eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۱۳۰۹؛میرزای شیرازی در نهضت تنباکو به انگلیس سیلی میزند! ۱۳۲۷؛شیخ فضل‌الله بدست اعضای لژ فراماسونری بیداری ایرانیان محاکمه و اعدام می‌شود! یعنی کمتر از ۲۰سال بعد،انگلیس با اعدام شیخ از ایران انتقام گرفت! ♦️امروز هم علت کینه دشمن از روحانیت استقلال ایران است ولی؛توان انتقام ندارد. 👤 علیرضا گرائی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🥀وقتی خواستی یه معشوق واسه قلبت انتخاب کنی حواستو خوب جمع کن چون....👇 اگه معشوق شما بهشتی باشه حتما شما رو هم بهشتی میکنه....و اگه خدایی ناکرده جهنمی باشه شما رو هم جهنمی میکنه👍🌼 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ای که در بدرقه ات اشک خدا جریان داشت کاش بازم غزل ماندن مان امکان  داشت دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت  آخرین لحظه نگاهت چه قدر تاوان داشت  لحظه ی بدرقه آن بغض که آمد به میان  حرفها داشت ولی از همگان پنهان داشت  چه مگر جای نهادی بدل یوسف خویش ؟ که هنوزم بدل و جان هوس کنعان داشت گر چه دل دور شد از صحنه  چشمت اما باز هم چشم  دلم در عقبت جریان داشت  ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_85 آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ کرده و خفاشهایش را فرار
صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم. بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا... اسارات. و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد. (پیدا شد. دیوونه ی بی عقل پیدا شد.) پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد (سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره.) گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم. درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند و فعلا به دلیل ضعف، بستریست. من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق. پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم. سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم. این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او. قرانی که صدایش بود. حجابی که به احترامش بود. نمازی که نذر شهادت بود. او مرد تمامِ ناتمامی هایم بود. و عاشقی جز این هم هست؟ چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام، بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه "به" آن، بلکه  "روی" اش تمرینِ بندگی میکردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.  روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را. و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند. دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهار، سراغی هم از من گرفته بود و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم. هر روز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار. نمیدانم چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را. اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود. چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟  شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن، خرید و انجام بعضی کارها. کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم. روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدم و سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما.. امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه..  منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اصراف شود. این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..  اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..‼️ خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند  آنهم بعد از عقد رسمی. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 ابتدای رمان👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_86 صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دان
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.  (و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام. مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم. تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد.  اما این بار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد. به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت.  جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد... جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ "نه" گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است.. جملاتی از درخواستی محض ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس، بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده که پسر، داغ و نابیناست. که بگذرم.. و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است.. و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته.. هر چند نرسیدن سرانجامش باشد... آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت. و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم.. چون امیر مهدی حیف بود... و در آخر گفت : (تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم. به خدا فقط مادرم... همین! اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست ولی جدی نمیگرفتم. تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو برام خواستگاری کن .. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی.. میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی.) صورتش از فرط نگرانی، جیغ میکشید و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم.  منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم. مادر ایرانی بود و طبق عادت، بی قرار. و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..  (نه .. ) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 ابتدای رمان👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 هوا هوای عصر اربعینه با صدای قشنگی که هر چند ثانیه دعوتمون کنه به ماء البارد:))) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یادش بخیر ، می گفت: یادگار حضرت زهرا(س)است، ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجابش را رعایت کند. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ؛ تیتر متفاوت وطن امروز در کنار عکسی که برای اولین بار منتشر شد ⏪«وطن‌امروز» با انتشار تصویری دیده نشده از فرماندهان ارشد سپاه در کنار نقشه خلیج فارس و دریای عمان همراه با تیتر «خلیج پدری»، نوشت: در پیش گرفتن اقدامات جدیدی همچون برگزاری مانور مشترک نظامی با روسیه و چین و وارد کردن ۲ رقیب آمریکا به این تقابل، استقرار دائمی نیروی دریایی سپاه در اقیانوس هند و دستور رهبر معظم انقلاب برای مسکونی کردن جزایر سه‌گانه خلیج‌فارس را می‌توان اقداماتی راهبردی و منسجم در جهت تقویت قدرت منطقه‌ای ایران دانست دکترین نظامی ایران برای تسلط بر آب‌های منطقه می‌تواند به هموار شدن مسیر مبادلات اقتصادی کشورمان با دیگر کشورها نیز منتهی شود. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در خواستگاری گفته بود من نه نماز جمعه و جماعتم را ترک میکنم، نه هیئت و دعا رو. ازدواج می کنم. ✍اینجاست که میفرماد "الاعمال بِالّنیات"... چقدر شبیه شهدائیم؟ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 هر انسانے عطر خاصے دارد گاهے برخے عجیب بوے خدا می‌دهند همانند "شهیدان"🌷🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ، بارانےست که بر همه یکسان مےبارد چطور بعضی ها مےکنند و بعضی چون خار... و نم نم اثری در آنها ندارد؟؟ خدایا! را تو حرَس کن درد جدا کردنشان را تحمل مےکنم پیکر تازه تفحص شده ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که با پای خود به سوی آن گام برداشتم، یا دستم را به سوی آن دراز کردم😔 🍃 یا چشمم با دقت آن را نظاره کرد، یا گوشم را به سوی آن باز نمودم 🍃یا زبانم به آن گویا شد، یا آنچه را به من عطا کردی در آن خرج کردم😭 🍃سپس با وجود عصیان از تو روزی خواستم و تو به من دادی.😭 🍃 آنگاه از رزق تو در راه معصیت کمک گرفتم و تو آن را پوشاندی😔 🍃 سپس از تو بیشتر خواستم باز ناامیدم نکردی 🍂 🍃و آشکارا آن را مرتکب شدم، رسوایم ننمودی و پیوسته بر معصیتت اصرار می ورزم، ولی همواره توبه ام را میپذیری و با حلم مغفرتت گذشت میکنی ای کریمترین کریمان😭 ✨پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پر کن دوباره کِیْل مرا، ایها العزیز آخر کجا روم به کجا، ایها العزیز رو از منِ شکسته مگردان که سال‌هاست رو کرده‌ام به سوی شما، ایها العزیز جان را گرفته‌ام به سرِدست و آمدم از کوره راه‌های بلا، ایها العزیز وادی به وادی آمده‌‌ام، از درت مران وا کن دری به روی گدا، ایها العزیز ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_یکم کرمانی بود #حاج_قاسم، اما جهان
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) نوه دار شد حاجی ! خدا به ، دوقلو داد اما باید در دستگاه می ماندند چند روزی ! اتاق ایزوله پر بود ، تا سه ساعت دیگر ! پزشک رفت سراغ یکی از مادر ها که بچه اش دو سه ساعت🕰 دیگر مرخص می شدند. مادر تا فهمید طرفش است با رضایت گفت: _حتما ! ایشان جانش را برای امنیت ما گذاشته وسط.سه ساعت که چیزی نیست! اما حاج قاسم که متوجه شد ،مخالفت کرد. گفت: مدتی که باید آن نوزاد در دستگاه باشد ما منتظر می مانیم. مثل همه ! 🍀من یک سئوال دارم. چرا وقتی که پای جان دادن و امنیت در میان است خوبان روزگار در خط مقدم هستند. اما بعضی مسئولان و وزرا از کسانی انتخاب می شوند که سال ها در آن ور آب تحصیل کرده اند بعد هم امکانات فروان و تسهیلات و حقوق نجومی می گیرند. فرزندان طعنه بشنوند به خاطر سهمیه ، اما آن ها با جرات خودشان و فرزندانشان در رفاه کامل باشند و ژن خوب تلقی شوند: دقت کرده اید فضای مجازی و ماهواره ها، خوبان را مبغوض جامعه می کنند، وسرمایه دارها و مترفین و مفسدین را مقبول ! جوان اگر مطالعه نکند تاریخ اسلام را میلی متری ، اگر نخواند تاریخ ایران🇮🇷 را دقیق ، نمی تواند در فضای مسموم رسانه ای ،حق را از باطل تشخیص دهد. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تا لطف حسن هسٺ، گدايے عشق اسٺ دور و بر شـــاه ، بے نوايے عشق اسٺ خاڪ حرمــــش بہ ڪيميا مے‌ارزد اصلا همہ چيز، مجتبائى عشق اسٺ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌿روح انسان به جز با الله به آرامش نمیرسه؛😊 پس بیاید با حرص و جوش، وقت و عمرمون رو هدر ندیم...👍🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حضور اشتباهی در چادر دشمن 😳 عملیات « بازی دراز» بود. صبح عملیات، حاج علی برای بیدار کردن بچه‌ها، به سمت یکی از چادرها رفت، غافل از اینکه شب قبل عراقی‌ها پاتک زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. وقتی حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یکی از صخره‌ها سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگ‌ها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یکی از عراقی‌ها نارنجکی را به سمت او پرتاب کرد. حاجی که قصد داشت نارنجک را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجک منفجر شد و دست حاج علی را از مچ قطع کرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به عقب راندن عراقی‌ها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم. فکر می‌کنم همه بچه‌ها با دیدن آن صحنه به یاد کربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند. حاج علی بعد از جانبازی باز هم راهی جبهه‌ها شد، آخر هیچ چیز نمی‌توانست حضور او را در صحنه جهاد کمرنگ کند. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_مرضیه_شیروانی فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 م
💔 بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند همچنين خيلي به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت. بسيار اهل مطالعه بود، كم مي‌خوابيد و بيشتر به خودسازي مي‌پرداخت. مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود، نفرت از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصه‌هاي اخلاقي او بود. شهيده مريم فرهانيان همواره مي‌گفت برخي سكوت‌ها و حرف‌هاي نابه‌جا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار مي‌كنيم و برايمان عادت مي‌شود؛ گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مي‌شود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمي‌شويم. شهيده مريم فرهانيان در بسياري از عمليات دوران دفاع مقدس از جمله شكست حصر آبادان و آزادسازي خرمشهر حضوري فعال و چشمگير داشت. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_87 دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. 
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید (شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.) و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟ حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟ او رفت. آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان  نشد. و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم. گاهی  خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.  گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من  داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است. با خودم میگفتم و میگفتم و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند. روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد. از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ  بعدی. گفتم و گفتم از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب. و چقدر بیچاره گی، شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی. بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع  به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم. بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟ ناگهان یک جفت کفشِ  مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.  سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم.  چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞