eitaa logo
به محفل شهدا خوش آمدید
129 دنبال‌کننده
6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
2 فایل
شهادت یعنی ... متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه هاست 🌷 @Ekram_93 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید میدانست شهید میشود و اینجا دفن میشود .👇👇👇👇👇👇👇 رفیق آرمان میگه اومدیم بالا سر مزار شهید سجاد زبرجدی، آرمان خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی نیست، بالای سر شهید زیرجدی دراز کشید (درست محل دفنش بعد شهادتش)؛ و گفت: حاجی چی میشه ما شهید بشیم و ما را بیاورند اینجا. روایت رفیق ، آقای معصومی 🌹مزار آرمان دقیقا بالای سر قبر است
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
°•|🌿🌸 ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا 📌خاطرات شهید سید قسمت 6⃣2⃣  🍃فردی که انگار اهل آبادان بود. سوار تاکسیم شد. گفت میرم آرامگاه. تا نشست داخل ماشین عکس سید را که چسبانده بودم روی شیشه را دید دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم: «آقا، قضیه چیه؟!» گفت: «من این سید را نمی شناختم. رفته بودم قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس سید، ناخودآگاه به سمت چهره معصومانه عکس کشیده شدم. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید.» 🍃او ادامه داد: «شبی در خواب سید را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا را بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بیام و پیدایت کنم. گم می شوم. نرفتم و فراموش کردم. چند وقت بعد دوباره آمد به خوابم و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب که بلند شدم وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد. 🍃 سید آمد و تکانم داد و گفت: پاشو رسیدی. ناگهان چشم هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونید.» وقتی فهمید پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد. رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم: «شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید.» گفت: «اصلا غیر ممکنه.» گفتم: «در خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد. 📚کتاب علمدار، صفحه 210 الی 211 °•|🌿🌸 ‎‎‌‌‎‎‎‎‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ما در قبال تمام کسانی که راه را کج میروند، مسئولیم!حق نداریم با آنها تند برخورد کنیم از کجامعلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم ؟!💔 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتگری حاج حسین یکتا از شهدا بسیار زیبا👌 نشر دهید🌹🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دمی باشهدا🌹 روایتی از شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی مشهد_بهشت رضا(ع) . . راوی: علی زین العابدین پور
پاسدار شهید محمد قائمی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1346/7/12 محل ولادت: شهر ری تهران تاریخ شهادت: 1365/8/26 محل ولادت: مریوان مزار:گلزار شهدای شهر مقدس مشهد[ بهشت رضا] قطعه30 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔰زندگینامه پاسدار شهید محمد قائمی 💐🍃شهید قائمی متولد ۱۲ مهر ماه ۱۳۴۶ ، شهر ری تهران می باشد. محمد آقا اولین فرزند خانواده و تا سن ۱۴ سالگی به همراه خانواده در شهر ری تهران زندگی می‌کرد. و زمان انقلاب به همراه دایی و پدر در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد.و در روز ۱۲ بهمن به همراه پدر به بهشت‌زهرا رفتند و در مراسم استقبال از امام ره شرکت کردند. 🌹شهید محمد قائمی در سال ۱۳۶۰ به همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر شهر مقدس مشهد نقل‌مکان کردند. محمد آقا کا حالا نوجوان ۱۶ ساله بود به عنوان بسیجی به آموزش رفت و با اصرار فراوان توانست رضایت پدر و مادر را جلب کند و در به جبهه حق‌علیه باطل شرکت کند. بعد از ۲ سال که به سن خدمت سربازی رسید به عنوان پاسدار در جبهه‌ها شرکت می‌کرد. و در عملیات بدر دوشادوش فرمانده شهید محمودکاوه بود و در آن عملیات مجروح شد. و چون از نظر جسمانی درشت هیکل و ورزشکار بود جزء نیروهای کماندویی بود. 🕊🥀سرانجام ۲۶ آبان ۱۳۶۵ در حین آموزش به وسیله ترکش‌های خمپاره که به قلب شهید اصابت کرده بود به درجه پر فیض شهادت نائل آمد. 🌷مزار مطهرش در قطعه ۳۰ گلزار شهدای مشهد ( بهشت رضا ع)
📝خاطره از شهید گرانقدر محمد قائمی ❣محمد هر وقت میومد مرخصی شبها برای خواب در اتاقی جدا و تنها می‌خوابید.یکبار که نیمه شب از خواب بیدار شدم صدای گریه و ناله شدید از اتاق محمد شنیدم، با نگرانی به پدرش گفتم : نمیدونم چه اتفاقی افتاده که محمد اینقدر بی‌قرار هست. 🕊بعدها فهمیدم که محمدم نماز شب و نماز امام زمان عج رو می‌خونده و از خداوند متعال طلب شهادت داشته. ✨راوی مادر شهید 🔹🔸🔹🔸🔹 محمد آقا خیلی به تیپ و لباسش اهمیت میداد و همیشه کار می‌کرد و با حقوقش حتما برای من هدیه‌ای می‌خرید. و خودش همیشه شیک پوش و مرتب بود. ✨راوی خواهر شهید ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌤🕊 شهید محمد قائمی در نامه‌های خود خیلی تاکید بر تحصیل و نیکی به پدر و مادر و حفظ حیا و حجاب و غیرت و پیروی از ولایت فقیه داشتند. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 💠
~🦋~🦋 بعد از گذشت چند سال از کوچ آسمانی ات هنوز پرستوهای مریوان؛ پرواز ابدی تو را در بارش برگ های بی قرار پاییز به خاطر دارند. هنوز نگاه پر مهر تو همچون رنگین کمانی بر سر طوفان باورهای من گسترده است و من در زمستان اندیشه های پوچ به لطف و پناه تو دلگرمم. ❣️ ⚘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️شهید برونسی: هر وقت کارتون گیر میکنه امام زمان رو به فقط مادرش قسم بدید
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ نام مادر سادات را که به زبان می آورد، بلافاصله می گفت (سلام الله علیها) یادم هست یک بار در ایام فاطمیه در زورخانه، مرشد شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا (سلام الله علیها) نمود. ابراهیم همین طور که شنا می رفت، با صدای بلند شروع به گریه کرد ، لحظاتی بعد صدای او بلند تر شد و به هق هق افتاد طوری که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد شعرش را عوض کرد. ❁═══┅┄ 🕊
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ 💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهید محمد حسین مرادی🕊 به یادم دارم هروقت بیرون بودیم. اذان که می گفت، همانجا نزدیک ترین مسجد را پیدا می کرد و ما را می برد نماز. یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم. رفت در یک اتاقک در بیمارستان تقاضا کرد که اجازه بدهند دو تایی نماز بخوانیم. من هرموقع خسته بودم، می گفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم. اما محمدحسین مواقع ی که به ندرت می شد که نتواند نماز اول وقت بخواند، می گفت: یک کم استراحت می کنم تا سر حال نمازم را بخوانم. شاید بعضی ها این تصور را دارند که زندگی با کسی که دائما در معرض شهادت است و خودش هم تمنای شهادت را دارد خیلی سخت است. اما برعکس زندگی محمدحسین خیلی پرشور بود. با اینکه در هر سفرش احتمال داشت برنگردد اما برای زندگی اش برنامه داشت. حتی کارهای کارشناسی اش را داشت انجام می داد. خیلی به خانواده اش اهمیت می داد. کوچکترین فرصتی که گیر می آورد من را به گردش می برد. با اینکه ساکت بود به موقعش شوخی هم می کرد. با اینکه کار سنگین نظامی داشت همیشه با لبخند و گل می آمد. من نیز همه آن گل ها را خشک کردم و نگه داشتم. روزهای جمعه که می شد صبح زود پا می شد تند تند کارها را می کرد، صبحانه و نهار را آماده می کرد، لباس ها را می شست و… در همه این کارها می خواست محبتش را ثابت کند.
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ از وقتی رفت جبهه و برگشت، چون در مناطق غرب و کرد نشین بود، شلوار کردی پوش شد. چون این شلوارها بلند و گشاد و راحت بودند. چه زمانی که به منطقه می‌رفت و چه وقتی که در تهران بود، دائم کردی می‌پوشید. یک پیراهن بلند و گشاد هم تنش می‌کرد. خیلی از دوستانش هم به تبع او کرد پوش شده و شکل و شمایلشان را هم مثل او کرده بودند. یکی از دوستان ابراهیم به نام «مهدی حسین قمی» که خیلی به او ارادت داشت و دارد هنوز هم با شلوار کردی این ور و آن ور می رود
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ 💌 شهید اسماعیل غلامی یار احمدی🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📲 دنیا بازیچه ای بیش نیست... ..............................
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ 💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرازی از وصیت نامه شهید بابک نوری هریس: 📲 چطوری از ما خواهی بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ 💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهید مدافع حرم عبدالرضا مجیری🕊 🥀 .............................
┅═⊱࿐ིིུ𖠇༅🌸༅𖠇࿐ེིིུ⊰═┅ سراغ‌ قبرِ شهیدهایی که زیاد زائر ندارند، بروید. آنها چیزهایی که می‌خواهند به صدنفر بدهند را به یک‌ نفر می‌دهند! 🎙‹ استاد امینی‌ خواه
هدایت شده از هر روز با شهدا
خواستن‌ازش‌عکس‌بگیرن.. گفت: «بذارید"سربند یازهرا"ببندم بعدازشهادتم‌به‌دردمیخوره..♥️» شهید🍃 🕊🕊🕊🕊 ایام شهادت بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها 🖤 🌷@shahedan_aref
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 🌷رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچ‌کس نشانش نمی‌داد. یک‌بار یواشکی برداشتمش ببینم چه می‌نویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت. نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند. به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.» 🌷گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه می‌خواهی تو هم بیا. زود می‌رویم و بر می‌گردیم.» گفتم: «حالا کجا می‌خواهید بروید؟» برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر می‌کند طرف از او دلخور شده، الان هم می‌خواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمی‌شود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز دکتر محمدعلی رهنمون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
من‌از‌لبخنـــــدت‌ آموختم‌ زاین‌دنیــاگذشتن‌را . .🍃 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ رییسی جمهور شهیدم ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛