eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3.1هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
12.2هزار ویدیو
236 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 ... 🌹 یادی از سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی... شبی که فردایش قرار بود برود جبهه، با هم رفتیم خانه تک تک فامیل؛ از همه حلالیت طلبید. دست آخر هم بردمان حرم خدمت امام رضا(علیه‌السلام). خودش یکی یکی بچه‌ها را برد دور ضریح طواف داد. از حرم که آمدیم بیرون گفت: «امشب سفارش تون رو به امام رضا(علیه‌السلام) کردم. به آقا گفتم "من دارم میرم جبهه". شما به بچه‌های من سری بزنید. گفتم "بیان از شما خبر بگیرن". اگه یک وقتی کاری داشتید، برید به امام رضا(علیه‌السلام) بگید. من شما رو سپردم دست امام رضا(علیه‌السلام)» 🎤 راوی: همسر سردار شهید 🌷نثار روح مطهر سردار شهید "حاج عبدالحسین برونسی" صلوات🌷 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠مستاجر💠 شام که خوردیم، به من گفت «حاج آقا! باید چندتا استخاره برام بگیری. » گفتم «چی شده؟» گفت «صاحب خونه جوابمون کرده. رفتم امروز هفت هشت جا رو دیدم. زیرزمین، بالا. همه شون تنگ و تاریک و کوچیک بودن. » گفتم «خب، می رفتی سراغ خونه های بزرگ تر. » گفت «نمی تونم، توانش رو ندارم. حالا می خوام استخاره کنی تا یکیش رو انتخاب کنم. » صاحب خانه از آن طرف سفره به من گفت «چی می گه؟» گفتم «همین که شنیدی. » گفت «یعنی ناصری جدی جدی خونه نداره؟ مستأجره؟» باورش نمی شد. 📚یادگاران، جلد ۱۳، ص۳۰ 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، سردار «حمیدرضا رستمیان» فرمانده سابق لشکر عملیاتی 25 کربلای مازندران و رزمنده مدافع حرم به ذکر خاطره‌ای از نحوه شهادت شهید «روح الله سلطانی» پرداخت که از نظرتان می‌گذرد: از نیمه شب ۲۳ خرداد ۹۴ تا صبح روز ۲۴ خرداد، چند ساعتی بیش نبود. رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا با برنامه ریزی و طراحی خوب، بر سر راه اشرار مسلح و قاچاقچیان عملیات کمین منطقه‌ای را اجرا کرده بودند. در عملیات کمین اجرا شده، تلفات قابل ملاحظه ای به کاروان قاچاقچیان و اشرار مسلح پژاک وارد شده بود. تنها مجروح آن صحنه درگیری «روح الله سلطانی» بود که از ناحیه پهلو و کتف سخت مجروح شد و خونش بر روی خاک‌ ارتفاعات گرده سور ریخته شد. روح الله به سرعت با آمبولانس به پایگاه شهری و بیمارستان انتقال داده شد. میزان جراحت، عمیق و سخت بود. همه فکر می‌کردیم، روح الله در مقابل این جراحت مقاوم خواهد بود. ولی تقدیر بر این بود که روح الله باید به خدا می‌پیوست تا جاودانه بماند. در این چند ساعت به ظاهر کوتاه، به مجموع یگان به اندازه سالی گذشت تا باور کنیم «روح الله سلطانی» آسمانی شده است. تازه به سخنانش فکر می‌کردیم که دائم از شهادت پس از شهید سید جلال می‌گفت و خودش را آماده کرده بود. جایش برای همیشه در لشکر ۲۵کربلا خالی ماند. 📚موضوع مرتبط: #شهید_روح_الله_سلطانی #شهید_مدافع_وطن #خاطره 🗓مناسبت مرتبط: تاریخ تولد #07_01 #jihad #martyr
🌸حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». خیلی دوست دارم یک‌بار از نزدیک به دیدار آقا بروم و بچه‌هایم او را ببیند.  📚موضوع مرتبط: #شهید_روح_الله_سلطانی #شهید_مدافع_وطن #خاطره 🗓مناسبت مرتبط: تاریخ تولد #07_01 #martyr #jihad
خاطره ای زیبا از شهید مدافع حرم روزی سر قبر علیرضا بودم که متوجه خانمی شدیم که شدیدا گریان بود😭😭 از ایشان سوال کردم که آیا شما علیرضا را میشناسید⁉️😳 خانم گفت: که من شهید رو نمیشناسم روز تشییع شهید من در امامزاده بودم که دیدم تشییع شهید است به شهید گفتم اگر تو واقعا شهیدی پس برای من کاری کن من فرزند دختری دارم که نمی تواند صحبت کند و سه پسر بیکار در خانه دارم کمکم کن😢 این اتفاق گذشت چند روز بعد دخترم در خانه یکدفعه مرا صدا زد و درخواست آب کرد❗️😲 باور نمیکردم شهید اینقدر زود جوابم را بدهد😊 کمتر چند روز بعد یک نفر درب خانه ما آمد و پرسید خانم شما سه پسر بیکار دارید من با تعجب پرسیدم بله چطور مگه❓😳ایشان آدرسی به من داد و گفت فردا بگویید بیایند سرکار‼️ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯
#خاطره سردار سلیمانی در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «نمی‌دانستم دیگر پاهای خسته مادرم را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.» مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.  بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.  سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. شادی روح سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و پدر و مادر بزرگوارش صلوات.
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
حلقه آتش🔥 گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل میکردم و گله مندی داشتم.😞 میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند❗️و به این شکل به من می فهماند که نکنم.☝️ 📝|نقل شده از محمدرضا دهقان امیری🌹 @Modafeaneharaam
🌹🕊🌷🕊🌷🕊🌹 پیش از نماز صبح به راز و نیاز با خداوند مهربان می پرداخت و آنقدر خالصانه به نیایش می پرداخت که گاهی صدای گریه های او موجب بیدار شدن اطرافیانش می شد.او عبادت های خود را تا طلوع آفتاب ادامه می داد. 🌾 تورجی زاده به طور مداوم در جبهه مجروح می شد و قبل از آنکه به طور کامل بهبود یابد مجدد به جبهه می رفت. 🌷 🌷 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴 امام حسین (ع) دستمان را در دست هم گذاشت. سفر اربعین 🔹با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه و محکم بود. برنامه‌های زیادی برای زندگی مشترک‌ چیدیم. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به‌ اجبار خداحافظی کردیم. ‌ 🔹️ در راه برگشت از سفر ، مادرم اصرار کرد که دختر خانومی را در سفر دیده و برای من نشان کرده است. می‌گفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی. ‌بدون هیچ میلی به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد... متن کامل را در اینجا بخوانید: http://arbaeen.ir/?p=19596 شما هم می‌توانید خاطرات‌تان را از سفر به در پیام‌ رسان ایتا ارسال کنید. 📌 این‌بار شما راوی سفر باشید. 🔻 این روزها که به اربعین نزدیک می‌شویم، شاید روایت سفر پیاده‌روی علاوه بر این‌که برای خودمان خوشایند باشد، حال و هوای دل‌پذیری در دیگران ایجاد کند. 🔻شما می‌توانید روایت‌های‌ خود را از سفر پیاده‌روی اربعین، در قالب صوت، ویدیو و متن برای ‌ما ارسال کنید.👇 📲 @s_hadi40 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. 🌷 ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.» 🌷ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. "شهید حسین خرازی" ╭━━⊰❀🌹❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╯
📝 | همین ساعات بود ... 🌅 نزدیک ظهر بود. گفت: «بچه‌ها، خداحافظ! من دارم میرماا ... الان راننده میاد، من دارم میرماا ...» ما داخل اتاق بودیم و با شنیدن این صدا، اومدیم بیرون... در همین حین بود که اذان شد؛ وضو داشت و سریع مهیای نماز شد. گفتیم: «صبر کنید، ما هم وضو بگیریم.» با سرعت وضو گرفتیم و پشت سرش اقامه کردیم به جماعت ... 🕌 نماز که تمام شد، آماده و با لباس بیرون منتظر بود که راننده بیاید. کیفش را در کنارش و کاپشن را روی میز جلوش گذاشته بود؛ آماده آماده و گوش به زنگ منتظر نشست. آخرین سفارش‌هایش را کرد. به من می‌گفت: «هوای مادرت را داشته باش، هوای برادر و خواهرت را داشته باش!» خواهر و برادرم، خب، درست بود؛ اما با خودم گفتم: «هوای مادر را؟ مگه قرار نیست تا دو هفته دیگه بیاید پیش‌تون؟» بعد خودم را این‌طور توجیه کردم که شاید منظور پدرم همین دو هفته است ... 🚪 ناگهان صدای زنگ آمد، راننده رسیده بود. بلند شد که برود. و ما هم شروع به خداحافظی و در آغوش گرفتنش کردیم. چون دفعه‌ی قبل نزدیک هفت ماه طول کشیده بود تا همدیگر را ببینیم، اول از همه او را در آغوشش گرفتم و محکم سینه‌ام را به سینه‌اش فشار می‌دادم و همزمان غرق بوسه‌اش کردم. او هم مرا در آغوش کشید و می‌بوسید. نمی‌خواستم از آغوشش بیرون بیایم که صدای خواهر و برادرم را شنیدم که: «بس است دیگر، بیا کنار و بذار ما هم خداحافظی کنیم.» ❤️ در حالی که دوست نداشتم از آغوشش بیرون بیایم، دستش را گرفتم تا بوس کنم، دستش را می‌کشید که بوس نکنم ... ولی من اصرار داشتم و موفق شدم. نفر بعدی خواهرم بود که به آغوش پدر رفت. در این لحظه، من از فرصت استفاده کردم و در حالی که حواسش به وداع با خواهرم بود، نشستم و شروع کردم به بوسیدن پاهایش ... حس عجیبی داشتم ... دقیقاً نمی‌دونم چطور بگم، ولی از اون شب که در جمع خانواده آن‌طور صحبت کرده بود، به دلم افتاده بود که دارد وصیت می‌کند ... اما دائم خودم را توجیه می‌کردم که: «نه! چند توصیه اخلاقی کرده، همین!» 🙏🏻 بعد از چند بوسه به پاهایش که به خاطر جانبازی کمی با تأخیر حس می‌کرد، متوجه شد و پایش را کشید و گفت: «نکن، خوب نیست.» من هم بلند شدم. حسم این بود که انگار قطعه‌ای از قلبم دارد کنده می‌شود. هم می‌خواستم محکم باشم، هم از درون آشوب بودم. انگار به دلم افتاده بود که اتفاقی در راه است. مجدد جلو رفتم و مثل پدربزرگ مرحومم، در گوش راست و چپ پدرم دعا خواندم: «إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَىٰ مَعَادٍ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» باز هم دلم آرام نمی‌شد. برادر کوچکم رفت که با پدرم خداحافظی کند. پسرم محمدعلی ایستاده بود در نوبت. به او گفتم: «برو، پای باباعلی را ببوس ...» گفتم: «ببوس که از دستت میره!» خودم نمی‌دانم چرا این جمله از دهانم خارج شد ... 👦🏻 پسرم سریع رفت و افتاد به پای پدرم و شروع کرد به بوسیدن. پدرم بلندش کرد و گفت: «نکن بابا، نکن عزیزم، خوب نیست.» بعد سر پسرم را بوسید. به او می‌گفت: «وارث باباعلی»، خیلی دوستش داشت ... یکی یکی همه وداع کردیم، ولی انگار از آغوش گرفتنش سیر نمی‌شدیم ... 💼 کلاهش را سرش گذاشت؛ کیفش را با یک دست و کاپشن را با دست دیگر زیر بغلش گرفت و به سمت در رفت. انگار نمی‌خواستیم دل بکنیم؛ همه رفتیم دم در واحد ... از اونجا به بعد، داداشم رفت تا دم ماشین و با اندکی تأخیر، در حد پیدا کردن و پوشیدن دمپایی، منم پشت سرش رفتم دم در ساختمان ... 🚗 بابا سوار شد. به راننده سلام کردم و چشمم قفل شده بود روی بابا ... انگار آشوب دلم آروم نمی‌شد. انگار می‌خواستم بگم: «نرو ...» ولی باید می‌رفت ... ✊🏻 باید می‌رفت تا به قول خودش، سعی کند جلو تداوم جنایت صهیونیست‌ها در قتل‌عام و به خاک و خون کشیدن زن و بچه و اهالی غزه را بگیرد. می‌گفت: «وای بر ماست اگر کاری نکنیم.» ناراحت بود که چرا تا آن زمان موفق نشده بودند جلو این کشتار را بگیرند ... 👋🏻 جلو ماشین و کنار راننده نشسته بود. پنجره پایین بود. کیفش را عقب گذاشته بود، ولی همچنان کلاه بر سرش بود و کاپشن را روی پایش گذاشته بود. من بالای پله‌ها و برادرم نزدیک ماشین و دم پنجره بود و برای آخرین بار، یک بار دیگر دست بابا را بوسید. ماشین به آرامی حرکت کرد ... 🕊️ این آخرین دیدارمان تا قبل از شهادت بود. دستش را به علامت خداحافظی بلند کرد و با لبخند همیشگی‌اش، همزمان با هم خداحافظی کردیم. انگار نمی‌خواستم چشم از او بردارم ... رفت ... رفت تا دیدار بعدی که پیکرش را بی‌جان در بهشت زهرا دیدم ... 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• شهید محمد رضا زاهدی