eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دسٺ مرا بگیر ڪه در ابتداے راه وامانده اسٺ نفس ضعیف و ذلیل من آقا خودٺ براے دعا بخوان دل خوش نڪن بہ چند نفر از قبیلہ من 💚 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 غم که از حد، بگذرد دل، حسِ پیری می‌کند سن هر کس را ... غمش اندازه‌گیری می‌کند ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دعای ندبه انگار دفترچه خاطرات خاندان وحی است... هر قسمتش را که نگاه مےکنی دلت مےشکند برای مظلومیت و مهربانی این خانواده... آنجا که خواندیم: خدایا! تو فرمودي بگو "من از شما براي رسالت پاداشي جز مودّت نزديكانم نمي خواهم"، و فرمودي: "حتی آنچه به عنوان پاداش از شما خواستم، آن هم به سود شماست" فَقُلْتَ قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إلاَّ الْمَوَدَّهَ فِي الْقُرْبَي وَ قُلْتَ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ ....داغ دل، تازه مےشود برای س پاره تن صلی الله علیه و آله که پشت درب نیمسوخته را به مدد طلبید... . . ندبه را نمی شود خواند باید با ندبه، جان داد باید با بند بندش ضجّه زد تا خودش به فریادمان برسد و بر بیچارگی ما رحم کند فَأَغِثْ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ عُبَيْدَكَ الْمُبْتَلَي وَ أَرِهِ سَيِّدَهُ يَا شَدِيدَ الْقُوَي وَ أَزِلْ عَنْهُ بِهِ الأَْسَي وَ الْجَوَي وَ بَرِّدْ غَلِيلَهُ يَا مَنْ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي وَ مَنْ إِلَيْهِ الرُّجْعَي وَ الْمُنْتَهَی پس اي فريادرس درماندگان به فرياد بنده كوچك گرفتارت برس، و سرورَش را به او نشان بده اي صاحب نيروهاي شگرف، و به ديدار سرورش، اندوه و سوز دل را از او بزداي، و آتش تشنگي اش را خاموش كن، اي كه بر عرش چيره اي، و بازگشت و سرانجام به سوي اوست... و کاش ورق های این دفتر خاطرات به آخر برسد کاش آن شیرینی در کام ما هم بنشیند اَللَّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِيدُكَ التَّائِقُونَ إِلَي وَلِيِّكَ الْمُذَكِّرِ بِكَ وَ بِنَبِيِّكَ خدايا! ما بندگان مشتاق به سوي وليّ تو هستيم، آنكه مردم را به و اندازد فَبَلِّغْهُ مِنَّا تَحِيَّهً وَ سَلاَماً وَ زِدْنَا بِذَلِكَ يَا رَبِّ إِكْرَاماً وَ اجْعَلْ مُسْتَقَرَّهُ لَنَا مُسْتَقَرّاً وَ مُقَاماً از جانب ما به او تحيّت و سلام برسان، و به اين وسيله اكرام بر ما را اي پروردگار بيفزا، و جايگاه او را، جايگاه و اقامتگاه ما قرار ده، کام ما ای کاش شیرین مےشد از حلاوت چهره ات، یوسف زهرا، طاووس اهل بهشت... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 7⃣1⃣1⃣ یک حقیقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ...
✨ بسم الله النور قسمت 8⃣1⃣1⃣ راز سر به مهر با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضي پشت در ... با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور که دويدم توي راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي کفش ... خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام کشيدم و رفتيم توي اتاق ... ـ نهار خوردي؟ ... مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... کيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز کرد ... يه کادو بود ... ـ هديه من به شما ... با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ... همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من با اختيار داشتم بهشون نگاه مي کردم ... توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو کنترل کرد ... ـ کي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ... ـ صبح ... دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ... ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ... نگاهم برگشت روي مرتضي که حالا داشت متعجب بهم نگاه مي کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت پرده چشم هاش فرياد مي کشيد ... نگاهم برگشت روی دنيل و به کل موضوع رو عوض کردم ... ـ بريم رستوران ... شما رو که نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ... دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ... ـ بفرماييد ... از بزرگواري اين مرد خجالت کشيدم ... طوري با من برخورد مي کرد که شايسته اين احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ... چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تکان دادم ... ـ بعد از شما ... چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز کرد و موضوع ديشب رو وسط کشيد ... ـ تونستي دوستي رو که مي گفتي پيدا کني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نکني شب سختي بهت بگذره ... نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ... ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا کرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام کنيم ... مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به کمک عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ... ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد کرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق کنم ... لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شکل گرفت ... اونقدر عميق که حس کردم تمام ناراحتي هايي که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصي براي لحظات کوتاهي به من نگاه کرد و ديگه هيچي نگفت ... مرتضي هم که فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣1⃣1⃣ راز سر به مهر با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر
✨ بسم الله النور قسمت 9⃣1⃣1⃣ تبعه شما خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ... ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي احترام به يک اولي الامر به حرم قدم بزارم ... مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ... کشيدمش کنار ... ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نياز به حمايت اونها دارم براي اينکه بتونم حرکت با بينش روح رو ياد بگيرم ... دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ... و از جهت ديگه، حرکت من بايد با آگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور که حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي کردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي کشيد ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ... من اراده محکم و غير قابل شکستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شکل گرفته بود ... و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب کردن اين بنيان چند ده ساله کار راحتي نبود ... به خصوص که مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبرد همه جانبه، جنگي نبود که به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ... ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور که تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و همون طور که اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ... من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... که اينجام تا بنيان وجودم رو از ابتدا بچينم ... و مي دونم که اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شکي تا لحظات ديگه به من حمله مي کنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنايي رو که در پي آغاز کردنش اينجام آلوده کنن ... چشم هام رو باز کردم و به ايوان آينه خيره شدم ... ـ پس قلب و ذهنم رو به شما مي سپارم ... اونها رو حفظ کنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري کنيد ... و به من ياد بديد هر چيزي رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل کنم ... قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا کردم ... صفحات يکي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شکل مي گرفت اما اين بار هيچ کدوم از باب شک و ترديد نبود ... شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمي شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ... بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم که حس کردم يه نفر کنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي کنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود که با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ... ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات کنم ... ـ به اين زودي برگشتيد؟ ... خنده اش گرفت ... ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور کم نشستي که چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر که نور بيشتري روي صفحه باشه ... بدجور جا خوردم ... سريع به ساعت مچيم نگاه کردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ... ـ چه همه پيش رفتي ... نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ... ـ روي بعضي از آيات خيلي فکر کردم ... دفعه بعدي که بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست کنم ... چند لحظه مکث کردم ... ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ... ـ مي خواي جايي ببرمت؟ .. با شرمندگي دستي پشت گردنم کشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ... ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ... با صداي نسبتا آرامي خنديد و محکم زد روي شونه ام ... ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
مناجات شعبانیه(2).mp3
12.37M
💔 مناجات شعبانیه با صدای محسن فرهمند ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مشکل مالی پیدا کرده بود. پور جعفری از یک طریقی این مسئله را متوجه شد. بی سر و صدا و دور از چشم حاج قاسم موضوع را به سردار گفت. سردار قاآنی هم به معاون مالی اداری دستور داد یکی از ماموریت‌های حاجی را حساب کنند و پولش را به حساب او بریزد. تا حاج قاسم این را فهمید اول پول را برگرداند و بعد هر سه را توبیخ کرد. با تشر گفت شما اشتباه می‌کنید در زندگی شخصی من دخالت می‌کنید به شما ارتباطی ندارد که من مشکل مالی دارم یا نه... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 به زودی در قدس نماز خواهیم خواند😍 انا فتحنا لک فتحا مبینا😍 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آقاحمید خیلی با ادب با بقیه رفتار میکردند وقتی میخاستند کسی رو صدا بزنن..اگر از خودشون بزرگتر بود حتما لفظ رو اول اسم میاوردن. یا اگر کوچتر بود حتما لفظ رو بعد اسم میاوردن. وهمیشه خیلی باروحیه و باادب صحبت میکردن که واقعا اخلاق این شهید بزرگوار برای همه بچه ها در محل کار یه الگوی خیلی خوبی بود... شادی روح بزرگوارشون صلوات... خاطره از آقا محسن همرزم شهید 💿منبع نرم افزار مدافعان حرم ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
💔 محمد..! زندگی ڪُن برای مهدی درس بخوان برای مهدی ورزش ڪُن برای مهدی.. محمد..! من تو رو از خدا برای خودم نخواستم تو رو از خدا خواستم برای مهدی(عج).. .. 🎂 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 طرح از #ولایت سالروز #عملیات_در_محور_کرخه_دزفول #عملیات_دفاع_مقدس #پوستر زمان اجرا #01_15 #آھ_اے
💔 شرح عملیات به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز خوزستان ، اگرچه هنوز در تقویم ملی کشور جای این حماسه خالی است ، اما مردم اندیمشک در شش مهر ۱۳۵۹ با انهدام پل کرخه نقش مهمی درجلوگیری از تصرف خوزستان و زمین‌گیر شدن کشور در دوران دفاع مقدس ایفا کردند . پل فلزی نادری در کیلومتر ۲۰ جاده اندیمشک دهلران و در شمال منطقه سرخه نادری و بر روی رودخانه کرخه قرار دارد که از این پل به عنوان به جسر نادری، پل کرخه، پای پل و پل سرخه نادری یاد می شود که در گذشته مسیر ارتباطی استان‌های خوزستان - ایلام و شهرهای اندیمشک به دهلران بوده است. این پل و شهرستان اندیمشک، مهم‌ترین محور ارتباطی جاده‌ای و ریلی استان خوزستان با مرکز کشور بود که مقاومت مردم اندیشک در این نقطه ، مانع موفقیت نیروهای عراقی در تسخیر خوزستان شدند . دفاع جانانه مردم اندیمشک و جوانان این منطقه در پل نادری دشمن را با صدها تانک آماده ، زمین‌گیر کرد و این مقاومت در ۶ مهر ۵۹ به اوج رسید که با انهدام پل کرخه ، دشمن در رسیدن به هدف شوم خود ناکام ماند. دشمن متجاوز با هدف قطع ارتباط خوزستان با سایر استان ها ، حرکت خود را در طول مسیر دهلران به اندیمشک و تصرف پل نادری و عبور از آن آغاز کرد و این پل، محور اصلی هجوم لشکر ارتش عراق تعیین شد. تصرف پل کرخه برای دشمن یک پیروزی بزرگ به شمار می رفت که در صورت موفقیت ، ارتباط خوزستان با استان های شمالی قطع و منجر به سقوط اندیمشک و دزفول می شد. از این عملیات. در حماسه ششم مهرماه سال ۱۳۵۹ که از آن به عنوان نخستین عملیات مهم دفاع مقدس هم یاد می‌شود بیش از ۱۰ نفر از نیروهای مردمی و نظامی در دفاع از کیان اسلامی در حالیکه مانع عبور تانک و نیروهای متجاوز بعثی از رودخانه کرخه بودند به شهادت رسیدند. iribnews.ir 📚موضوع مرتبط: ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آیت الله حائری شیرازی: چند سال قبل از ظهور، بوی آن به مشام اهل معنویت می رسد یعقوب (علیه السلام) از با آن فاصله بسیار به برادران و خویشانش گفت: «اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یوسُف لَولا ان تَفنُدون»: من بوی یوسف را می شنوم، اگر مرا مسخره نمی کنید، مرا دست نمی اندازید. قرآن اشاره می کند که بزرگان عالم نمی توانند همۀ آنچه را که احساس می کنند با مردم مطرح کنند. مردم ظرفیت شنیدن احساسات بزرگان را ندارند. اگر بزرگان آنچه را که درک می کنند به مردم منتقل کنند، مردم آنها را مسخره خواهند کرد. به همین جهت می گوید: «انی لاجد ریح یوسف لولا ان تفندون» امام زمان علیه السلام وقتی می خواهند پا بگذارند در رکاب، چند سال مانده به ظهورشان، آنهایی که عاشقش هستند از فاصله دور رایحه اش را می شنوند! شامه انسان اگر زکام نباشد و قدری روحانیت در او باشد، رایحه ظهور را آرام آرام استشمام می کند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پانزدهمین روز بهار بود که به دنیا آمد بزرگ شد خار چشمان دشمنان خارجی و البته داخلی بود احمد که حالا او را مےنامیدند، در لبنان و سوریه هم دوشادوش مجاهدان، در برابر صهیونیسم مےجنگید... آنقدر که آوازه مبارزه اش با صهیونیسم، جهانی شده بود عاقبت در یکی از سفرهایش او را ربودند و زندانی کردند سرنوشتش نامعلوم است خودش مےگفت دوست دارد به دست شقےترین ها شود هنوز ، مشخص نیست ولی آنچه مسلّم است اینست که مےخواستند نور او را خاموش کنند اما او زنده است زنده تر از همیشه و یادش در دل ما خاموش و فراموش نخواهد شد.. 💔 🎂 ... 💞 @aah3noghte💞
حاج احمد آرام دستش را بالا آورد و به انتهای افق اشاره کرد و گفت: "بسیجی آنجا انتهای افق است... من و تو باید پرچم خود را در آنجا در انتهای افق برافرازیم. هروقت پرچم را آنجا زدی زمین آن وقت بگیر و راحت بخواب... ولی تا آن وقت نه !!"
💔 ✖️از هم اکنون تا غروب آفتاب زمان استجابت دعاست.. حضرت فاطمه (س) هنگامی که نیمی از خورشید غروب میکرد .. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📘 ... یکی از رفقای طلبه جهادی تعریف میکرد میگفت: تو بیمارستان با یه بیمار کرونایی رفیق شدم که بعد از چند روز مرخص شد، منم دورادور پیگیر احوالاتش بودم، رفاقتمونم خیلی صمیمی شده بود. بعد از چند روز خودمم مریض شدم و تو خونه خودمو قرنطینه کردم، همون رفیقم زنگ زد، بهش گفتم منم مریض شدم، خیلی ناراحت شد گفت خدا شفا بده. چند روزی گذشت حالم خوب شد، وقتی مطمئن شدم مشکلی ندارم دوباره رفتم بیمارستان برای کمک به بیمارا، یه شب که بیمارستان بودم، همون رفیقم زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت کجایی گفتم حالم خوبه شده الانم بیمارستانم، دیدم لحن صداش عوض شد گفت داداش چرا دوباره رفتی؟نمیگی مبتلا میشی؟خیلی مواظب باش، خلاصه قطع کرد، منم به کارم ادامه دادم. بعد از چند روز رفیقم زنگ زد گفت میام ببینمتون، وقتی اومد باهم رفتیم سر مزار شهدای گمنام و مدافع حرم سوریه، داشتیم راجع به کارای بیمارستان صحبت میکردیم، رفیقم گفت یه چیزی بهت میگم شاید باورت نشه، گفتم چی؟ گفت من مدتها بود که دیگه نماز نمیخوندم، اون شب که زنگ زدم و شما گفتید دوباره رفتید بیمارستان، گوشی رو که قطع کردم و بلند شدم، وضو گرفتم و سجاده رو انداختم و گفتم: خانومم هاج و واج نگام میکرد، بعد نماز بهش گفتم این طلبه ها جونشونو کف دست گرفتن برا اینکه ما بیدار بشیم اونوقت من، تو خواب غفلت حتی نمازامو نمیخونم. حاشا به غیرتم. 👈در تاریخ ثبت کنید کرونا من را نجات داد... ✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شعبان است ماه "الهی هب لی کمال الانقطاع الیک" و چه انقطاعی زیباتر از ؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به جان و دل نشسته‌ای به خاک و گل فتاده‌ام کنون که تو سواره‌ای... شتاب از چه رو؟ ... بمان ... 💞 @aah3noghte💞