شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ 💔 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم او دنبالم تا اتاق اومد.گفت: _حاج آقا رو که میش
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
با بغض گفتم:😢
_پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم. چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و در حالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.زمانی طولانی گذشت.نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست. غمگین وافسرده گفت:😞😣
_حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:😞
_بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:
_اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.گفت:
_منم نگران شمام.کل خانواده نگرانتونیم. هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس وناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن…
آب دهانش رو قورت داد..وساکت شد.
🍃🌹🍃
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!پرسیدم:
_وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.دستهامو گرفت.اینبار او سرد بود ومن گرم!
_نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هر لحظه.. میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم…کم میارم.
🍃🌹🍃
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.😫😭من با ناباوری به او که روی تخت ازشدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!😢درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت:
_رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام.
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:
_یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت:😞
_من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند..
پرسیدم:_ شک به چی؟؟😧
آهی کشید:
_در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد.. ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان.. شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
🍃🌹🍃
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی✨🌧 خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ آن روز مأموریتمان طول کشید و به ناچار به نماز اول وقت نرسیدیم. ما با ورود
💔
#میخوای_شهید_بشی⁉️
عزیزان من و ای برادران و خواهرانم!
عزیزانم!
دست از حمایت امام و انقلاب برندارید که نابود میشوید و در درگاه الهی روسیاه میشوید.
از شما می خواهم که #سنگر_نمازجمعه را خالی نگذارید،
صف ها را فشرده تر کنید که پیروزی در گرو وحدت و یکدلی شماست.
#شهید_محمد_چهارسوقی
📚 گزیده موضوعی وصیتنامه شهدا جلد چهارم
#نمازجمعه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خواهرم!
قرمزی خون خود را
به سیاهی چادرت امانت داده ام
امانتدار خوبی باش...
#شهید_نورالله_امیری
#حجاب
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهیدےدر_یک_گونی
یک گونی کوچکِ زرد رنگ و رو رفته که روی آن کاغذی چسباندهاند:
شهیدبسیج سپاه #محمدابراهیم_ماهی،مشهد، 60/3/5
همین!
یک گونی که از تن این شهید به جای مانده است
یک گونی خاکستر و وصیتنامه ای که جمله پایانیاش این است:
«بازهم یادآوری میکنم که برای من گریه نکنید.گریه شماها برای من خیلی ناراحتی دارد»
شهید محمدابراهیم در تانک بوده که با آتش گرفتن تانک،او هم مےسوزد و تنها همین مقدار خاکستر از بدنش باقی مےماند که داخل یک گونی مےگذارند برای خانواده اش....
برای همسر و بچه ۶ساله اش...
#شهید_محمدابراهیم_ماهی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
کنار کشیدن جناب #روحانی از پذیرش #مسئولیت افزایش قیمت #بنزین زیاد عجیب نیست و قبلاً هم در قضیهی #دلار ۴۲۰۰ تومانی، #برجام و خیلی از موضوعات دیگر نیز اتفاق افتاده بود که ایشان #دولت_قبل، #نظام، دولت پنهان، منتقدین، #سپاه و حتی ائمه جمعه را مقصر جلوه بدهند اما جالب سکوت رسانههای اصلاح طلب در قبال صحبت دیروز ایشان و بیاطلاعیاش از تغییر قیمت بنزین است (فقط لازم بود رئیسی مثلاً رییس جمهور بود و بعنوان رئیس شورای عالی امنیت ملی این صحبت را میکرد)، آنهم درحالیکه به اذعان وزیر کشور از ۲۴ ساعت قبل، حتی ۲۰ هزار کارگر جایگاههای سوخت نیز از زمان اجرای طرح قیمت افزایش قیمت بنزین اطلاع داشتهاند !!
➕ برای درک تفاوت دو رویکرد سکولارانه و دینمدارانه به #سیاست، فقط لازمست تا نگاهی به نحوهی واکنش جناب روحانی و مقام معظم رهبری بیاندازیم؛ یکی پس از دو هفته تازه هزینهی اجرای این طرح را بر گردن وزیر کشورش و صداوسیما میاندازد و دیگری در همان روزهای ابتدایی برای نجات #دولت و کشور، وارد میدان میشود و از سرمایه اجتماعی خود هزینه میکند!!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
- تصویر بالا حمله و به آتش کشیدن حوزه علمیه در شیراز است
- تصویر پایین حمله و به آتش کشیدن مدرسه امام محمد باقر (ع) در نجف است
سناریوی کاملا مشابه در عراق و ایران...
°امین اسدی
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
💔
درد عاشق را . . .
دوایی بهتر از معشوق نیست
شربتِ بیماری فرهاد را شیرین کنید
شربت شهادت بر تو گوارا باد
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
همیشه به دانشجوها میگفت:
بچهها ازدواج كنید.
وقتی خانم مناسبی را میدید، میگفت:
این خانم خیلی مناسب است. با خانواده و باایمان است. دو تا از بچهها كه بعد از شهادت دكتر ازدواج كردند، واسطه ازدواجشان دكتر بود.
به خودم میگفت ریشهایت دارد سفید میشود، بهتر است بروی و ازدواج بكنی.
من میگفتم كه دكتر سخت است.
میگفت:
نه. ببین من چطور ازدواج كردم و الآن چه زندگی خوبی دارم.😊
#شهید_دکتر_مجید_شهریاری
📚 شهید علم، جلد اول
#سالروزآسمانےشدن
#شهید_ترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مگر خودت نگفتی:
"وَ تِلـکَ الایـامُ نُـداولـها بـین النّـاس" ...
و ما این ایام را بین مردم میچرخانیم* ...
حالا نمیشود؛
این ایام را طوری بچرخانی!
کـه قسمت #شهادتش،
بشود روزی مـن؟!
#شھیدجوادمحمدی
*سوره آلعمران/١۴۰
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#نمازشب 🌗
#وقت_بندگے
.
.
//آیتالله صدیقے//
••تا جوانید
قدر جوانیتون رو بدونید! ••
🌸 زیاد کار سختی نیست،
بیست دقیقه قبل از /اذانصبح/
بیدار بشو.
🍃 اگه نمیتونے
یازده رڪعت نمازشب
رو بخونے دو رڪعت نماز شفع
رو هیچوقت ترڪ نکنید.
🌸 سحـرها در رحمت خاصه
خدا دوستان خصوصیشو
سحر دعوت میکنه.
🍃 فاسق ها، فاجر ها و...
همه خوابند کِیفاشون رو کردند
مثل سنگ افتادند...
🌸ولے سحره ڪه خدا دادمیزنه
میگه بیایید الان فضا پاکه.. بیایید بندگان من!
🍃 بعضے شب ها ڪه نتونستے
و خواب بهت غالب شد،
حداقل بلند شو یه "یا الله" بگو بعد بخواب.
🌸 حداقل بلندشو در بزنـ🚪
بعد بخواب دیگه. بگو خدایا من اومدم.
🍃 سحرها خیلےچیزا تقسیم میکنند،
برو یه دری بزن بگو منم اومدما
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
و تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي ؛
#اربابم_حسین
بین همه سختی ها
و آشوب های زندگی
دلم خوش است که از حالم با خبری...
فراق یار،
نه آن میکند که بِتوان گفت
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
💔
هیهات اگر در تاریخ بنویسند
دگر بار
کوفیانی پشت علیِ زمانه را خالی کردند
و او را در میدان زر و تزویر
تنها گذاشتند...
هیهات...
اگر این روزها حزب اللهی ها سکوت کرده اند، نه از سر رضایت است
که منتظر اشاره رهبریم...
وای بر نمایندگانی که به حمایت از مردم بر کرسی مجلس، تکیه کرده اند اما
از حق مردم دفاع نمیکنند...
#امام_خامنه_ای
#بسیج
#سرباز_سیدعلی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#انتشارحتماباذکرلینک
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم با بغض گفتم:😢 _پدرتون خودشون منو با حرفهای تند
💔
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
🍃🌹🍃
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم😍😇
_خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی😘 خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد👣 شهیدان👣 صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:_ناقابله خانوم.☺️
🍁🌻ادامه دارد
🚫دوستان عزیز منظور از اقامه ی نماز پشت سر حاج کمیل به معنی اقامه ی جماعت نیست.🚫
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد. نگفتم هر روز که با او صبحانه میخو
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
_ناقابله خانوم.☺️من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن 🌴کربلا🐎 این رو به نیت شما گرفتند.
من هیحان زده از این لطف ومحبت☺️ او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:
_واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:
_حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:
_سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:
_من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم. شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:☺️
_ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.
🌟چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.🌟سوغات رو داخل کیفم👜 گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
🍃🌹🍃
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.☺️
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت:
_کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!گفتم:
_اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.گفتم:
_رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..😉
خندیدم:_خدا حفظتون کنه..😃
پرسید:_امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت:_الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد:
_میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم:_بله حتما.ولی چطور مگه؟!😟
او خیلی عادی گفت:
_دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.گفتم:
_آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:
_بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.😊
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:
_حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:
_ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
🍃🌹🍃
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.
🍃🌹🍃
در راه تلفنم📲 زنگ خورد.🔥نسیم🔥 بود.جواب دادم:_سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: _خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت:
_بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا. من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم:😊
_نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:
_اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:
_میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:
_نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:
_ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی. حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی..آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن.. خدافظ برای همیشه…
و تماس قطع شد..
من حیرت زده 😟از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.با ناراحتی گفتم:
_این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:
_من میخواستم باهات تنها باشم. میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم!
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
970.9K
💢 چرا افرادی رو تایید صلاحیت میکنید که اصل نظام و قانون اساسی رو قبول ندارند....
🔷 در مقابل جریان غیر انقلابی درون نظام باید ایستاد
شورای نگهبان بیشتر دقت کند
#حسن_عباسی