#شهیدبابڪنورے
#قسمٺےازڪتاب
#بیسٺوھفتروزویڪلبخند
بابک، از پشت، چشم های مرد جوانی را می گیرد. مردی روحانی ست که حالا عبا و عمامه از سر برداشته و به جنگ داعش آمده است. دستان ورزیده اش، مچ بابک را محکم می چسبد. در حین پیچاندن می گوید: کی هستی؟ چشم هامو ول کن.
بابک، با آرامش همیشگی، بی اینکه دردِ دستش دست پاچه اش کند، جواب می دهد: حاجی، دستم رو هم بشکنی، تا چیزی رو که ازت میخوام، قبول نکنی، ولت نمی کنم.
حسین و داوود و رضا علی پور، در چند قدمی شان، این ماجرا را نظاره می کنند. حالا تک و توک آدم هایی که از کنارشان رد می شوند، کنجکاوند تا ببینند خواسته ی بابک چیست. روحانی می گوید: بگو ببینم چی میخوای؟
بابک می گوید: حاجی، قول بده دستم رو که برداشتم، همین که چشمت به ضریح افتاد، از بیبی بخوای که من شهید بشم.
روحانی با مکث سر تکان می دهد.
بابک که برای گرفتن چشمان مرد روحانی روی پنجهٔ پاهایش ایستاد، پاشنهٔ پا را می گذارد زمین، و دست هایش پایین می افتد. نگاه تیره و تار مرد، بت برق طلایی ضریح روشن می شود. با دست، بابک را نشان می دهد:
_خانم جان، بیبیِ دو عالم، یه جوری این رو شهید کن که پودر بشه!
و صدای خنده از دور و بر شنیده می شود. روحانی برمیگردد سمت بابک و می گوید: خوبه؟ راضی شدی؟
بابک دوباره روی سر انگشتانش بلند می شود، و دست می اندازد دور گردن روحانی، صورتش را غرق بوسه می کند و می گوید: دمت گرم! ایشالا دعات مستجاب بشه!