eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سوار تویوتا شدیم و به جاده زدیم. دو طرف جاده پر از برف بود و مشخص بود بیرون از ماشین عجیب سرد است. چند متری که رفتیم زن و مردی کُرد با یک بچه را دیدیم. علی روی ترمز زد و از آن ها پرسید کجا می روند. وقتی فهمید هم مسیریم از مرد کرد پرسید رانندگی بلد است یا نه؟ با تعجب نگاهش کردم. جوری سوال میکرد که انگار چند ماشین کنارش بی استفاده مانده و او معطل راننده است وقتی مرد جواب مثبت داد علی به سمتم برگشت _سعید پیاده شو بریم عقب میدانستم نمیتوانم حرف روی حرفش بیاورم،این فرمانده به قول فرمانده قرارگاه نجف، اعجوبهء ریش خرمایی، آن قدر عزیز بود که اگر چیزی میخواست نه نمی آوردم پشت تویوتا نشستیم و آن خانواده جلو نشستند. باد و سوز، صورتمان را سرخ کرده بود و از سرما میلرزیدیم و هر دو مچاله شده بودیم. لجم گرفت و با اخم نگاهش کردم. _آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟ همانطور که میلرزید و دندانهایش از سرما به هم میخورد لبخند زد _آره می شناسمش؛ اینا دو،سه تا از اون کوخ نشینایی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینها شرف دارن. تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس. سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم. از #علی ها مگر غیر از این بر می آمد؟ #علی ها کنار مردم یا پای تنور مینشستند و با بچه های یتیم بازی میکردند یا پشت تویوتا از سرما میلرزیدند. فقط این علی نباید چیت سازیان میبود او باید سازنده ی گران قیمت ترین ها می بود حتی در فامیلش #شهید_علی_چیت_سازیان #شهید_دفاع_مقدس #خاطره #سالروزآسمانےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 سرباز که بود، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب، نمازش قضا شده بود. 📚یادگاران، کتاب حسن باقری ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #قرار_عاشقی . هر ڪھ ڪنج دنج خود را در حرم دارد ولے من اگر در صحن گوهرشاد باشم بهتر است...؛🌱 #اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی #امام_رضآی_دلم #دلتنگ_حرم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب داستان این کتاب در ارتباط با زنی به نام #زینت است که در مقطعی از زندگی به واسطه عدم
📚 کتاب •°♡یادت باشد♡°• روایتی است عاشقانه|••♡ از زندگی یک شهید مدافع حرم که پاییز سال ۸۹ به کربلا رفت، پاییز سال ۹۱ عقد کرد، پاییز سال ۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۹۴ در دفاع از حرم مطهر🕊حضرت زینب کبری(س)🕊به شهادت رسید! ♡••|یادت باشد|••♡ کتابی است که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگار برایت همه شهدا تصویر می‌ شوند و تازه می‌فهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمی‌کند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و... اینها همگی «یادشان بود» تا ما «یادمان باشد» راه، از آسمان می‌گذرد! 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی همسرم پسر عمه ام بود. آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با#عید_غدیر_خم ع
💔 برای مراسم ابا عبدالله داشتیم میرفتیم سپاه، قبل از پیاده شدن علی آقا گفت: فرشته برام دعا کن.😉 گفتم: من همیشه تو رو دعا میکنم گفت:‌ ‌نه ، دعا نکن صحیح و سالم باشم؛ دعا کن زودتر شهید بشم با اخم نگاهش کردم با غم گفت: (من از اول جنگ به سیدالشهدا اقتدا کردم و رفتم جبهه. امشب میخوام براتم بگیرم، اومدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده،اما میدونم اگه تو دلت با من یکی نباشه و دعا نکنی به جای نمیرسم ، پس فرشته ی گلم دعام کن😊 📚 کتاب گلستان یازدهم خاطرات سردارشهیدعلی چیتسازیان ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شدت این عشق در شعرم نمیگنجد چرا؟ بیخیالِ شعر اصلا... دوستت دارم حسین‌ع #
💔 جنون یعنے ڪسے در شهر خود سِیر میڪند اما دِلَش در ڪوچه هاےِ ڪربلا جاماندھ....! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امام خمینی(ره): ، مدرسه عشق و مکتب شاهدان و است که پیروانش بر گلدسته های رفیع آن، اذان و سر داده اند. رشادت های جواد هم قبل از شهادتش، نُقل محافل است و اش... تکه کلامی داشت و میگفت: "مردان خدا گمنامند"... گویا همین گمنامی است که خیلی به چشم مادر سادات می آید و دعا میکنند برای شهادت... گمنامی ام آرزوست ... 💔 📚صحیفه امام خمینی ره جلد21ص194 ... 💕 @aah3noghte💕 #۵آذر سالروز تشکیل گرامی باد
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام
💔 دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم: _ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامش و امنیته. زیر لب زمزمه کرد:😞 _نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!گفتم: _بهم بگید..ازاول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟😊 او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت: _مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز…… ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست! من متوجه منظورش نمیشدم.گفت: _رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.😞😣 🍃🌹🍃 خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه. چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم. سرش رو بوسیدم😘 و گفتم: _از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم. چشمکی عاشقانه زدم: _مخصوصا در قنوتم..😉 خندید:😄 _پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم. 🍃🌹🍃 کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید. یاد حرف الهام در خوابم افتادم: اوخیلی سختی کشیده آزارش نده! یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟! یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم: .. چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو. 🍃🌹🍃 صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای☕️ بیدارشدم.😊 _پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد.. به زور از رختخواب دل کندم.با غرولند گفتم: _این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟😬 او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت:😄 _تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.😋 نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم. 🍃🌹🍃 حاج کمیل اونروز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود. سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد. من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد. او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر 😌😍از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم! وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید گفت: 😋☺️ _وقتی برگشتی یک دونه شم☝️ نباید باقی بمونه. با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه. او همه چیز من شده بود.. 🍃🌹🍃 نگفتم روزهایی که باهم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟ مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم.😍 تصمیم گرفتم با کلید🔑 واردخونه شم تا او رو غافلگیرکنم.😇 🍃🌹🍃 به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. 👞 دلم شور زد.😥صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد. صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه. میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم. دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه. چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری. دستم رو مقابل دهانم گذاشتم  تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه. پدرشوهرم داشت حرف میزد. _چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.😐 ... 💕 @aah3noghte💕