فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
پویش #استغاثه_به_امام_زمان عج
بیانات حجت الاسلام مهدوی ارفع به چله قرن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
سجده بیاورید به شکرانه، عاشقان
امشب خدا دوباره #علی آفریده است...
#میلاد_علی_اکبر
#روز_جوان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
مژده ای دل، که مسیحا پسری آمده است
بهر ارباب، چه قرص قمری آمده است
ان یکاد است به لبهای ملائک، به فلک
العجب... ماه تر از مَه، بشری آمده است...
#علی_اکبر
#روز_جوان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
عاشقان در زندگی، دنبال مرهم نیستند
درد بےدرمانشان را #درد، درمان مےڪند
#سردار_دلها
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
توجه شمارو به این کلاس درس ۱۴ ثانیهای جلب میکنم!
#مکتب_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥 #نماهنگ
👈 #دعای_پدر
دعای مقام معظم رهبری در حق جوانان
به مناسبت #روز_جوان
#فداےسیدعلےجانم❤️
#علی_اکبر
#روز_جوان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت #حاج_عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست #تکفیری_ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
❤️شهید حاج عبدالله اسکندری
#شهیدبےسرمدافع_حــرم استان فارس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 1⃣2⃣1⃣ شهاب بعد از شام سريع برگشتيم توي اتاق ... من صبح رو
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 2⃣2⃣1⃣
افسانه آدم های واقعی
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ... بدون اينکه درصد بالای ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ...
ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ...
يه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحرير و کتابه ...
و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اکثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز
بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت که براي من آشنا نبود ... پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي که روش چيزي نوشته شده بود ... و ....
محو ديدن اونها بودن که از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون کشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران که روي قاب چوبي کوچکي نقش بسته بود ...
ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ...
خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريک ...
مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه کرد ...
ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ...
وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب کنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ...
ـ مگه چي روش نوشته؟ ...
ـ يا اباعبدالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ...
ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ...
در جواب نه ... سري تکان داد ...
ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از کلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ...
يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ...
و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي که با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ... تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ...
روحيه هاي گرم و صميمي ... از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي که اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينکه چه کسي اول از اون عبور کنه از هم سبقت مي گرفتن ... باز کردن راه براي اون نفر پشت سري که شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالي که اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ...
اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان که مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي کنن ... با اين تفاوت که داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 2⃣2⃣1⃣ افسانه آدم های واقعی ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 3⃣2⃣1⃣
زمزمه سلام
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي کنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده کرديم ... ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نکرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شکل گرفته بود ...
آياتي که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ...
احاديثي که مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي کرد ...
و از طرفي، تصوير تيره و سياهي که از جهاد از قبل داشتم ...
جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان ... يازده سپتامبر ... بمب گذاري و کشتن افراد بي گناه ...
سرم ديگه کم کم داشت گيج مي رفت ... سعي مي کردم هيچ واکنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ... و با دید تازه ای به اسلام و حقيقت نگاه کنم ... نه براساس چيزهايي که شنيده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضي از افکار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و حالا که عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ... چيزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور که به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي کردم ... ولي در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي که گاهي گيج مي شدم ... ' الان کدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از کدوم طرف جانبداري کنم؟ ... کدوم طرف داره درست ميگه؟ '...
و حقيقت اينجا بود که هر دو طرف اين ميدان جنگ، خودِ من بودم ...
شرط هاي ثبت شده در وجودم، که گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراک و حقيقت از دست مي دادم ... و باورهايي که در من شکل گرفته بود ...
و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ... که عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي کرد ... داده هاي شرطي و ثبت شده اي که پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ...
تنها چيزي که در اون لحظات کمکم مي کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ... کلماتي که خط باريکي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم کرد و رفت ... و من، انساني که با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا مي کردم ...
صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينکه ...
چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم ... سعي کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالي کنم ... شايد آرامش نسبي کمکم مي کرد کمي واضح تر به همه چيز نگاه کنم ...
هواپيما که از حرکت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ... در حالي که هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود ...
اين بار مرتضي راننده نبود ... 2 تا ماشين گرفتيم ... يکي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ...
در مسير رسيدن به هتل، سکوت عميقي بين ما حاکم بود ... سکوتي که از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي کرد ... تا اينکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ...
هر چه به هتل نزديک تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم کمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل مجذوب دنياي مقابل ...
مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ... و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ی تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، که شايد فقط چشم هايي کنجکاو و تيزبين، متوجه اين حرکات آرام مي شد ...
اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ... بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديک ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ... سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ...
مرتضي که براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استيک هايي که خريده بودم ... به اون سکوت و تنهايي احتياج داشتم ... نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔
اینجاست که امریکا می فهمه تحریم کردن ما
بزرگترین اشتباهشان بوده😁😁😁😁
#کرونا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#ایران
#امریکا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مژده ای دل، که مسیحا پسری آمده است بهر ارباب، چه قرص قمری آمده است ان یکاد است به لبهای ملائک،
💔
🌹گوشه ای از زندگانی حضرت علی اکبر(ع)✨
حضرت علی اكبر (ع) فرزند ابی عبدالله الحسین (ع) بنا به روایتی در یازدهم شعبان، در مدینه منوره دیده به جهان گشود.
پدر گرامیاش امام حسین بن علی بن ابی طالب (ع) و مادر محترمه اش لیلی بنت ابی مرّه بن عروه بن مسعود ثقفی است.
درباره شخصیت علی اكبر (ع) گفته شد، كه وی جوانی خوش چهره، زیبا، خوش زبان و دلیر بود و از جهت سیرت و خلق و خوی و صباحت رخسار، شبیه ترین مردم به پیامبر اكرم(ص) بود و شجاعت و رزمندگی را از جدش علی ابن ابی طالب (ع) به ارث برده و جامع كمالات، محامد و محاسن بود.
✅سن حضرت علی اکبر (ع)
#حجت_الاسلام_بهاری درباره نقل قولهای متفاوتی که ازطول عمر حضرت علی اکبر (ع) وجود دارد، گفت:
سید الشهدا فرموده اند: اگر خداوند ۱۰ فرزند هم به من میدادند، اسم همه آنها را علی میگذاشتم.
از سویی اکبر یعنی بزرگتر و با توجه به این نکته میتوان متوجه شد که حضرت علی اکبر (ع) فرزند بزرگ امام حسین (ع) بودند.
وی افزود: در مورد سن دقیق حضرت هم نقل شده است ثمانیه عشرین؛ البته عدهای هم میگویند ثمانیه عشر که درست نیست و حضرت ۲۸ سال سن داشتند.✓
✅ازدواج حضرت علی اکبر (ع)
بهاری در این باره اظهار داشت: در مورد ازدواج حضرت در برخی زیارات نقل شده است: (السلام علی اولادک) یعنی حضرت علی اکبر (ع) علاوه بر این که ازدواج کرده بودند، فرزند هم داشتند و در برخی مقاتل هم آمده که فرزندان او در کربلا و در زیر مرکبها به شهادت رسیدهاند. البته قول ضعیفی هم وجود دارد که میگوید حضرت علی اکبر (ع) ازدواج نکرده است، اما با توجه به آنچه گفته شد احتمال آن خیلی ضعیف است.
حجتالاسلام بهاری در خصوص ارزش و جایگاه آن حضرت در بین خانواده تصریح کرد:
وقتی علی اکبر (ع) خواست وارد میدان جنگ شود، اهل خیمه خواستند با گرفتن عبا و عمامه او مانع رفتن او به میدان جنگ شوند اما امام حسین (ع) فرمودند:
دع علی اکبر؛ یعنی علی اکبر را رها کنید: (علی ممسوس فی ذات الله) علی مجنون و سرگشته ذات الهی است.
حضرت سکینه دختر امام حسین (ع) فرمودهاند:
ما در کربلا در سه زمان پدرمان را به حال مرگ دیدیدم؛ یکبار زمانی که علی اکبر (ع) میخواست به میدان برود.
دوم زمانی که او طلب آب کرد
و سوم زمانی که او بالای سر برادرم علی اکبر (ع) قرار گرفت.
منبع؛ باشگاه خبرگذاری جوانان
#حضرت_علی_اکبر_ع
#اولین_مجاهد_کربلا
#زندگی_نامه
ولادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان
#یازدهم_شعبان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
💔
شهادت خوب است، اما تقوا بهتر...
تقوایی که در قلب است
و در رفتار بروز پیدا می کند!
#شهیدمدافع_حرم_روح_الله_قربانی
#تقوا
#آھ_اے_شھادت....
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞@aah3noghte💞
💔
#حسن_روحانى:
«هم فعالیت اقتصادی و هم پروتکلهای بهداشتی قابل اجراست.»
ساختار این جمله برایتان آشنا نیست؟
سال ۹۲ هم میگفت: «هم سانتریفیوژ باید بچرخد، هم چرخ زندگی مردم»
پس از هفت سال هیچکدام نمیچرخد!
👈 برای امروز هم این عبرت تاریخی را در نظر بگیرید، کدام برقرار باشد، #جان یا #نان؟
*علی قنبری*
#کرونا
#مدافعان_سلامت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
امام آب گوارا بر تشنه لبان است
امام همان آتش افروخته بر فراز بلندی هاست
امام همان محل گرمی است که سرمازدگان به گرمای آن پناه میبرند و او به آنان حرارت و گرمی می بخشد
کلام امام رضا در وصف مهدی امت
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
اگر جواد بود...
پای ثابت تمام کارهایی بود که الآن بچه های مدافع سلامت انجام می دهند...
مگر نه اینکه
آن روزگاری که دشمن تا نزدیکی مرزهایمان آمده بود، خارج از مرز جغرافیایی، جانش را کف دست گرفت و شد سپر بلای ما در برابر داعش...
اگر بود این روز و شب هاهم دل توی دلش نبود که یک جای کار را در دست بگیرد
که نگذارد حرف #امام_خامنه_ای زمین بماند
اگر #مدافع_حرم ما این روزها بود، خودش یک پا #مدافع_سلامت می شد
دلمان خوش است که دعای خیرش، همراه مان است
.
.
#شهید_جواد_محمدی
#مدافعان_حرم
#شهید_مدافع_حرم
#مدافعان_سلامت
#شهیدجوادمحمدی
#چت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
خدای من😍
کارم را چنانکه سزاوار آنى بر عهده گیر
خدایا به سوى من با فضلت بازگرد🙏
به سوى گناهکارى که جهلش سراپایش را پوشانده😔
خدایا گناهانى را در دنیا بر من پوشاندى، که بر پوشاندن آن در آخرت محتاج ترم🙏
گناهم را در دنیا براى هیچ یک از بندگان شایسته ات آشکار نکردى، پس مرا در قیامت در برابر دیدگان مردم رسوا مکن🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بی تو
هر روز مرا ماهی و هر شب، سالیست
شب چنین، روز چنان...
#آھ...! چه مشکل حالیست!
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞