایم غذای تبرکی می‌آورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می کرد. پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنهایی می خواند. اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین. در اصل، امیرحسین اسم بچه اولمان بود. به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیرمحمد. گفته بود: «اسم محمد را بذارید روش تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره» می‌گفت: «اگر چهار تا پسر داشته باشم اسم هر چهار تاشون رو می گذارم حسین!» با کمک مادرم، داخل ماشین نشستم. راه افتاد. روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) را گذاشت، سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره ی امام حسین (علیه السلام). زایمان در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمی‌زند. برعکس روی پایش بند نبود، هی قربان صدقه ام می رفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود آدم مذهبی و این قدر تقلا و جنب و جوش! با گوشی فیلم می گرفت. یکی از پرستارها می‌گفت: «کاش می شد از این صحنه ها فیلم بگیری، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!» قبل از این که بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر و پرستارها. روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) آن جایی که لالایی می خوانند، بعد هم کام بچه‌ رو با تربت امام حسین (علیه السلام) برداشت. اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم. مدیر بخش می گفت: «شما متوجه نیستین این جا بخش زنانه؟» دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده، دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح زود سر و کله اش پیدا شد. چند بار بهش گفتم: «روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم!» راضی نشد. بهش گفتم: «نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی، دلت نمی آد؟» می گفت: «حیفم می آد!» امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت. تولد حضرت زینب (علیها السلام) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت، شلوغ. برایش دوبار عقیقه کرد: یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (علیها السلام). ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۲۹: با خواهرم رفتیم برگه ی جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۰: برای خواندن اذان و اقامه در گوشش، پیش هر کس که زورمان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی. حرف هایی را که رد و بدل می شد، می‌شنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد، محمد حسین گفت: «دو روز دیگه می رم مأموریت‌، حاج آقا دعا کنید شهید بشم!» هُری دلم ریخت. دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن. بعد که دعا تموم شد، گفتند: «ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب!» داخل ماشین بهش گفتم: «دیدی حاج آقا هم موافق نبودند حالا شهید بشی؟» روزی که می‌خواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم می رفت سمت در و برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش. وقتی می رفت مأموریت، با عکس های امیرحسین اذیتش می‌کردم. لحظه به لحظه عکس تازه می‌فرستادم برایش، می خواستم تحریکش کنم زود برگردد. حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم، ذوق می کرد. هرچی استیکر بوس داشت می‌فرستاد. دائم می پرسید: «چی بهش می دی بخوره؟ چه کار می کنه؟» وقتی گله می کردم این جا تنهایم و بیا. می گفت: «برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچ کی پیشم نیست!» می گفت: «امیرحسین را ببر تموم هیئت هایی که با هم رفتیم!» خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیئت، به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم، چه یک‌ ساک چه سه تا. به مادرم می گفتم: «ببین چقدر قُده! نمی‌ ذاره به هیچ کدومش دست بزنم!» امیرحسین که آمد خیلی از وقتم را پر می‌کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود. البته زیاد که با امیرحسین سروکله می زدم تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر می شد. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می‌آمد، مثلاً سرماخوردگی، تب و لرز و همین مریضی های معمولی، حسابی به هم می ریختم. هم نگرانی امیرحسین داشتم و هم نمی‌خواستم بهش اطلاع بدهم، چون می‌دانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود. می گذاشتم تا بهتر شود، آن موقع می گفتم: «امیرحسین سرماخورده بود حالا خوب شده!» امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. می‌خواست ببیند امیرحسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که «خون، خون رو می کشه!» وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش می کرد از بوسیدن گذشته بود، به سر و صورتش لیس می زد. می گفتم: «یه وقت نخوریش!» همه اش می گفت: «من و بابام و پسرم خوبیم!» بی نهایت پدرش را دوست داشت. تا در خانه بود خودش همه ی کارهای امیرحسین را انجام می‌داد، از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۱: چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که «این نماهنگ را ببین» زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند. می گفت: «اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه و زاری نکن! مثل این زن محکم باش!» آن قدر این نماهنگ را نشانم می داد که بهش حساسیت پیدا کردم. آخری ها از دستش کفری می شدم، بهش می گفتم: «شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو، قول می دم محکم باشم!» نصیحت می کرد که بعد از من چه طور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد. می گفت: «این که این قدر توی سوریه موندم و یا کم زنگ می زنم، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!» بعد از تشییع دوستانش می‌آمد می‌گفت: «فلانی شهید شده و بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتن روی تابوت!» بعد می گفت: «اگه من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت بذار رو سینه ام!» حتی گاهی نمایش تشییع جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید، بعد هم می گفت: «محکم باش!» سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم. به حرف هایش گوش نمی دادم و الکی گریه و زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند. رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و بنر این دو شهید را طراحی می‌کرد. برای بچه‌های محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگ های قشنگی می ساخت. تا نصف شب می نشست پای این کارها. عکس های خودش را هم، همان هایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود. روی یک فایل در رایانه اش جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم رخ. اذیتش می کردم می گفتم: «پوستر خودت را هم طراحی کن دیگه!» در کنار همه کارهای هنری اش، خوش خط هم بود. ثلث، نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس، ‌روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه. وقتی از شهادت صحبت می‌کرد، هر چند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم در می آمد. به قول خودش فیلم هندی می‌ شد و جمعش می کرد. گاهی برای اینکه لجم را در آورد، صدایم می زد: «همسر شهید محمدخانی» من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل می‌کردم. مثلا وقتی می رفتیم بیرون، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم. حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که نگوید: «همسر شهید محمدخانی» روزی از طرف محل کارش خانواده‌ها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاری ام گل کرد که: این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یک پتو از شما هدیه بگیرن؟ این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟» باید می رفتم روی جایگاه و هدیه می گرفتم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه گفت: «چرا نرفتی بگیری؟» آتش گرفتم با غیظ گفتم: «ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندر غاز پولشون نبودم!» گمان کردم قانع شد که دیگه من را نبرد سر کارش، حتی گفت: «اگر شهید هم شدم نرو!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ـــــــــــــــــــ ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۱: چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که «این نماهنگ را ببین» ز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۲: همیشه عجله داشت برای رفتن، اما نمی‌دانم چرا این دفعه، این قدر با طمأنینه رفتار می‌کرد رفتیم پلیس ۱۰+ تا گذرنامه ی امیرحسین را بگیریم. می‌گفتم‌: «تو چرا این قدر بی خیالی مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟» بیرون آمدیم رفت برایم کیک بزرگی خرید. گفتم: «برای چی؟» گفت: «تولدته» تولدم نبود رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم. از آینه و قرآن ردش کردم خداحافظی کرد رفت کلید آسانسور را زد و برگشت خیلی قربان و صدقه ام رفت هم من هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور، برایش پیامک فرستادم: «لطفی که تو کرده ای به من مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین» ۴۵ روزش پر شد نیامد بعد از ۶۷ روز زنگ زد که: «با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام.» قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند، بعد هم با هم برگردیم ایران. با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود. از طرفی هم دیگه تحمل دوری اش را نداشتم. با خودم گفتم: «اگر برم زودتر از منطقه دل می کنه!» از پیام‌هاش می فهمیدم سرش خیلی شلوغ شده، چون دیر به دیر به اینترنت وصل می شد وقتی هم وصل می شد، بد موقع و عجله‌ای. زنگ هایش خیلی کمتر شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی؟» نوشت: «یک نفری بار پنج نفر رو می‌کشم!» اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت: «توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایت نیم ساعت!» بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم. قهرهایمان هم خنده دار بود. سر این که امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی. خیلی که پافشاری می کرد، من قهر می کردم، می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت‌ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. می‌گفت: «آشتی، آشتی!» سر و ته قضیه را به هم می آورد. اگر خیلی این تو بمیری از آن تو بمیری ها بود می رفت جلوی ساعت می‌نشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه می‌گفت: «وقت گرفتم از همین الان شروع شد!» باید تا نیم ساعت آشتی می‌کردم. می‌گفت: «قول دادی باید پاشم وایسی!» با این مسخره بازی هایش خود به خود قهر کردنم تمام می ‌شد. این آخری ها حرف های بو داری می زد زمانی که وصل به اینترنت می شد آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم، هی می نوشت: «من یه عمره که شرمندتم، شرمندگی ام جواب نداره، امام زمانم بهم کار داده، به خدا گیر افتادم! من رو حلال کن! من رو ببخش! تو رو خدا! خواهش می کنم!» مأموریت های قبلی هم می‌گفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار. این دفعه در هر تماسی چندین بار این کلمات را تکرار می کرد. وقتی خیلی طلب حلالیت می کرد با تشر می گفتم: «به جای این ننه من غریبم بازیا بلند شو بیا!» از آن آدم‌هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت: «واقعا این جا حضور دارن! همین طور که امام حسین (علیه السلام) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، این جا هم واقعا همین جوریه! این جا تازه می تونی حضورشون رو پر رنگ تر حس کنی!» در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم، سه بار زنگ زد. آن جا اینترنت نداشتم. خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود. هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بودمش. گاهی که دلم تنگ می شد، دوباره به پیام هایش نگاه می کردم. می دیدم آن موقع همه چیز را گفته، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام. از این واضح‌تر نمی‌توانست بنویسد: «قبل از این که من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل می ده! -مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه!» سفرم افتاده بود در ایام محرم. خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند، از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آن جا به دلم نمی چسبید. زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید. سال‌های قبل با محمد حسین، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود، تهمان را می گرفتی هئیت. عربی نمی فهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می‌شدم. افسوس می‌خورم چرا تهران نماندم، ولی دلم رو صابون می زدم برای ایام اربعین. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۲: همیشه عجله داشت برای رفتن، اما نمی‌دانم چرا این دفعه، این قد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۳: فکر می‌کردم هر چه این جا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هئیت و روضه، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود. قرار گذاشته بود از مأموریت که برگشت، با هم برویم پیاده روی اربعین. یادم نمی‌رود یک شنبه بود زنگ زد. بهش گفتم: «اگر قرار نیست بیای، راست و پوست کنده بگو، بر می گردم ایران!» گفت: «نه هر طور که شده تا یک شنبه هفته بعد خودم رو می رسونم!» نمی دانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود، باورم نمی شد بد قولی کند، یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸ روز به امید دیدنش، در غربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا آمد. داخل اتاق راه می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید. نشست روی مبل و فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود. حرف نمی زد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن را برداشتم، که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: «پاشو جمع کن بریم دمشق!» مکث کرد، نفس به سختی از سینه‌اش بالا آمد. خودش را راحت کرد: «حسین زخمی شده!» ناگهان حاج خانم داد زد: «نه، شهید شده! به همه اول می گن زخمی شده!» سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم، لبم را گاز گرفتم، پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط زمین و هوا می چرخید. نمی‌دانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز. نفسم بند آمده بود. فکر می کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون می رود. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی‌اش را داشته باشم. نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم. حاج آقا گفت: «چمدونت را ببند!» اما نمی توانستم. حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد. قرار بود ماشین بیاد دنبالمان. در این فرصت تند تند نماز می خواندم داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم. که حاج آقا گفت: «ماشین اومد‌!» به سختی لباسهایم را پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت. نمی دانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت هی می پرسیدم: «چرا هر چی می ریم، تموم نمی شه؟» حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که: «الان چه وقت دستشویی رفتنه!» لب هایم می لرزید و نمی‌توانستم روی کلماتم مسلط شوم. می خواستم نذر کنم شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد. مغزم کار نمی کرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی، به کجا؟ می خواستم داد بزنم. قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟» اگر با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین کست رو به راه خدا می فرستی دیگه نذر نداره! هم می خوای بدی، هم می خوای ندی؟» گفتم: «درسته چمران شهید شد و به آرزویش رسید، ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد!» زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «ربطی نداره!» جمله ی شهید آوینی را می‌خواند: «شهادت، لباسیه که باید تن آدم به اندازه ی اون در بیاد. هر وقت به اندازه ی این لباس در اومدی پرواز می کنی، مطمئن باش!» نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد، می‌گفت: «همه چیز را بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه شون رو می خوان خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!» حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی‌فهمیدند با خودشان حرف می زدند، گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیر حسین را بغل کنم، مدام می گفتم: «خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یک اشاره کارا درست می شه!» نگران خونریزی محمدحسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق می زدم، نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت: «گفتن زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش فرودگاه، با هم می رسیم بیمارستان!» باورم شده بود سرم را به شیشه تکیه دادم صورت گُر گرفته بود. می خواستم شیشه را بدهم پایین، دستانم یاری نمی کرد، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم چراغی روشن کردند، یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین: «از حــــــــرم تـا قتـلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا می زد حسین زینب صدا می زد حسین» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۴: بغضم ترکید می گفتم: «خدایا! چرا این روضه اومده تو ذهنم؟!» بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد، برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ی ارباب. نمی دانم کجا بود، باید ماشین را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو، حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت: «تسلیت می گم!» نفهمیدم چه شد، اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند. پاهایش سست شد و نشست. نمی دانم چه طور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمع یقه اش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد. با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به این که بخواهم داد بزنم، گفتم: «به من نگاه کنید!» اشک هایش ریخت. پشت دستم خیس شد با گریه داد زدم: «مگه نگفتین مجروح شده؟» نمی توانست خودش را جمع کند به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر هم نمی توانستند کمکی کنند، فقط گریه می کردند. دوباره داد زدم: مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟» اشکش را پاک کرد باز به چشمانم نگاه نکرد و گفت: «منم الان فهمیدم!» نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین (علیه السلام) برایم خواند. «من می روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم» انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد بی حسِ، بی حس. احساس کردم یکی آرامشم داد. جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شده بود. ما را بردند فرودگاه. کم کم خودم را جمع کردم. بازی ها جدی شده بود. یاد روزهای افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که: «تو هم همین طور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداری ام می داد. بعد که دید آرام نشسته ام فکر کرد بُهت زده ام. می گفت: «اگه مات بمونی دق می کنی! گریه کن، جیغ بزن، داد بزن!» با دو دستش شانه هایم را تکان می داد: «یه چیزی بگو!» گفتند: «خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب می آریم!» از کوره در رفتم، یک پا ایستادم که: «بدون محمدحسین از این جا تکون نمی خورم» هر چه عِزوجِز کردند به خرجم نرفت. زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه، حاضر بود بر گردم. می‌گفتم: «قرار بود با هم برگردیم!» می گفتند: «شهید هنوز تو حَلَبه!» گفتم: «می مونم تا بیارنش!» گفتند: «پیکر رو باید با هواپیمای اختصاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلا زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن!» می گفتم: «این فکر رو از سرتون بیرون کنید که قراره تنها برگردم!» مرتب آدم ها عوض می شدند. یکی یکی می‌آمدند راضی ام کنند، وقتی یک دندگی ام را می دیدند دست خالی برگشتند. آخر سر خود حاج آقا آمد گفت: «بیا یه شرطی با هم بذاریم تو بیا بریم، من قول می دم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم گفتم: «خونه خودم هیچ کس نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم» داخل هواپیما پذیرایی آوردند، از گلویم پایین نمی‌رفت، حتی آب. هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم، نه این که نخواهم، توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم: «الهی به نفسی انت! آفریننده که خود تو بودی. نمی‌دونم شاید برخی جان ها رو با حساب خاصی که فقط خودت می دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯