eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 پر کن دوباره کِیْل مرا، ایها العزیز آخر کجا روم به کجا، ایها العزیز رو از منِ شکسته مگردان که سال‌هاست رو کرده‌ام به سوی شما، ایها العزیز جان را گرفته‌ام به سرِدست و آمدم از کوره راه‌های بلا، ایها العزیز وادی به وادی آمده‌‌ام، از درت مران وا کن دری به روی گدا، ایها العزیز ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_یکم کرمانی بود #حاج_قاسم، اما جهان
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) نوه دار شد حاجی ! خدا به ، دوقلو داد اما باید در دستگاه می ماندند چند روزی ! اتاق ایزوله پر بود ، تا سه ساعت دیگر ! پزشک رفت سراغ یکی از مادر ها که بچه اش دو سه ساعت🕰 دیگر مرخص می شدند. مادر تا فهمید طرفش است با رضایت گفت: _حتما ! ایشان جانش را برای امنیت ما گذاشته وسط.سه ساعت که چیزی نیست! اما حاج قاسم که متوجه شد ،مخالفت کرد. گفت: مدتی که باید آن نوزاد در دستگاه باشد ما منتظر می مانیم. مثل همه ! 🍀من یک سئوال دارم. چرا وقتی که پای جان دادن و امنیت در میان است خوبان روزگار در خط مقدم هستند. اما بعضی مسئولان و وزرا از کسانی انتخاب می شوند که سال ها در آن ور آب تحصیل کرده اند بعد هم امکانات فروان و تسهیلات و حقوق نجومی می گیرند. فرزندان طعنه بشنوند به خاطر سهمیه ، اما آن ها با جرات خودشان و فرزندانشان در رفاه کامل باشند و ژن خوب تلقی شوند: دقت کرده اید فضای مجازی و ماهواره ها، خوبان را مبغوض جامعه می کنند، وسرمایه دارها و مترفین و مفسدین را مقبول ! جوان اگر مطالعه نکند تاریخ اسلام را میلی متری ، اگر نخواند تاریخ ایران🇮🇷 را دقیق ، نمی تواند در فضای مسموم رسانه ای ،حق را از باطل تشخیص دهد. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تا لطف حسن هسٺ، گدايے عشق اسٺ دور و بر شـــاه ، بے نوايے عشق اسٺ خاڪ حرمــــش بہ ڪيميا مے‌ارزد اصلا همہ چيز، مجتبائى عشق اسٺ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌿روح انسان به جز با الله به آرامش نمیرسه؛😊 پس بیاید با حرص و جوش، وقت و عمرمون رو هدر ندیم...👍🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حضور اشتباهی در چادر دشمن 😳 عملیات « بازی دراز» بود. صبح عملیات، حاج علی برای بیدار کردن بچه‌ها، به سمت یکی از چادرها رفت، غافل از اینکه شب قبل عراقی‌ها پاتک زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. وقتی حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یکی از صخره‌ها سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگ‌ها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یکی از عراقی‌ها نارنجکی را به سمت او پرتاب کرد. حاجی که قصد داشت نارنجک را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجک منفجر شد و دست حاج علی را از مچ قطع کرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به عقب راندن عراقی‌ها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم. فکر می‌کنم همه بچه‌ها با دیدن آن صحنه به یاد کربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند. حاج علی بعد از جانبازی باز هم راهی جبهه‌ها شد، آخر هیچ چیز نمی‌توانست حضور او را در صحنه جهاد کمرنگ کند. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_مرضیه_شیروانی فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 م
💔 بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند همچنين خيلي به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت. بسيار اهل مطالعه بود، كم مي‌خوابيد و بيشتر به خودسازي مي‌پرداخت. مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود، نفرت از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصه‌هاي اخلاقي او بود. شهيده مريم فرهانيان همواره مي‌گفت برخي سكوت‌ها و حرف‌هاي نابه‌جا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار مي‌كنيم و برايمان عادت مي‌شود؛ گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مي‌شود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمي‌شويم. شهيده مريم فرهانيان در بسياري از عمليات دوران دفاع مقدس از جمله شكست حصر آبادان و آزادسازي خرمشهر حضوري فعال و چشمگير داشت. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_87 دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. 
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید (شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.) و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟ حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟ او رفت. آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان  نشد. و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم. گاهی  خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.  گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من  داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است. با خودم میگفتم و میگفتم و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند. روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد. از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ  بعدی. گفتم و گفتم از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب. و چقدر بیچاره گی، شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی. بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع  به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم. بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟ ناگهان یک جفت کفشِ  مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.  سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم.  چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞