eitaa logo
به محفل شهدا خوش آمدید
128 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
2 فایل
شهادت یعنی ... متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه هاست 🌷 @Ekram_93 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡
مشاهده در ایتا
دانلود
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「﷽」 شَھـٰادَت‌ نَصیب‌ِ‌ کَسـٰانۍ مۍشَـود کِہ‌ در‌ رَهِ‌ عِـشـق‌ بِـۍتَرس‌ بٰـا‌جـٰانِ‌ خود‌ بـٰازِے کُنَنَد!...♥️ 🕊
🔴: 🔸سعی کنید خودتان را چنان بسازید که آمادگی ظهور حضرت مهدی (عج) را داشته باشید. ‌🔸یاد تمامی شهدا را همیشه زنده نگهدارید و دعا کنید که خداوند تمامی شهدا را با شهیدان صدر اسلام و با ائمه و اولیای خودش محشور بسازد. 🔸قرآن را زیاد تلاوت کنید و به معنای آن بیشتر عمل کنید. این چند بیت شعر را از قول خداوند به بنده فراری و گنهکار به روی کاغذ می‌آورم✍ ای یاغی ستمگر بر ما وفا نکردی عمری تو ای فراری، رو سوی ما نکردی هر شب منادی ما، می‌زد تو را صدایت اما تو یک شبی هم، ما را صدا نکردی ما پرده پوشیم از مهر، بر جمله گناهت اما تو ای جفاجو، از ما حیا نکردی جداً بیاییم شرم و حیا کنیم که در محضر خدا معصیت نکنیم و بیاییم با خدا آشتی کنیم که برگشت همه ما به سوی اوست🕊 🌸
• رفقا بیاید تصمیم بگیریم از این به بعد از کنار وصیتنامه شهدا به راحتی عبور نکنیم، حداقل چند دقیقه ای تأمل کنیم🤔 سعی کنیم سیره شهدا رو در زندگی مون پیاده کنیم🙏 امروز طبق وصیتنامه شهید گلستانی سعی کنیم در محضر خدا گناه نکنیم🤝 •
📚 جهیزیه💍 قالی می‌بافت به چه قشنگی؛ ولی درآمدش رو برای خودش خرج نمی‌کرد. هر چی از این راه در می‌آورد، یا برای دخترای فقیر جهیزیه می‌خرید و یا برای بچه‌ها قلم و دفتر. حتی جهیزیه خودش رو هم داد به دختر دم بخت؛ البته با اجازه من. یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار. ازش پرسیدیم: «چرا شب عیدی لباس نوت رو در آوردی؟» گفت: «وقتی پیش بچه‌ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم. همش فکر می‌کردم نکنه یکی از این بچه‌ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره... دیگه نمی‌پوشمش!». 📕کفش های جامانده در ساحل، صفحه10 الی 15 🦋
• امام صادق علیه السلام: محبوب ترین مؤمنان نزد خدا کسی است که مؤمن تُهیدست را در امور مادیِ زندگـی‌اش یاری رساند🤝 📕بحارالانوار، جلد75 ، صفحه261 ✍رفقا ما هم سعی کنیم یاریگر باشیم… در حد توان مون در این شرایط اقتصادی کمک حال همدیگه باشیم. به نظرتون الان کسی هست که مثل شهیده واعظی جهیزیه ببخشه🧐🧐 رفقا. شهدا و شهیده های عزیزمون به همین راحتی به این مقام نرسیدن از خیلی چیزها گذشتن که شاید ما امروز نتونیم ازشون بگذریم. هیچ موقع وقتی میخواید کمک کنید نگید که این مبلغی که من دارم کمه و چیزی نیست😢 نیت شما خیلی بیشتر از مبلغ ارزش داره ۵۰ هزار تومن با اخلاصی که شما کمک میکنید اندازه ۵ میلیون ارزش داره😍 چون شما از اونچه داشتید با اینکه خودتونم نیاز داشتید گذشتید و مطمئن باشید با کمک به همدیگه حال خودمونم خوب تر میشهツ ✌️
😁❤️ 🔴القُم! القُم! بپرّ بالا شلمچه بودیم! آتشِ دشمن سنگین بود و همه جا تاریکِ تاریک. بچه‌ها، همه کُپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دورِ شیخ اکبر نشسته بودیم و می‌‌‌گفتیم و می‌‌‌خندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:« الایرانی! الایرانی!» و بعد هر چه تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می‌‌‌کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند:« القُم! القُم، بپرّ بالا». صالح گفت:« ایرانیند! بازی درآورده‌اند!» عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه‌اش و گفت:« اَلخَفه شُو! اَلیَد بالا!». نفَس تو گلوهامون گیر کرد.😰 شیخ اکبر گفت:‌« نه! مثل اینکه راستی راستی عراقیند». خلیلیان گفت:« صداشون ایرانیه». یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت: « رُوح !رُوح!« دیگری گفت:« اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعاً». خلیلیان گفت: « بچه‌ها می‌‌‌خوان شهیدمون کنند» و بعد شهادتین و خوند🥺 دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ، ما رو زدن و هُلِمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی‌دونستیم چیکار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد:«آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کُلاشو برداشت . رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم! حاجی گفت: « اونجا چیکار می کنید؟»گفت:« چند تا عراقیِ مزدُورو دستگیر کردیم» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن😅 مجموعه‌اکبرکاراته‌موسسه‌مطاف‌عشق📚 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~|🍀✨|~ شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می‌دهند ما هنوز شهادتی بی درد می‌طلبیم غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند🕊 🥀
📚 هنوز به سن تکلیف نرسیده بود؛ اما از مدرسه با عجله به خانه می‌آمد، کیفش را می‌گذاشت، با سرعت وضو می‌گرفت و به مسجد می‌رفت. یک روز مادر به او گفت: چرا این‌قدر عجله می‌کنی؟ تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی. اگه اصلاً نماز نخونی هم هیچ اشکالی نداره. اشکبوس گفت: نماز باعث می‌شه همیشه ثابت‌قدم باشم... . «زنگ عبور»، ص24📚 ░▓░▓░▓░▓░▓░▓ پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله✍🏻 مَثَل نماز، مَثَل ستون خیمه است؛ اگر ستون محكم باشد، طناب‌ها، میخ‌ها و چادر به‌كار می‌آیند، امّا اگر ستون بشكند، نه طنابی سود می‌بخشد، نه میخی و نه چادری. ❤️ 🌱
28.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(♥️🕊) خوشا آنان كه با غیرت ز گیتی ندای یا حــسین گفتند و رفتند در این بـــــازار این دنیای فـــانی شــــــــــهادت را خریدند و رفتند شهدا را یاد کنیم با صلواتی📿
🙂🌷 ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته‌ است؟! عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازه‌ی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟! بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاری‌ها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمی‌رم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، می‌رم منزل دخترم. ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل." با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالی‌شان بدتر از خودش بود.ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده. 📚 برگرفته از کتابِ سلام بر ابراهیم۲ /🌱
•|🦋|• 💌" آقا‌ نوید‌ همیشه‌ میگفت‌: کار‌ رو خوبه‌ خدا‌ درست‌ کنه❤️(: آخرین صحبتی را که با ایشان قبل از شهادتش داشتم اربعین بود که من برای پیاده روی اربعین به کربلا رفته بودم،به من گفت در زمانی که آنجا هستی، برای شهادتم دعا کن و از آقا کم نخواه و در آخرین صحبتی و البته آخرین تماسی که باهم داشتیم از او پرسیدم:چه دعایی در حرم حضرت عباس(ع) برایت کنم؟ مکثی کرد و گفت دعا کن اربــعین، کــربلایی شوم و من در جوابش گفتم: ان‌شاءالله می‌شوی و تلفن قطع شد...و آقا نوید در روز اربعین به شهادت رسیدند.🥀 /🕊