شهید شو 🌷
💔 #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت۹ داستان پرواز🕊 #روز_تاسوعا، در منطقه گيلانغرب، مقرر شد تا اصغر
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨ قسمت ۱۰
مریم! خودت را برای جمعه آماده کن!
در همان عمليات، تير مستقيم دشمن به سر اصغر اصابت ميكند و مجروح ميشود.
يكي از همرزمانش به نام آزاد او را ميآورد اسلامآباد و همانجا تحت عمل جراحي قرار ميگيرد.
در بیمارستان همسرش پرستار او می شود؛
نيمه شب احساس كردم فضاي اتاق را نميتوانم تحمل كنم.
ديگر تاب و تحمل نداشتم. نفسم بالا نميآمد.
چشمم به اصغر افتاد. لحظهاي از او غافل شده بودم. شايد خوابم برده بود. نگاه كردم ديدم اصغر نفس نميكشد. دويدم بيرون و پرستار و دكتر را صدا زدم. اصغر دچار ايست قلبي شده بود...
.
.
.
چشمها و دستهاي اصغر را بستم. با باند سفيد. نگذاشتم پرستارها يا بچهها به او دست بزنند.
موقع شستن اصغر، پيشاني و سر و صورتش را خودم شستم. وقتي او را در كفن پوشاندند، روي كفن آياتي از قرآن را نوشتم.
تا غروب بالاي سر اصغر ماندم. گريه كردم و قرآن خواندم. وقتي چشمم به خورشيد افتاد، داشت از نظر محو ميشد. ياد خوابي افتادم كه مدتي قبل ديده بودم.
در آن خواب امامخميني(ره) را ديدم، داخل يك مسجد در شيراز. مرا به اسم صدا زد و گفت: "مريم! برو خودتو واسه جمعه آماده كن".
نپرسيدم كدام جمعه.🤔
وقتي امام داشت عبور ميكرد، ديدم غروب است؛ مثل همان غروبي كه بر بالاي قبر اصغر نشسته بودم... .
و اما فرازی از #وصیت_نامه شهید اصغر وصالی:
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب اصغر وصالی، سرباز الله برای جنگ با کفار عازم غرب می گردم...
خواهشمندم امام را تنها نگذارید و یک سوم آنچه از مال دنیا دارم برای نماز و روزه ی من که قضا شده است،خرج کنید.
امام را حتما یاری کنید، انقلاب را تنها نگذارید.
پایان.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب در دنیا کسانی هستند که ندارےشان اما همین که سایه شان بالای سر تو و زندگےات هست، به
💔
#معرفی_کتاب
💢فروش ویژه و جشن امضای اینترنتی کتاب #دخترها_بابایی_اند
.
به قلم توانای بهزاد دانشگر✍🏻
📚خالق کتاب های پادشاهان پیاده,نفس,ادواردو,تولد در لسانجلس و...
کتاب را با امضای نویسنده، همسر شهید و دختر شهید به یادگار داشته باشید.
📫ارسال به تمام نقاط کشور با امضا و دستخط نویسنده+۲۰درصد تخفیف ویژه+عکس شهدا+نشانه کتاب(چوب الف)
آخرین مهلت ثبت سفارش:10 خرداد99
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
.
نحوه تهیه:
.
🌏 اینترنتی:
Nashreshahidkazemi.ir
📞مرکز پخش
02537840844
📲پیامکی(پیامک نام کتاب به سامانه زیر)
3000141441
📥خرید از اپلیکیشن:
https://cafebazaar.ir/app/ir.nashreshahidkazemi
🏢خرید حضوری
قم،خیابان معلم،مجتمع ناشران،طبقه اول،واحد 131
#کتاب_خوب_بخوانیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
زیرِ ایوانِ طلا، روحِ مرا دادی جلا
تا تو را بر مادرت دادم قسم!
یادش بخیر...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سیدجاسم انسانی متواضع و خندهرو بود، ایشان خیلی روی اعتقاداتش حساسیت داشت، خیلی هم اجتماعی بود همیشه کارگشای دوستان بود و در عوض از آنها میخواست که برای شهادتش دعا کنند.
تقریباً همه همدورهایهایش در زمان جنگ شهید شده بودند و ایشان از قافله شهدا جا مانده بود بغض دوستان شهیدش را داشت.
شجاعت و بیباکیاش مثال زدنی بود شهرتش ضدگلوله بود، پاک و دوست داشتنی بود، سید جاسم پسرعموی دو شهید بود، شهید ناصر و شهید فرج. هر سه با هم در قرارگاه سری نصرت سمت اطلاعاتی و عملیاتی بالایی داشتند.
بنیانگذار اطلاعات برونمرزی بودند آنها در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وارد پادگانها و مقرهای نظامی عراق میشدند و بعد از کسب اطلاعات دقیق و جامع بر میگشتند.
سید جاسم همه زیرو بم منطقه عملیاتی جنوب را مثل کف دست میشناخت شهید ناصر، شهید فرج و شهید جاسم در عملیات فتح فاو نقش کلیدی و اساسیای ایفا کردند.
سید ناصر در جنگ یک اسطوره بود، هر سه چون برادر بودند که بارها در زمان جنگ تحمیلی برای زیارت به نجف وکربلا رفته بودند و تا عمق خاک عراق پیشروی داشتند، سید ناصر در خیبر و سید فرج در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
راوی: همرزم شهید
پ ن: شهیدی که به پاس مشاوره وی در آزادسازیِ
شهر دجیل لقب "سبع الدجیل" شیرمرد دجیل را به خود اختصاص داد .
ولادت: ۱۳٤٦ حمیدیه، خوزستان
شهادت: ۱۳۹٤ سامرا، عراق
رزمنده دیروز مدافع امروز
#شهید_سیدجاسم_نوری
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط امام خامنه ای:
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ بَلِّغْ بِإِیمَانِی أَکْمَلَ الْإِیمَانِ
وَ اجْعَلْ یَقِینِی أَفْضَلَ الْیَقِینِ
وَ انْتَهِ بِنِیَّتِی إِلَى أَحْسَنِ النِّیَّاتِ
وَ بِعَمَلِی إِلَى أَحْسَنِ الْأَعْمَالِ
اَللَّهُمَّ وَفِّرْ بِلُطْفِکَ نِیَّتِی
وَ صَحِّحْ بِمَا عِنْدَکَ یَقِینِی
وَ اسْتَصْلِحْ بِقُدْرَتِکَ مَا فَسَدَ مِنِّی
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
وَ اکْفِنِی مَا یَشْغَلُنِی الاِهْتِمَامُ بِهِ
وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ
وَ اسْتَفْرِغْ أَیَّامِی فِیمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
وَ أَغْنِنِی وَ أَوْسِعْ عَلَیَّ فِی رِزْقِکَ
وَ لاَ تَفْتِنِّی بِالنَّظَرِ وَ أَعِزَّنِی
وَ لاَ تَبْتَلِیَنِّی بِالْکِبْرِ
وَ عَبِّدْنِی لَکَ
وَ لاَ تُفْسِدْ عِبَادَتِی بِالْعُجْبِ
وَ أَجْرِ لِلنَّاسِ عَلَى یَدِیَ الْخَیْرَ
وَ لاَ تَمْحَقْهُ بِالْمَنِّ
وَ هَبْ لِی مَعَالِیَ الْأَخْلاَقِ
وَ اعْصِمْنِی مِنَ الْفَخْرِ
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید
💔
بابا گفت می خواهد برود سوریه. گفتم: "من نمی گذارم بروی"☝️ گفت: "چه جوری؟" گفتم : "من و مامان می ایستیم جلوی در راهت را می بندیم"
بابا گفت: "شما مگه حضرت رقیه را دوست نداری؟" گفتم چرا
بابا گفت: "اگر من نروم سوریه بجنگم، دشمن های حضرت رقیه، حرَمش را خراب می کنند. دخترکوچولوهای سوریه ای را که قد تو هستند، اذیت می کنند...
یادت هست آمده بودی سوریه با بچه ها بازی کردی؟ رفتیم حرم...
یادم بود...
من فکر می کردم می رویم جنگ. مامان گفت: "می رویم زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه. می رویم بابا را ببینیم."
.
از هواپیما که پیاده می شدیم، بابا را دیدم. بابا برایمان دست تکان داد. بین همه مردها، قدبلندتر بود...
بابا بغلم کرد. برایم یک عروسک خیلی خیلی خوشگل خریده بود؛ خیلی خوشگل. هنوز هم دارمش. بعد رفتیم زیارت، رفتیم بازار و هر اسباب بازی را می دیدم و می گفتم قشنگ است، بابا برایم می خرید...
.
.
خیلی خوش گذشت آن روزها
.
ــــــــــــــــــــ
راوی: #فاطمه دختر #شهید_جواد_محمدی
قطعه ای از کتاب #دخترها_بابائی_اند
#شهیدجوادمحمدی
#سوریه
#حضرت_رقیه
#حضرت_زینب
#سیده_زینب
#عروسک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#کربلا
دَرد
آن بُغضِ عجیبےسٺ
کہ دور از حَـرَمَـش
نیمہ شب
بینِ گلو مانده و...
جان
میگیرد...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
💔
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش میکرد .
بچه ها هم با او شوخی میکردند :
اخوی دیر اومدی .
برادر میخوای بکُشیمون از گُشنگی؟
عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟
گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین . کارش که تمام شد . گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش . او کسی نبود جز محمود کاوه ،
فرمانده ی لشکر .
#شهید_محمود_کاوه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
فراوان
دارد از این
جان نثاران
حضرت ارباب...!
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#رفیق_خوشبخت_ما
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_هــشــتـــم (مـ
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_نــهـــم
(حــلـقــہ)💍
نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...
زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت:
چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ 😍... .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت:
امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول براش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد..
استفاده در کانال دیگران ممنوع کپی ممنوع ⛔️⛔️
بعد تمام شدن پارت ها استفاده در کانالها آزاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞