eitaa logo
شهید هادی ذوالفقاری....♡
468 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
38 فایل
خـوش اومدی رفیـق💚 دع‌ــوت شـده‌ی خـاصِ شهدا هستی..😍🌱 {کانال شهید مح‌ـمّدهادی ذوالفقاری♡} ✅خادم کانال جهت تبادل: ↬ @Ghaf_sin120 ✅ارتباط با مدیر کانال ↬ @Nazanin_hbi ___________ 🌴تاسیس.1400/2/7 ◆ @shahidzoalfaghari
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید هادی ذوالفقاری....♡
#دلتنگی_شهدایی💕✨ ____________ دنیا محل گذر است، هرچه ڪمتر دل ببندے، راحت تر دل می‌بُرے(: ________
✨🦋 ___________ از سوریه زنگ می زد و تاکید می‌کرد که فاطمه قرآن حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است. مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد روزه بگیرد و به دوستان‌خود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را تنبیه کنید 😊🧡 __________ 🌿
🎙✨ ________ درون قلب های ما نفوذ کرده بود🖐🏼🙂 با مصطفی انس عجیبی گرفته بودیم. درون قلب های ما نفوذ کرده بود. شاید مثلاً کار خاصی به نظرمان می کرد. ولی همین که از وقت خود، از مال و ثروت خود می‌زد و  به یک جاهایی می‌رسید، درک می‌کرد که این بچه نیاز به کمک دارد. خیلی جالب بود اصلاً برای او مهم نبود که یکی فقیر است و دیگری پول دار. این خوشگل تر است و دیگری زشت تر. همه را به یک چشم می‌دید. به همه احترام می گذاشت و همه را بالا می آورد. مصطفی در این قضایا خیلی مقید بود. 💭《به‌روایت‌دوست‌شهید》 ♥️‌🖤
شهید هادی ذوالفقاری....♡
#دلتنگی_شهدایی💛🌙 ______________ گاهـےیڪ‌تلنگرمیتواندهمین‌باشد.. کـھ‌شھیدی‌بگوید: ماازحلالش‌گذشتیم‌ش
♥️🎙 _______________ همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی». _______________ 🌱
🎙✨ ____________ مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار می‌کرد. یک روز که می‌خواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش می‌آیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر ما خوشبختیم». این اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود. 🌿
شهید هادی ذوالفقاری....♡
#دلتنگی_شهدایی🕊🌿 ______________ ••• آنچنان جای گرفتی تــو به چشم و دلِ من ڪه به خوبانِ دو عالم نظر
📚✏️ ________ مصطفے باوجود مشغله ای که داشت، اگر فرصتی دست می داد ، از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد! یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرف ها شد💦 عمه ی مصطفے اصرار میکنه بیا کنار خودم ظرف ها رو می شورم🍃 مصطفے با لحن طنز همیشگی میگه ؛ عمه بعدا روایت فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست 😁
شهید هادی ذوالفقاری....♡
🌿🎙 - - - - - - - - - - - - - - - - آخرین نگاه هایم به صادق داشتند تمام میشدند ... دیدار میرفت تا قیامت..💔 از پشت پرده ی اشکی که میان صادق و نگاهم بود گفتم: صادقم من در این دنیا هر جا که رفتی تا هر جا که توانستم دنبالت آمدم ... آن دنیابیا دنبالم و مرا پا به پای خودت ببر(:♥️ -به‌روایت‌مادربزرگوار‌شهید🌿 شهیدصادق‌عدالت‌اکبری✨♥️
♥️🎙 ازش پرسیدم : "دوست دارے روی قبرت چی بنویسن؟" کمے فکر کرد و گفت: " آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟🍃 دیوانه کنے هر دو جهانش بخشے... دیوانه ے تو هر دو جهان را چه کند؟! :)🖐🏻♥️"  راوی دوست شهید در نهایت هم همین شعر روی مزارشون نوشته شد💔✨
شهید هادی ذوالفقاری....♡
توبه‌آرزوت‌رسیدی.. توامام‌حسینُ‌دیدی💔
🌸🎙 - - - - - - - - - - - - - - - - - صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. می‌گفت برای تشییع‌کننده‌هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب‌شان باشم. در مراسماتش به تأکید می‌گفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب‌وار بایستم. خواست تا ادامه‌دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه‌ای تأکید داشت. -به‌روایت‌مادربزرگوار‌شهید(:🌿 شهیدصادق‌عدالت‌اکبری✨♥️
◾️ ♥️🎙 مصطفے توی سال ۸۵ توی ستاد امر به معروف بود، کاری کرد که یک شبکه ماهواره ای رو توی شهریار گرفتن... خاطره ای از امر به معروفش رو برام نقل کرده که براتون میگم: شهریار اون زمان یه لاتی داشت به نام محمودخالکوب، که نیرو انسانی با تیر زد تو پاش... این آدم سه برابر مصطفے بود! مصطفے میگفت یه بار من دم ایستگاه دیدمش بهش گفتم بیا بریم ببینم! میگفت منو پرت کرد، جوری که افتادم... میخوام بگم مصطفے انقدر جرات داشت!✌️🏻 یه لاتی هم بود که گرفته بودنش، مصطفے گفته بود دستش رو دستبند بزنید به دست من! که انقدر دستش رو کشیده بود که مچ مصطفے داغون شده بود، ولی یک بار ندیدم که ناله کنه...🙃 دورانی که مجروح بود هم هیچ وقت ناله نمیکرد.✨ یادمه روزای آخر با مصطفے رفتیم برای خرید دستگاه میوه خشک، وقتی داشتیم با مردی که اونجا بود صحبت میکردیم، مصطفے خیلی پاهاش رو میخاروند! بهش گفتم مصطفے تو آبرو و حیثیت مارو داری میبری، هرجا میریم خودتو میخارونی😕 گفت: "به خدا قسم پاهام پر از ترکشه، اگه نخارونم نمیتونم آروم بگیرم.🥀" که اونجا من واقعا بغض کردم...💔
◾️🎙✨ بعد از شهادت داداش مصطفے از مادرشهید پرسیدن: "حالا كه ‌بچه ات‌ شهید شده میخواے چیكار کنے؟" ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن: "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🖐🏻♥️🖇"
♥️🎙 با اینکه جانشین فرماندهے تیپ شده بود و کل نیرو ها زیر نظرش بود ، همیشه گوشه نمازخانه می خوابید! یک شب برای آب خوردن به سمت نمازخانه رفتم دیدم دارد نماز شب میخواند.📿✨ آنقدر محو مناجات با خدا بود که متوجه حضورم نشد :)🕊 نماز شبش که تمام شد کنارش نشستم و گفتم: "خب آقاجان ، ما بعد از ظهر کلی کار کردیم. توی کوه و جنگل بالا و پایین کردیم و خسته شدیم! کمی هم استراحت کن... شما فرمانده مایی!باید آماده باشی!🌿" لبخندی زد و گفت: "خدا به ما به جون بخشیده ، باید جونمون رو فداش کنیم...♥️ جز این باشه رسم آزادگی نیست!🖐🏻"  راوی دوست و همرزم شهید