eitaa logo
شهید حسین ولایتی فر
896 دنبال‌کننده
583 عکس
231 ویدیو
9 فایل
↶شهید مدافع وطن ©خادم هیات محبان اباالفضل العباس(ع) ●ولادت : ٦ تیر ١٣٧۵ - دزفول ●شهادت : ٣١ شهریور ١٣٩٧ - اهواز خادم کانال @aliyane رفاقت تا بهشت . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد مقدس جمکران به یاد شهید حسین ولایتی فر
خاطره گویی سردار سعیدفر_17-10-24_10-47-30-769_90_79.mp3
29.89M
🔰 خاطره گویی سردار سعیدفر از شهید غلامعلی مهران زاده @shohada_mohebandez
چهارمین هفته از رویداد شناسنامه 🎙️🇮🇷 روایت‌ِ زندگی‌ِ امدادگرِشهید حمید لیاقت مهر (مسؤل وقت خودکفایی کمیته امداد) به‌کلام:حاج‌محمود‌کاهوکار«همکارشهید» حــاج‌ غ‍ــلامــرضــا نویـــدکـــیـا«همکارشهید» حماســــه خــوانی:کربلایی‌حســین‌ســنگری 🧔ویژه برادران ⌛ پنجشنبه، ۲۶ مهرماه ، ساعت۱۹:۳۰ 🏠روایتخانه ،خ طالقانی نرسیده به امام کوچه شهدای دیانتی ،جنب بقعه شاهرکن الدین @ravayatkhane
کافیه دل بدیم به شهدا و حاجتمون رو ازشون بخواهیم. باور کنیم اینا دستشون بازه. اینا واسطه خیر میشن... پیام یکی از مخاطبین کانال ؛ شهید حسین ولایتی‌فر واسطه‌ی رسیدن به آرزوی این زوج جوون شده که چند سال منتظر بچه‌دار شدن بودن، واسطه‌ی یه معجزه! هنوز هم شهدا هوای دوستان و رفقاشون رو دارن و فراموششون نمیکنن. دلمون گرمه به یادت، رفیق با مرام... 💔 @shahidvelayati
امروز چقدر حالمون خوب شد با این خبر... 😍
33.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به زودی… 🎞️ اکران‌مستندکوتاه‌آقاحسین 🔻روایتـی متفـاوت از زندگـی و زمانهٔ شهید مدافع وطن حسین ولایتی فر @RavayatKhane
🎞️ اکران‌مستندکوتاه‌آقاحسین 🎥روایتی‌متفاوت‌اززندگی‌وزمانهٔ‌ شهیدمدافع‌وطن‌حسین‌ولایتی‌فرزمان:چهارشنبه۷آذرساعت۲۰ 🏠مکان:سـالن‌مرکـزدفاع‌مقدس @RavayatKhane
‏‎🇮🇷روایت همچنان جاریست… ‏‎📷 🎞️ اکران‌مستندکوتاه‌آقاحسین 🌹 با حضور بیت‌ معظم شهید 🎥روایتی‌متفاوت‌اززندگی‌وزمانهٔ‌ شهیدمدافع‌وطن‌حسین‌ولایتی‌فر 🗓 چهارشنبه . ۷ آذر ماه @ravayatkhane
عجب صحنه قشنگی یکی از رفقا تعبیر جالبی داشت میگفت: وقتی اسم حسین ولایتی میاد، دل‌ها میلرزه. حالا کنار مزارش شهیدی مهمون شده که هیچ‌کدوم از ما نمی‌دونیم اسمش چیه، اما تو آسمون‌ها خوب می‌شناسنش. می‌گفت اینجا نقطه وصل آسمون و زمینه! این شهید رو حسین ولایتی خوب می‌شناسه‌... @shahidvelayati
منم دنبال قوت قلب می‌گردم. وقتی حوادث منطقه رو می‌بینم، حسابی کلافه میشم. با خودم می‌گم: یعنی خون شهدای مدافع حرم هدر رفت؟ یعنی کم‌کاری ما باعث شد سوریه از دست مقاومت بره؟ یا این همون پیش‌بینی اهل بیته، اون سختی‌ها و ابتلائاتی که گفتن قبل از ظهور باید باشه؟ فتنه شام. راستش، نمی‌دونم. اصن ما الان دقیقاً کجای این نقشه بزرگ تاریخی ایستادیم؟ باید خوشحال باشیم که راه ادامه داره و نزدیک قله‌ایم یا ناراحت از شکست‌هایی که این روزها میبینم؟ جوابش رو نمی‌دونم، ولی یه چیزی هست که همیشه تو این شرایط آرومم می‌کنه: یکی صحبت‌های آقا، اون نگاهی که قله رو می‌بینه. یکی هم نشستن پای خاطرات شهدا، چراغ‌هایی که تو اوج تاریکی، راه رو نشون می‌دن. شهید حسین ولایتی به مادرش گفته بود تو فتنه‌ها: دو چشمتون به لب این سید باشه. شاید به خاطر همون نگاه عمیقش به تاریخه که تو سخت‌ترین شرایط هم روشنایی آینده رو می‌بینه، شاید هم بخاطر اینکه از جایی دیگه قوت قلب میگیره. راستی اگه تو هم حالت شبیه منه، امروز چهارشنبه‌ست. گفتم یادآوری کنم شاید بخوای برنامه‌ریزی‌تو عوض کنی... @shohada_mohebandez
InShot_۲۰۲۴۱۲۲۰_۰۹۰۸۰۲۱۲۳-mc-mc-mc.mp3
5.14M
چرا یه رزمنده حاضر میشه از همه‌چیزش بگذره؟ از خونواده، خونه، حتی جونش؟ چی می‌تونه اون‌قدر قوی باشه که آدم رو از تمام وابستگی‌ها آزاد کنه؟ این روزا همزمان با بهم ریختن اوضاع منطقه بحث جنگ و جبهه هم بین بچه‌های برآوا داغه. تشییع شهید عزیزیان هم حال و هوای شهر رو تغییر داد. دیشب با استاد ناصری راجع به همین چیزا حرف می‌زدیم. مفهوم شهادت و بحث معنویت در جبهه. بخشی از صحبتهای زیبای ایشون رو بشنوید...✌️ @barava
چرا صبر نکردید تا اونا بیان ؟؟ ... توی یه مغازه یا فروشگاه بودم. کارم که تموم شد، همین که می‌خواستم از اونجا خارج شم، دیدم جلوی در کفش‌هام نیست! (نمی‌دونم چرا، ولی جلوی این فروشگاه باید کفش‌هاتو درمی‌آوردی.) من داشتم بین کفش‌ها دنبال کفش‌های خودم می‌گشتم. همین که جلوتر رفتم، تعداد خیلی زیادی کفش اونجا دیدم. مثل زمانی که مجالس بزرگ برپا بشه و کلی کفش جلوی در باشه. اما کفش‌های خودمو پیدا نکردم. جلوتر که رفتم، رسیدم به یه مکان خیلی بزرگ؛ مکانی شبیه به حرم یه امام‌زاده یا شاید یه مسجد بزرگ. شب بود. وارد صحن اون مکان شدم. خیلی بزرگ بود و جمعیت زیادی اونجا بودن. متوجه شدم که اینجا یه مراسم یا برنامه‌ای بوده و الان آخرایشه. توی صحن، موکت پهن شده بود. سفره‌ی طعام پهن شده بود و جمعیت، بعد از صرف شام، درحال ترک مجلس بودن. یه عده سرپا و یه عده نشسته بودن. چون جمعیت خیلی زیاد بود و مراسم هم تموم شده بود و مردم درحال خروج بودن، کمی همهمه بود. من بین اون همه آدم یکی از خادم‌های مجلس رو پیدا کردم. بهش گفتم: "کفش‌های من نیست!" گفت: "کفش‌هات چه رنگیه؟" رنگ کفش‌هامو بهش گفتم، همون رنگ کفش‌های این دنیا. گفت: "کفش‌هات پیش منه!" من خیلی متعجب شدم که بین جمعیتی به اون زیادی، چطور کفش‌های من پیش اون خادم بود؟ به نظرم ازم پرسید که از کجا اومدین؟ و من گفتم فلان شهر. چون اون برنامه توی دزفول بود. بعد دیدم که برای همون خادم روی گوشیش پیغام اومده. من پیام‌ها رو می‌دیدم. پیام‌ها از طرف کسی بود که برای من خیلی آشنا بود؛ خیلی آشنا. پیام‌ها از طرف حسین ولایتی‌فر بود! خودش توی اون مکان نبود. توی پیام‌ها با ناراحتی و تشر به خادم‌ها و مسئولین مجلس، یه همچین چیزی می‌گفت: "این مجلس برای کسانی بود که بیماری یا حاجتی دارن. چرا صبر نکردین تا اون‌ها بیان و بعد مراسم رو شروع کنین؟" من توی همون عالم خواب، از اینکه شهید داره ما رو می‌بینه و به قول خودش، حواسش به لحظه‌لحظه‌هامون هست، از شدت تحیر و تعجب از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم، دیدم کنار یه جاده‌ام و کنار اون جاده یه چیزی شبیه حسینیه یا شاید یه مسجد بود. حس می‌کردم اونجا برای آدم‌هایی هست که شاید عمل خاصی رو انجام می‌دن، مثل حج یا یه چیز این‌طوری. بعضی مغازه‌ها هستن که توی خیابون‌های اصلی و جاده‌ها هستن. این مکان هم دقیقاً درب ورودیش مثل مغازه‌ها کنار خیابون بود. اینجا هم باید کفش‌هامونو درمی‌آوردیم. وارد اون مکان که شدم، یه چیزی شبیه به یه سکو یا پله‌ی بلند قسمت ورودی بود و از اونجا که پایین می‌رفتی، وارد حسینیه می‌شدی که فرش شده بود. یه مکانی شبیه حسینیه‌ی امام خمینی، اما اون‌قدرها بزرگ نبود. کسانی که اونجا بودن، درحال عبادت بودن. من اونجا هم خانم دیدم، هم آقا. برام سوال بود چرا قسمت خواهران و برادران جدا نیست؟ دیوارها و نرده‌های حسینیه کامل سفید بود. وارد حسینیه شدم و همونجا نشستم. یه صف بود که آقایون نشسته بودن. یه دفعه خشکم زد. بین اون همه آقا فقط صورت یه نفر رو دیدم. خودش بود، حسین ولایتی‌فر! به نظر یکم چهره‌ش با چهره‌ی این دنیاش فرق داشت، اما خودش بود. دیدم داره به من نگاه می‌کنه. نمی‌خندید، اخم هم نمی‌کرد، اما با جدیت به من نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست من از این نگاه جدیش چیزی رو بفهمم. دو سه بار، در حد یک لحظه نگاه می‌کردم به شهید و می‌دیدم هنوز داره نگاهم می‌کنه. از اونجا بلند شدم و رفتم قسمت دیگه‌ای از حسینیه نشستم. به محض اینکه نشستم، چند نفر اومدن و برای ما سفره انداختن. غذاهای خوشمزه‌ای به نظر می‌رسید. شاید حسین می‌خواست جبران کنه یا از دلم دربیاره؛ اون دفعه‌ی قبل که غذا به من نرسیده بود... در جای دیگه‌ای هم متوجه شدم که شهید هنوز درحال کمک و باز کردن گره‌های مردم توی این دنیاست. (اون ماجرا رو بنا به دلایلی ترجیح می‌دم باز نکنم.) پ‌ن: من مدتی بود که به دلیل ماجراهای پیچیده‌ای فکر می‌کردم شهید نگاهش رو از من برداشته و خیلی ناراحت بودم. ولی توی خواب بهم فهموند که: "ما حواسمون به شما هست، اگه شما حواستون از ما (شهدا) پرت نشه!" @shohada_mohebandez
هدایت شده از سوزستان
پیام های زیادی داره از شما مخاطبان عزیز و ماجراهای دلشون با شهید حسین ولایتی دستم می‌رسه: من جریانی با شهید دارم که میخام براتون تعریف کنم. به خود امام حسین همش حقیقته حقیقت محضه. اون سالی که حسین شهید شد از دلم گذشت که به یاد حسین میرم اربعين. عکس حسین که چایی دستشه لمینت کردم با سنجاق زدم به کوله ام. ویزا چندتا از فامیل و مامانم رو بردم دادم به سر کاروانی از عبدالخان که برا اربعين باهاشون بریم کربلا. ویزای من یه هفته از مقداری که اعتبار دارن کمتر بود. سرکاروان گفت کاری ندارن نگران نباش. خب زمان مشخص شد و رفتیم عبدالخان که حرکت کنیم برادر سرکاروان گفت به ویزات گیر دادن پیاده شو برگرد سر مرز اذیت نشی. انگار آسمون ریخت رو سرم. نگاه عکس حسین کردم گفتمش حسین من به نیت تو راهی شدم حالا اینجوری باید بشه و همینطور اشکام می ریخت. آقاهه اصرار و من سمچ که اصلا پیاده نمیشم و گریه می کردم گفتمش اگر آتیشم بزنی نمیرم. و فقط نگاه عکس حسین می کردم. اتوبوس حرکت کرد رسیدیم سر مرز رفتم جلو. دوسه تا خانم و آقا رو از صف بیرون کردند نذاشتن برن. من چشمهام اشکی و رو به جلو. رسیدم جلو مامور اصلا منو ندید رد شدم. از مرز رد شدم رفتم مرز عراق باز اونجا از دو سه مرحله رد شدم هیچکس نپرسیدم پاسپورتت. به خود امام حسین رفتم و اومدم سر مرز دیدم عکس حسین خودش از کوله ام افتاد 😭😭😭😭😭 ماموریتش انجام داد و بهم فهموند که خودش جورش کرد. خانم سر کاروان خیلی تقلا کرد که یکی رو رد کنه نتونست ولی من بی دغدغه رفتم و اومدم. حسین ولایتی زنده است شهید زنده خودشه. من هر گرهی داشته باشم بدو میرم پیش حسین میگم رو به جدم بنداز گرفتارم واسطه شو. ان شاءالله اون دنیا شهدا بیادمون باشن‌. ولی ولایتی واقعا هست و معجزه میکنه مطمئنم. 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia
مرتبط با پیام قبلی: سلام شاید اون عکسی که لمینت کردن همونیه که پیش ماست و سالهاست باهاش زندگی میکنیم🥺 سال 98کلی دنبال عکس شهید ولایتی بودیم ولی نرسیدیم چاپ کنیم تو مسیر، دخترم عکس رو تو یکی از موکب ها پیدا کرد و گفت مامان بزنش پشت روسریم، دیگه خسته نمیشم چون شهید ولایتی منو میبره کربلا و از اون سال، هر وقت اربعین قسمتمون شده عکس همراهمونه
از امیرالمومنین علیه‌السلام پرسیدن بهترین عبادت چیه؟ فرمود عفت. عفت یعنی حواست باشه زبانت، شکمت، دامنت به گناه آلوده نشه. فقط هم مختص زن یا مرد نیست. این روزها دینداری خیلی سخت شده. برای عاقبت بخیری‌ هم دعا کنیم... @shahidvelayati
یادمه شهید حسین ولایتی یه پروفایل گذاشته بود رو صفحه تلگرامش که جمله شهید خرازی بود: «گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد سالها عقب می‌اندازد، چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده است.» واقعا خودش هم همینجوری بود. حواسش بود به چشماش که هرچیزی نبینه. میگن برای شهید شدن اول چشمها را باید شست، اگه حواست به چشمت نبود مسیرت سخت میشه رفیق. ولی اینم بهت بگم اشتباه رفتی درمونش اشک روضه است. به خون شهید قسم...
16.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگ‌ترین لحظه‌های عمر ما وقتیه که خودمون رو میرسونیم به قرار هفتگی جمعه‌ها؛ مجلس روضه، قدمگاه شهدا . . . @mohebandez
هدایت شده از طوبا للغربا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺گوشه ای از مراسم عقدکنان در بیت مقدس شهید ولایتی فر😍 و نصیحت های مادرانه مادرشهید🥹💚 میگن که : کم‌وکسری‌های زندگیتون رو سربالایی و سرازیری ها رو (این نصیحت مادرانه‌ای هست...) بر حسینم ببخشید...🥲🫀 عاقبتتون بخیر🌱💚 ۲۹آذر۱۴۰۳
هفته‌مون رو با یاد شهدا شروع کنیم ...
حسین را از قبل از شهادتش می‌شناختم. درست یادم نیست اولین بار کی دیدمش، اما خوب یادم هست کجا؛ اولین باری که پایم به حسینیه باز شد، حسینیه حبیب‌بن‌مظاهر. فکر می‌کنم اول کمی باید از حسینیه بگویم؛ یک ساختمان کوچک دو طبقه در گوشه پارک فرهنگ که کلاً 150 متر نمی‌شود، اما همیشه وقتی از کنارش رد شدم، شلوغ بوده. این‌بار اتفاقی آمده بودم داخل، نیم ساعت قبل از اذان مغرب. خودش بود و یکی از رفقایش. انبردست و پیچ‌گوشتی در دست داشتند و با جعبه تقسیم ورودی حسینیه ور می‌رفتند. از آن روز و آن دیدار چیز زیادی در خاطرم نمانده، جز اینکه سلامی کردم و گوشه‌ای از حسینیه نشستم؛ جایی که نه من آن‌ها را می‌دیدم و نه آن‌ها من را. فقط صدایشان را می‌شنیدم که با شوخی و خنده به هم تیکه می‌پراندند. آن روز، بیشتر از کار کردنشان، خنده‌ها و بگو و مگوهایشان توجهم را جلب کرد. وقتی اذان شد، کم‌کم بچه‌های حسینیه برای نماز آمدند. میان آن جمع زیادی که نمی‌شناختم، گمش کردم. چند صباحی عضو یکی از جلسات قرآن حسینیه بودم. آن موقع 16 ساله بودم و ما بزرگ‌ترین مقطع سنی حسینیه بودیم. حسین دو سال از من بزرگ‌تر بود و تازه توی یکی از جلسات معاون تربیتی شده بود. ما بهشان می‌گفتیم «جلسه آقای حسینی». تقریباً هم‌سن و سال بودیم. ما تقریباً همه سوم دبیرستان بودیم، اما جلسه‌ آن‌ها از اول دبیرستان داشت تا سوم. تیپ خاصی هم داشتند. سه‌شنبه‌ها می‌رفتیم مجتمع ورزشی معلم؛ تقریباً همه بچه‌های حسینیه بودند. جلسات قرآن، بسیج، هیئت، بچه‌های جلسه آقای حسینی، همگی شلوار کردی و تی‌شرت مشکی می‌پوشیدند. شبیه اشباح سیاه بودند. مجتمع را می‌گذاشتند روی سرشان از بس سروصدا می‌کردند. این حال و هوایشان برایم جالب بود. یک جورهایی بعضی‌هایشان بچه مثبت‌های مدرسه بودند، اما این‌طور شلوغ‌بازی می‌کردند. دلم می‌خواست آن موقع من هم بینشان باشم و بزنیم توی سر و کله هم. جمع ما کلاً بچه‌های آرامی بودند و زیاد اهل دعوا نبودند. یکی‌شان را که می‌زدی، تا یک ماه جلسه نمی‌آمد. چه می‌دانم، آن موقع خیلی انرژی داشتم و دوست داشتم یک‌جوری خالی کنم. به نظرم جلسه جایی بود برای همین کارها و جلسه آقای حسینی دقیقاً همچین فضایی داشت. در یکی از اردوهایی که با حسینیه رفتیم، دوباره دیدمش. داخل چادری نشسته بود که به آن می‌گفتند «چادر تدارکات». مشغول آماده‌کردن وسایل برای ناهار بود، باز هم با همان رفیقش. مثل همیشه، با همان خنده و بگو و مگوهای میان کار. تا آن روز حتی اسمش را هم نمی‌دانستم... @shahidvelayati
این اواخر که پایم به هیئت باز شد، بیشتر می‌دیدمش. آنجا خادم بود. وقتی اسم خادم هیئت روی ما هم آمد، با هم رفیق شدیم. فضای هیئت برایم هم تازه بود و هم جذاب. به‌سرعت با بچه‌های آنجا ارتباط گرفتم؛ گویی سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. خلاصه، واسطه رفاقت ما و حسین، هیئت بود و امام حسین. دوستش داشتم، مثل همه بچه‌های هیئت. البته کمی بیشتر، چون همیشه توی چشم بود. منزل ما نزدیک حسینیه بود، اما هر وقت می‌خواستم برگردم، اصرار می‌کرد: "خودم می‌رسانمت." توی همان چند باری که تا خانه رساندم، با هم در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم. پنجشنبه‌ها با بچه‌های هیئت می‌رفتیم سالن فوتسال؛ چند نفرشان، از جمله حسین، پیام می‌دادند که امشب حتما باشی. فکر کن تازه وارد جمعی شدی و شش، هفت نفرشان برای یک سالن ساده پیگیر آمدنت باشند. به‌نظرم این‌طور چیزها آدم را جذب می‌کند. بچه‌های هیئت توی جذب خیلی حرفه‌ای عمل می‌کردند. 6 تیر تولدش بود. برایش هدیه گرفتم. چند روز بعد، او هم برای تولدم هدیه گرفت: کتاب یکی از شهدا. روز پاسدار بچه‌های هیئت را بعد سالن، شام دعوت کرده بود بیرون، من آن شب سالن نرفته بودم. زنگ زد بیام سراغت؟ وقتی هیئت نمی‌رفتم، پیگیری می‌کرد: "چه خبر؟ کجایی؟ نیستی..." رفتارش گرم بود و صمیمی. شوخ بود، ولی ساده و بی‌ریا. کنار این‌ها، همه فن‌حریف بود. از آن دست آدم‌هایی که لذت می‌بری کار کردنشان را نگاه کنی. بالاتر از همه خصوصیاتش، امام‌حسینی بودنش بود. اهل روضه، گریه و اشک. اگر خادمی و نوکری اباعبدالله نبود، زندگی حسین جذابیتی نداشت. دیدن و گفتنش برای من، خواندن و شنیدنش برای شما. امروز که دارم برای حسین می‌نویسم، با خودم می‌گویم برای تا آسمان رفتن هیچ نردبانی بهتر از روضه و اشک بر امام حسین نیست. توی هیئت خیلی راحت می‌شود تا آسمان پرکشید. اگر ما به زمین قفل و زنجیر شدیم، مشکل از خودمان است و تعلقات‌مان. سرتان را درد نیاورم، هیئت امام حسین ظرفیت آن را دارد که همه را به آن نقطه اوج برساند. آن‌جایی که من بهش می‌گویم نقطه رهایی. حسین که رسید به نقطه رهایی، از رفاقتمان سه سالی می‌گذشت. توی این مدتی که مشغول جمع کردن خاطرات حسین بودم، با آدم‌های زیادی حرف زدم: خانواده، فامیل، رفیق. هر کدامشان صحبت‌ها و خاطرات شنیدنی داشتند از حسین. گاهی وسط مرور خاطرات از ته دل می‌خندیدیم. گاهی هم هر دویمان، من و راوی، اشک می‌شدیم و می‌باریدیم. این مدت که درگیر کار حسین بودم، روزهای جالبی بود. گاهی چند روز پشت سر هم کار را جلو می‌بردم. گاهی هم مدت نسبتاً طولانی توی کار وقفه می‌افتاد. هر چند وقت یک‌بار می‌رفتم سر مزارش و بهش گزارش می‌دادم: حسین، اینقدر از کار پیش رفته؟ دیدی؟ تا اینجای کار راضی هستی داداش؟ مواقعی هم برای گله می‌رفتم پیشش. می‌نشستم و می‌گفتم: «حسین، این فلانی باهامون راه نمیاد، خودت یه گوشمالی بهش بده...» @shahidvelayati