eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هشتم : هم سلولی عرب تو
به قلم شهید مدافع حرم : تصویر مات ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم …😒 فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود 😏… یه کم هم می ترسیدم 😥… بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد …😖 هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی 😏… و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … . حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …😞😑 یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم… 😨 دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .😰 خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم… یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .😫😩 سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم … توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … . اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم … ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه #قسمت_هشتم مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خوا
💔 روایتی متفاوت از سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانواده‌اش که برای رفقا و بچه‌های جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.🤗 یکی از همرزمانش در خاطراتش با او گفته است: یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بی‌نهایت سرد بود.🌨 من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا می‌کردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم.😶 توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است.😳 اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است.😇 با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب می‌خواند.😔 سعید و نام نیکی که از او به یادگار ماند، استجابت همه دعاهای مادری است که امروز با افتخار سر،  بلند کرده و از پسری می‌گوید که برای این راه کرد. "یک روز رفتم شهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه می‌کند. از او پرسیدم "سعید من را می‌شناسید؟" گفت من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بی‌امان روی سرمان می‌بارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز می‌خواند. از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. می‌گفت این نماز، نماز آخرم است".😇 ✍ نویسنده: : کانال آھ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_هشتم ✨نبـــرد بـــرای زنـــدگـــــی سارا با چند تا از بچه ها
📝 ✨ســرنـــوشــت نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد☺️ ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم 👌... ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود 😒 و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود😰 ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در رو که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد🙁 ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید😱 ... . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .😭 مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .😔 به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... 😠 روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد😶 ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم 💪.. با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده 😔... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... ☝️ برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها در خواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... .😟 منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم🤕 ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... . ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_هــشــتـــم (مـ
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (حــلـقــہ)💍 نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ 😍... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول براش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد.. استفاده در کانال دیگران ممنوع کپی ممنوع ⛔️⛔️ بعد تمام شدن پارت ها استفاده در کانالها آزاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_هشتم بندر عباس یک جلسه بود برای ثبت نام و اعز
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) حاج قاسم تعریف می کرد: حاج احمد کاظمی همیشه می گفت، ما هیچ وقت لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا (ع) بی نیاز نیستیم... حاج احمد می خواست هواپیمای✈️ سوخو را رونمایی کند. کجا ؟ تهران، نه ،مشهد امام رضا (ع) اول به ذهنم همه ی سختی های مشهد آمد ، اما وقتی خلبان بر فراز آسمان، هواپیما را چند دور، بلاگردان امام رضا (ع) دور حرم چرخاند، تازه لبخند واقعی برصورت ها نشست! ✨بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی ...؛ یعنی دارایی هایم فدای آن هایی که تمام دارایی شان راخرج ما کردند. ساکن عرش بودند و در فرش هدایت ما را برعهده گرفتند در حقشان کوتاهی کردیم، ندیده گرفتند و باز محبت کردند. دستورات خدا را برایمان فرمودند، ما به فرمان ابلیس زندگی گذراندیم و باز از دعایشان محروممان نکردند. ادب امر امام را هرکس نگه داشت‌شد؛ حاج قاسم.☝️ ادب و امر امام، طاعت از کلامشان است نه تنها به دل و گفتار، که عمل هم باید باشد. نمازمان، حجابمان، حلال و حراممان، کلاممان...خدا ببخشدمان! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید
✍️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_هشتم یکی از نمایندگان مجلس عراق که از دستیاران ارشد نوری المالکی هم هست، درباره سردار س
💔 در پی شکست سنگین گروهک تروریستی «دولت اسلامی عراق و شام» موسوم به “داعش” در برابر ارتش عراق در سامراء، این گروهک در جدیدترین بیانیه خود مدعی شد که ارتش عراق با همدستی “سپاه قدس” و “سپاه بدر” توانستند در این جنگ پیروز شوند. ✌️ در همین راستا «أبوبکر البغدادی» سرکرده گروهک تروریستی “داعش” در عراق در این بیانیه گفت: ارتش عراق با نقشه و همدستی گروه “قاسم سلیمانی” توانست برما چیره شود و گرنه ما قرار بود اماکن دینی “رافضی”ها را با خاک یکسان کنیم! وی در ادامه افزود: سپاه ایران مانع از آن شد که نقشه ما عملی شود. ما بزودی انتقام مجاهدین خودمان را از ایران می گیریم. گفتنی است، رسانه های عراقی از شکست سنگین نیروهای گروهک تروریستی “داعش” در سامرا خبر داده و اعلام کردند که بیشتر مناطق این شهر که به دست تروریست ها افتاده بود، پاکسازی شده است 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے میخائیل ایوانف پنج سالہ بود ڪہ همراه پدر ڪ
💔 ✨ نویســـنده: - فعلا زود است نسبت بہ همہ چیز یقین ڪنیم. باید آن را ببینیم. - زنگ زدم ڪہ قرارے بگذاریم براے فردا صــبح. ڪتــاب الان در ڪلیساست. - چرا در ڪلیسا؟ ... - داستانش طولانے است ... آیا ساعت ۱۱ مے توانم شما را ببینم؟ - بلہ ساعت ۱۱ صبح خوب است. قرارمان در ڪلیساست؟ - بلہ در ڪلیسا منتظرتان هستم. بسیار خوب! فعلاً شب بخیر پدر. ڪشیش گوشے را روے میز گذاشت. ایرینا به فنجان قہوه اشاره ڪرد و گفت: "قہوه ات سرد نشود." ڪشیش فنجان قہوه را نوشید و آن را روے میز گذاشت. بعد بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد؛ ۱۰:۱۵ دقیقہ ے شب بود و ڪشیش زودتر از ۱۲ شب نمےخوابید. عادت داشت یڪے دو ساعت قبل از خواب، بہ اتاق ڪارش برود و مطالعہ ڪند؛ حتے روزهایے مثل امــروز ڪہ یڪشنبہ بود ڪشیش صبح ها مراسـم مذهبے و بعدازظہرها جلســہ ے سخنرانے داشت و خستہ تر از شب هاے دیگر بود. ایرینا براے این ڪہ ڪشیش را از حال و هواے ڪار و ڪتاب خارج ڪند گفت: "امروز سرگئے زنگ زد." ڪشیش پاهایش را دراز ڪرد، پشتش را بہ ڪاناپہ تڪیہ داد، چنگ به ریش بلندش ڪشید پرسید: "حالش خوب بود؟ چہ مے گفت؟" ایرینا گفت: "مے گفت زمستان را در مسڪو نمانید و چند ماهے بیایید به بیروت." ڪشیش گفت: "بعید است امسال زمستان بتوانیم از مسڪو خارج شویم." بعد مڪثے ڪرد و پرسید: "یولا و آنوشا چطور بودند؟" ایرینا گفت: "با یولا صحبت نڪردم، اما آنوشا کوچولــو مثل همیشہ شیرین زبانے مےڪرد. ڪاش یولا (زن لبنانے و اسم روسے؟؟؟) راضے مےشد و براے همیشہ در مسڪو زندگے مےڪردند. دلم براے نوه‌ام تنگ مےشود." ڪشیش ابروهایش را بالا داد و گفت: "سرگئے از بیروت تڪان نمےخورد، چون زنش لبنانے است. آنها هواے سرد مسڪو را تحمل نمےڪنند." ایرینا گفت: "خب من هم لبنانے بودم دیدے ڪہ با تو آمدم مسڪو." ڪشیش لبخندے زد و گفت: "تو پدر و مادرت روس بودنــد. هرچہ باشد، خون یڪ روس در رگ هاے توست." سپس از جا بلند شد و گفت: "بروم بہ کــارم برســم. نمے دانم امشب چرا اینقدر خوابم مے آید." ایرینا مقابلش ایستاد و گفت: "خب یڪ ساعتے زودتر بخواب خستہ شدے پیرمرد." خندید و "پیرمرد" را یڪ بار دیگر تڪرار ڪرد. ڪشیش در حالے ڪہ به طرف اتاق ڪارش مےرفت گفت: "پیرمرد خودتے پیرزن!" بعد وارد اتاق شد. محل ڪارش یڪ اتاق ڪوچڪ دوازده مترے بود. دیوار هاے دوطرف آن، نسخہ هاے خطے را چیده بود. ضلع دیگر دیوار، پنجره اے بود رو بہ خیابان ڪہ چشم اندازش یڪ پارڪ ڪوچڪ بود با مجسمہ اے از نیم تنہ ے "پوشڪین" در ابتداے آن. مے گفتند پوشڪین قبل از این ڪہ در خیابان "آربات" خانہ اش را بخرد، در نزدیڪی این پارڪ آپارتمان ڪوچڪے داشتہ و اوقات بیڪاری خود را بہ این پارڪ مے آمده و روے نیمڪتے مے نشستہ و مطالعہ مے ڪرده است. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتم هرچه به ذهنم فشار می اورم نمی توانم بفهمم دور و برم چه می گذرد ، مجهو
💔 آب را یک نفس می نوشم، خنکایش ارامش را در رگ هایم جاری می کند ، پیرمرد درحالی که با محبت نگاهم می کند می گوید : بگو یا حسین(ع) دخترم! زیر لب یاحسین (ع) می گویم و می پرسم شما کی هستید؟ بازهم به سوالم توجه نمی کند و می گوید: پاشو بابا ! بیا بریم من می رسونمت! بابا! چه الفاظ آرامش بخشی ! تابحال کسی این طور خطابم نکرده، چقدر این مرد آشناست! حتما او را جایی دیده ام، پاهایم نیروی تازه می گیرد، بلند می شود و می گوید : پاشو بابا جون. می ایستم و کمر راست می کنم: انجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟ -نترس حوراء! بیا بریم، من می رسونمت! -شما اسم منو از کجا می دونید؟ چرا نمی گید اینجا کجاست و چه خبره؟ شما کی هستید؟ عمیق نگاهم می کند وبا صدایی حزین می گوید :اینجا کربلاست باباجان! -کربلا؟؟؟؟ -آره مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟ -فرات؟خود فرات کجاست؟حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده است! -لبخند میزند :نشنیدی کل ارض کربلا؟ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_هشتم [فاطمه (س) و فدک] وَ اَنْتُمُ الانَ تَزَْعُمُونَ اَنْ لا اِرْثَ لَنا
💔 [فاطمه (س) انصار را درباره «فدک» سرزنش می‏کند] ثم رمت بطرفها نحو الانصار، فقالت: آن گاه رو بسوى انصار کرده و فرمود: یا مَعْشَرَ النَّقیبَةِ وَ اَعْضادَ الْمِلَّةِ وَ حَضَنَةَ الْاِسْلامِ! اى گروه نقباء، و اى بازوان ملت، اى حافظان اسلام، ما هذِهِ الْغَمیزَةُ فی حَقّی وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟ این ضعف و غفلت در مورد حق من و این سهل‏ انگارى از دادخواهى من چرا؟ اَما کانَ رَسُولُ‏اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ اَبی یَقُولُ: «اَلْمَرْءُ یُحْفَظُ فی وُلْدِهِ»، آیا پدرم پیامبر نمی‌فرمود: «حرمت هرکس در فرزندان او حفظ می‌شود»، سَرْعانَ ما اَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانَ ذا اِهالَةٍ، چه به سرعت مرتکب این اعمال شدید، و چه با عجله این بز لاغر، آب از دهان و دماغ او فروریخت، وَ لَکُمْ طاقَةٌ بِما اُحاوِلُ، وَ قُوَّةٌ عَلى ما اَطْلُبُ وَ اُزاوِلُ. در صورتى که شما را طاقت و توان بر آنچه در راه آن می‌کوشیم هست، و نیرو براى حمایت من در این مطالبه و قصدم می باشد. اَتَقُولُونَ ماتَ مُحَمَّدٌ؟ آیا می‌گوئید محمد صلى اللَّه علیه و آله بدرود حیات گفت، فَخَطْبٌ جَلیلٌ اِسْتَوْسَعَ وَ هْنُهُ، وَاسْتَنْهَرَ فَتْقُهُ، وَ انْفَتَقَ رَتْقُهُ، وَ اُظْلِمَتِ الْاَرْضُ لِغَیْبَتِهِ، این مصیبتى است بزرگ و در نهایت وسعت، شکاف آن بسیار، و درز دوخته آن شکافته، و زمین در غیاب او سراسر تاریک گردید، وَ کُسِفَتِ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ انْتَثَرَتِ النُّجُومُ لِمُصیبَتِهِ، وَ اَکْدَتِ الْامالُ، وَ خَشَعَتِ الْجِبالُ، وَ اُضیعَ الْحَریمُ، وَ اُزیلَتِ الْحُرْمَةُ عِنْدَ مَماتِهِ. و ستارگان بی‌فروغ، و آرزوها به ناامیدى گرائید، کوه‌ها از جاى فروریخت، حرمت‌ها پایمال شد، و احترامى براى کسى پس از وفات او باقى نماند. فَتِلْکَ وَاللَّهِ النَّازِلَةُ الْکُبْرى وَ الْمُصیبَةُ الْعُظْمى، به خدا سوگند که این مصیبت بزرگتر و بلیّه عظیم‏تر است، لامِثْلُها نازِلَةٌ، وَ لا بائِقَةٌ عاجِلَةٌ اُعْلِنَ بِها، که همچون آن مصیبتى نبوده و بلاى جانگدازى در این دنیا به پایه آن نمی رسد، کِتابُ اللَّهِ جَلَّ ثَناؤُهُ فی اَفْنِیَتِکُمْ، وَ فی مُمْساکُمْ وَ مُصْبِحِکُمْ، یَهْتِفُ فی اَفْنِیَتِکُمْ هُتافاً وَ صُراخاً وَ تِلاوَةً وَ اَلْحاناً، کتاب خدا آن را آشکار کرده است، کتاب خدایى که در خانه‏‌هایتان، و در مجالس شبانه و روزانه‏‌تان، آرام و بلند، و با تلاوت و خوانندگى آن را مى‌‏خوانید، وَ لَقَبْلَهُ ما حَلَّ بِاَنْبِیاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ، حُکْمٌ فَصْلٌ وَ قَضاءٌ حَتْمٌ این بلائى است که پیش از این به انبیاء و فرستاده شدگان وارد شده است، حکمى است حتمى، و قضائى است قطعى، .«وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَاِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِى اللَّهُ شَیْئاً وَ سَیَجْزِى اللَّهُ الشَّاکِرینَ». خداوند می فرماید: محمد پیامبرى است که پیش از وى پیامبران دیگرى درگذشتند، پس اگر او بمیرد و یا کشته گردد به عقب برمى‌‏گردید، و آنکس که به عقب برگردد به خدا زیانى نمی‌رساند، و خدا شکرکنندگان را پاداش خواهد داد». ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_هشتم همان‏طور كه اگر در مسائل معمولی زندگی اگر تشخيص دهيم يك نفر توان آ
💔 شهادت بر عبوديت و رسالت رسول اكرم ص * وَ أشْهَدُ أنَّ أبی مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ و گواهی می‏دهم كه پدرم بندۀ خدا و فرستادۀ او بود. در اينجا ايشان دو وصف برای پدر بزرگوارشان مطرح می‏كند و اين بعد از آن است كه با كلمۀ ابی يعنی پدرم در واقع خودش را هم معرفی می‏كند. امّا آن دو وصف يكی عبوديت است كه می‏گويد پدرم عبداللّه بود و ديگری رسالت او يعنی پدرم رسول اللّه است. امّا عبوديت او مقدّم است بر رسالتش، و علّت و زيربنای رسالت همان عبوديت است. مقام قرب رابطۀ مستقيم با عبوديت دارد يعنی هر چه عبوديت بالاتر باشد قرب هم بيشتر است. در باب درجات معنويه هم همين عبوديت مطرح می‏شود و هر چه عبوديت عميق‏تر و بالاتر باشد مقام و درجه هم بالاتر و والاتر است. عبارت بعد حضرت گويای همين معنی است: * اِخْتٰارَهُ وَ انْتَجَبَهُ قَبْلَ أَنْ اَرْسَلَهُ خداوند اختيار كرد و برگزيد پدرم را قبل از اينكه به او رسالت بدهد. در اينجا برخی اختيار و اِجتباء را يكسان و به معنای برگزيدن معنا می‏كنند، امّا به نظر من تفاوت ظريفی بين اين دو تعبير وجود دارد. بعنوان مثال ما انسانها در ميان چيزهای مختلف كه به آنها می‏نگريم يكی چشم‏مان را می‏گيرد. يعنی انتخابش می‏كنيم و بعد آن را سوا می‏كنيم يعنی از بقيه جدا می‏كنيم. در اينجا هم اِختارَهُ يعنی با يك نگاه در بين جميع موجودات او را كه سرآمد و چشمگير بود برگزيد و بعد هم وانتجبه يعنی او را جدا كرد. * وَ سَمَّاهُ قَبْلَ اَنْ إجْتَبٰاهُ يعنی همين كه او را زير نظر گرفت او را ذكر كرد قبل از آنكه جدايش كند. در اينجا دو احتمال است يكی اينكه منظور اين است كه نام مقدس پيغمبر اكرم (ص) را قبل از آن كه آن حضرت به اين عالم بيايد و رسالتش ظاهر شود به جميع انبياء معرفی كرد و اسمش را آورد. دوّم اينكه اشاره باشد كه خداوند قبل از آنكه حضرت (ص) را به اين عالم بياورد و مبعوث به رسالت كند نام محمد را برای او انتخاب كرد. * وَ اصْطَفاهُ قَبْلَ أنْ إبْتَعَثَهُ و او را برگزيد قبل از آنكه او را مبعوث كند. برخی گمان می‏كنند كه پيغمبر به اين عالم آمد و بعد مبعوث به پيغمبری شد. امّا اين ظاهر امر است. حضرت می‏فرمايد اين ظاهر، باطنی دارد، يعنی خداوند او را برای خود انتخاب كرد. يعنی در سراسر عالم خداوند موجودی برتر از پدر من ندارد. معرفتی عمیق در مورد رسول اكرم ص * اِذِ الْخَلائِقُ بِالْغَيْبِ مَكْنُونَةٌ وَ بِسِتْرِ الْأهٰاويلِ مَصُونَةٌ يعنی اين انتخاب پدرم از سوی خداوند آن‏گاه بود كه همۀ خلائق پوشيده و به پوشش هولها محفوظ بودند. اشاره به اين است كه اين انتخاب آن‏گاه صورت گرفت كه هنوز موجودات وجود عينی پيدا نكرده بودند و پا به عرصۀ وجود نگذاشته بودند. * وَ بِنَهايَةِ الْعَدَمِ مَقْرُونَةٌ و هنوز موجودات به منتهای عدم مقرون بودند. در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه اگر هنوز موجودات خلق نشده بودند و پا به عرصۀ وجود (از نظر وجود عينی) نگذاشته بودند پس برگزيدگی و انتخاب چگونه معنا پيدا می‏كند؟ حضرت زهرا(س) خود در عبارت بعد به اين سؤال پاسخ می‏دهد. * عِلْماً مِنَ اللّهِ تَعالی بِمَآئِلِ الامُورِ وَ اِحاطَةً بِحَوادِثِ الدُّهُورِ وَ مَعْرِفَةً ‏بِمَواقِعِ لْمَقْدُورِ يعنی از آنجا كه خداوند به نظام وجود علم دارد و بر آيندۀ همۀ امور از ازل تا ابد آگاهی و به موقعيت مقدورات شناخت داشت. در فلسفه می‏گويند در بحث علت غايی، وجود ذهنی شی‏ء مقدّم است بر وجود عينی آن، به عبارت ساده‏تر در علم خداوند اين بود كه در اين كاروان هستی كه به حركت درآورده و در اين باغی كه او آراسته، گل سرسبد و ميوۀ شيرين كدام است. پس لازم نيست ابتدا همۀ مخلوقات باشند تا بعد برگزيدن معنا پيدا كند. همان‏طور كه يك باغبان از ابتدا می‏داند چه ميوه‏ای را از اين باغ می‏خواهد به عمل آورد. پس چون خداوند آيندۀ همۀ حوادث را از نظر علمی می‏دانست و به موقعيتهای مقدورات خود آگاه بود و می‏دانست كه مقدورات اين عالم هر كدام چه موقعيت و جايگاهی در نظام آفرينش دارند پس گل سرسبد اين آفرينش و انسان كامل را هم می‏شناخت و او را كه اشرف مخلوقات است از ميان همۀ انسانها برای خود برگزيد. يعنی همان انسان كامل را كه گفته‏اند علت غايی برای جميع خلقت است . ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 چهارسال زمان کمی بود که من در کنار محمد زندگی کنم و برای این موضوع همیشه حسرت می خورم که چرا این زمان بیشتر نبود چراکه واژه مرد بی شک برازنده شخصیت و منش محمد من بود. او سعی می‌کرد در بیشتر ابعاد زندگی با الگوپدیری از اهل بیت و حضرت علی(ع) حرکت کرده و پیرو واقعی راه آنان باشد . محمد به آسمان‌ها پرگشود و امروز تنها دلتنگی‌های او مونس شب‌های تنهایی من و ریحانه است و ثانیه به ثانیه با خاطرات شیرینی که با او داشتم برایم تداعی می‌شود و از اینکه او را دیگر در کنارم نمی‌بینم دلتنگ‌تر می شوم و دست کشیدن بر مزار سرد او تسکینی برای تمام این دردها است. 👇🌿👇🌿👇
💔 ...🕊🌹علی تمام تلاشش را می‌کرد کارهایی که می‌خواست انجام شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت، ولی تمام سعی‌اش را می‌کرد، بعضی­‌ها پول ندارند و می­‌گویند پس ما دست‌مان خالیست، بنابراین هیچ‌کاری نمی­‌کنند، ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک می­‌کرد و پیگیر بود که پول بگیرد و آن کار را انجام بدهد. 🌺👇🌺👇🌺👇
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتم یک شب غلامحسین گفت: "دیشب که به مسجد
💔



✨انتشار برای اولین بار✨


 
 



شب برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد رفت. اما...

ساعت از یازده گذشته بود و همه در خانه بودند اما از محمدحسین خبری نبود... با خواندن قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم ولی تقریبا مطمئن بودم برایش اتفاقی افتاده است....


به خودم می گفتم: "ان شالله سالم است و وقتی آمد، حسابی دعوایش می کنم."

همان طور که داشتم در عالم خیال با او دعوا می کردم، از راه رسید. وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد یادم رفت که از دستش عصبانی هستم؛


گفتم: "مادر! تا این وقت شب کجا بودی؟ یک نگاه به ساعت کردی؟"


گفت: "خیلی شرمندم مادر! ببخش! بعداً برایت تعریف می کنم... فعلا بخواب بابا بیدار نشود."


صبح که برای نماز بیدار شد هم فرصتی دست نداد صحبت کنیم و قبل از ساعت ۷ از خانه بیرون رفت تا به مدرسه برود.

به پدرش گفتم ماجرای دیشب را پیگیری کند.
او هم گفت: "ته و توی این تاخیر را در می آورم! نگران نباش! ان شالله خیره..."


ظهر که غلامحسین از مدرسه برگشت نشست و با حوصله تمام ماجرای دیشب را از زبان علیرضا رزم حسینی دوست مسجدی محمدحسین تعریف کرد....


... 
...



💞 @aah3noghte💞

 
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_هشتم ...🕊🌹چندسالی بود که با محمدحسن هم سرویس بودم و چون مسافت محل سکونت
💔 ...🕊🌹 رسول به ولایت و حضرت آقا و دفاع از حریم ولایت خیلی علاقه داشت. وقتی از همان ابتدا در خط ولایت بود در انتها نیز به دفاع از حریم ولایت رفت. چه ولایتی بالاتر از امام حسین(ع) که از حریم خواهرش دفاع کند و این هم نتیجه‌اش بود که به مقام شهادت رسید.  شهید رسول خلیلی بصیرت دینی داشت و مطیع حرف پدر و مادرش بود. از ایشان مشورت می گرفت و راهکار می‌خواست حتی در انتخاب دوست و رفیق. در تشییع جنازه‌اش سیل جمعیت، همه از قشر جوان و دوست و همکار و همکلاسی‌های خودش بودند.  به رعایت حلال و حرام اهمیت زیادی می‌داد. روزی که فردای آن عازم سوریه بود، خمس مالش را حساب کرد. در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر فعال بود. یکی از دوستانش می‌گفت بعد رسول کسی نیست که به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن.  اواسط شهریور ماه بود که تصمیم به رفتن گرفت، وصیتنامه اش را هم نوشت و به رسم امانت به پدر سپرد تا اگر برنگشت دستخطی برای آن ها به یادگار گذاشته باشد. از زیر قران رد شد و رفت و از همه چیز دل کند و مادر و پدر و برادرش برایش آرزو های خوب کردند.  🍃👇🍃👇🍃👇