eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 کاش می‌مُردم و نمی‌دیدم لحظه‌ای زیـرِ قبّـه را خلوت قاتل جـانِ من شد این تصویر دورِ شش‌گوشه! کربلا! خلوت... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_پنجم #فرمانده لشکر ۴۱ثارللّه بود، ما هم بچ
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند. اسلحه به دست و باج گیر. از اهالی همان روستاهای اطراف، بیکار و سربه هوا. حاج قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت. چند وجهی کار کرد... چه جنگید، چه کنارشان قرار گرفت، چه تامین شان کرد، چه... اسلحه هارا گرفت و به جایش موتور آب برایشان تهیه کرد تا روی زمین هایشان کشاورزی کنند. ارباب خودشان باشند تا زورگیر! حالا همین ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند. 🍃خیلی افراد می گویند: فایده ندارد، این الوات، آدم نمی شوند. محبت حاج قاسمی میخواهند! درایت، همت و آینده نگریش را! بی راه رفته ها را به راه می آورد، دل گرفته ها را آزاده ... حاج قاسم گفته بود که تمام بی حجاب ها‌، دختران منند... فرزندان حاج قاسم، باید خودشان را شبیه اندیشه پدرشان کنند... آن هم پدری به نام که افتخار فرامرزی است! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️مامورین انگشت، دست و پاهای قطع شده همه را ج
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️جنازه پدربزرگ را که به ما ندادند، پدر هم ۳ـ۴ ماه بیشتر زنده نبود... 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ای بابا چرا اینقدر تجهیزات آمریکایی‌ زود آتیش میگیرن😉 ✍️حالا اشکال نداره برا دستگرمی خوبه، تیک اینم بزنیم بریم بعدی... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 انگار وضع خرابه اپوزیسیون موشک‌هاشون رو به سمت جمهوری اسلامی روانه کرده‌اند تمام شد سقوط کردیم😕😬 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨"انسان برای اُنس با الله خلق شده است."✨ این جمله منو خیلی به فکر فرو برده!🤔 من انسان هستم؟🧐 من اُنس با الله دارم!؟🤔 رابطه ام با الله چجوریاست؟!🤔 ... 💕 @aah3noghte💕
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 قطعه تصویری اکو لایزری سرود ارثیه زهرا 🎙 همنوایی حاج امیر عباسی و گروه سرود احلی من العسل👌 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_57 هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. با
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام  گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش). یک چشمبند مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم. بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هُلم داد. چند متر گام برداشتن..  بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی.. دستی، چشمبند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم. تصویر مردِ  رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان (خوش اومدی سارا جاان) نفسی راحت کشیدم. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد. بی وقفه چشم چرخاندم (دانیال.. پس دانیال کو؟) رو به رویم زانو زد (صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره) لحنش عجیب بود. چشمانم را ریز کردم (منظورت از حرفی که زدی چیه؟) خندید (چقدر عجولی تو دختر. کم کم همه چیزو میفهمی) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد (از اتفاقی که واست افتاده متاسفم. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده. واقعا حیف شد سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده) صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد (و احمق!) لحن هر دو ترسناک بود. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش؟ اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود) صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟ باورم نمیشد. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم. عثمان، دست صوفی را جدا کرد (هووووی.. چه خبرته رَم میکنی؟  انگار یادت رفته اینجا من رئیسم. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین! بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم. الانم زندست) پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه. صوفی به سمتم آمد (تو پالتوش یه ردیاب بود. اونو خوب چک کردین؟) با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد. درد نفسم را تند کرده بود. با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم (احمق. این چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام) درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام! غرق در خون و بیهوش در گوشه اتاق. قلبم تیر کشید... اینان از کفتار هم بدتر بودند. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد (من کارمو بلدم. اینجام نیومدیم  واسه تفریح. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم ولی زیادی بد قِلقِ. خب بچه ها هم حوصله شون سر رفت) باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد.. صوفی در چشمانم زل زد (دعا کن دانیال کله خری نکنه.) در را با ضرب بست. حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_58 دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. ا
درد، طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردمک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند  شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام! من میترسم) لبخند زد. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره؟ دانیال کجاست؟) و در جواب، باز هم فقط لبخند زد. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود (طاقت بیار... همه چیز تموم میشه. من هنوز سر قولم هستم، نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته) فریاد زدم (بگو! بگو تو کی هستی؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟ برادرم کجاست..؟) لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن) منظورش را نفهمیدم. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم (درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست؟) صدایِ بی حال حسام را شنیدم (آرووم باش.. همه چی درست میشه) دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفی؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود صوفیِ مظلوم، ظالم عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد. با موجی کم جان، قرآن میخواند. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت. دردم از بین نرفت اما کم شد. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه! ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟) حسام خندید (شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه) عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد (باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خونه ش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره! مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه) چرخی به دورم زد باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد. دو زانو روبه رویِ حسام نشست (اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رو از مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه ش میکنم تا دانیال خودشو برسونه. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره. خب.. نظرت چیه؟) قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد (فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟ شهرِ هِرته؟) آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟ جریان رابط چه بود؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد. گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرد (با ما بازی نکن. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران! من اون دانیالِ آشغالو میخوام. خودِ خودشو) و باز حسام خندید ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله : پـیش از آنڪه مرگـ فرا رسـد آمـاده آن باش... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شرط اوݪ قدم آن است.... ڪہ باشے... 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 👈صدور حکم زندگی توسط ❗️ اون طلبه مظلوم همدانی که به لطف رهنمودهای شما، در خونش غلطید شامل حکم زیبای زندگی نمی شد؟ شیر خشک های آلوده را که از یاد نبرده اید؟ لابد آن هم مدل جدید شما برای صدور حکم زندگی برای نوزادان بیگناه بود!! ✍"حمیدرضا ابراهیمی" ... 💞 @aah3noghte💞