💔
چون "حقالناس" را
رعایت نمیڪنیم
اعمالمان اثر ندارند ..!
#آیتاللهتحریرۍ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#ڪلام_شهـید
وقتی ڪار فرهنگی شروع می ڪنید
با اولین چیزی ڪہ باید بجنگیم
خودمان هـستیم
وقتی ڪہ ڪارتان می گیرد
تازہ اول مبارزہ است
شیطان به سراغتان می آید
#شهیدمصطفی_صدرزادہ🕊
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
#اطلاعیه | تجمع مردمی محکومیت اهانت به پیامبر اعظم و قرآن مجید ▪️زمان: پنجشنبه ۲۰ شهریور ساعت ۱۷ ▪️
💔
✊تجمع مردمی
در محکومیت اهانت به محضر
قرآن کریم و جسارت به ساحت
پیامبر اکرم(ص)
#اصفهان
پنج شنبه ۲۰ شهریورماه ۱۳۹۹
ساعت ۱۷:۳۰ گلستان شهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس✨ #قسمت_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے با این ڪہ هنوز ڪلمہ اے از نوشتہ ها را نخواند
💔
✨ #قدیس✨
#قسمت_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
رستم لب زیرینش را بہ دندان گرفت. بہ دنبال راه گریزے بود تا ڪار بہ فردا نڪشد. ڪشیش سڪوت توأم با تردید او را ڪہ دید گفت:
«اگر بہ پول نیاز دارے من مے توانم مقدارے بیعانہ بہ تو بدهم."
رستم دستپاچہ جواب داد:
«نہ پدر! فعلا بہ پول احتیاج ندارم.»
ڪشیش گفت:
«نڪند بہ من اطمینان ندارید؟ اگر چنین است، کتاب را ببرید و فردا آن را برایم بیاورید.»
ڪشیش تیر خلاص را شلیڪ ڪرده بود؛ امڪان نداشت مرد تاجیڪ ڪتاب را با خود ببرد. او مے دانست باید ڪتاب را در ڪلیسا جا بگذارد.
- "ڪتاب را پیش شما مے گذارم. فردا چہ ساعتے بیایم؟» ڪشیش با آرامش جواب داد: «همین ساعت.»
بعد براے این ڪہ مرد غریبہ را از نگرانے خارج ڪند، گفت: «اگر صحت و قدمت آن اثبات شود، مطمئن باشید ڪہ من با قیمت خوبے آن را خواهم خرید.»
رستم روے جمله ے «با قیمت خوبے آن را خواهم خرید» تمرڪز ڪرد و سعے ڪرد طعم شیرین هزاران دلار پول باد آورده را از همین حالا بچشد.
بہ چنان آرامشے دست یافتہ بود ڪہ مے توانست از همین فردا بہ فڪر خرید بلیط هواپیما بہ تاجیڪستان باشد و همہے رؤیاهایش را محقق ڪند.
ڪشیش ڪہ از جا برخواست، او نیز بلند شد و ایستاد. ڪشیش گفت:
"برای این ڪہ نگران آن دو غریبہ اے ڪہ مے گویے نباشے، از در پشتے ڪلیسا خارجت مے ڪنم."
سپس ورق هاے ڪتاب را در بقچہ گذاشت، آن را گره زد و با احتیاط، داخل ڪشوے زیر میزش قرار داد و آن را قفل ڪرد و ڪلید آن را توے سبب قبایش انداخت. بازوے مرد را گرفت و گفت: «برویم پسرم.»
از اتاق بیرون آمدند. انتہاے سالن، پشت میزے ڪہ پر از شمع هاے نیم سوختہ بود، در فلزے ڪوچڪے قرار داشت ڪہ بہ حیاط پشت ڪلیسا باز مے شد. ڪشیش در خروجے را بہ او نشان داد و گفت:
«برو پسرم، مواظب خودت باش.»
رستم بہ چشم هاے ڪشیش نگاه ڪرد و گفت: «فردا مے بینمت پدر."
ڪشیش گفت: «بلہ! بہ امید خدا پسرم.»
ڪشیش در را بست و بہ داخل ڪلیسا بازگشت. نخست با شتاب شمع هاے روشن داخل محراب را خاموش ڪرد، سپس ڪلید همہے لامپ ها را زد و بہ طرف در خروجے حرڪت ڪرد.
وقتے در ڪلیسا را قفل ڪرد و بہ طرف ماشین شورلت سفیدش رفت، متوجہ دو جوان بور و بلند قدے شد ڪہ جلو آمدند. یڪِ از آن ها پرسید:
«ببخشید پدر، مراسم دعا تمام شده است؟"
ڪشیش بہ آن دو نگاه ڪرد؛ هر دو حدود سے و پنج شش سال داشتند. شلوار جین پوشیده بودند. یڪے ڪت قهوه اے و دیگرے ڪاپشن سیاه بہ تن داشت. هیچ شباهتے بہ مأموران امنیتے نداشتند. گفت:
«بلہ بچہ ها، مراسم دعا بہ پایان رسیده است. گمان ڪنم دیر آمدید.»
جوانے ڪہ ڪاپشن پوشیده بود، پرسید:
«شما در بین مردم یڪ مرد تاجیڪ ندیدید؟"
ڪشیش تبسمے ڪرد و با خونسردے جواب داد:
«ڪلیسا پر از افراد مؤمنے بود ڪہ براے مراسم سخنرانے و دعا آمده بودند. من هرگز چهره هاے تڪ تڪ آن ها را بہ خاطر نمےسپارم.»
همان جوان گفت:
«ما دیدیم ڪہ او وارد ڪلیسا شد، اما ندیدیم ڪہ از آن خارج شود.»
ڪشیش با فلاشر سوییچ، قفل در ماشین را باز ڪرد و گفت:
«به هر حال من نمے دانم از چہ ڪسے صحبت مے ڪنید، اما مطمئن هستم ڪسے داخل ڪلیسا نمانده است.»
سپس پشت فرمان ماشین نشست. از داخل آیینہ دید ڪہ آن ها بہ طرف ڪلیسا رفتند تا احتمالاً گشتے در اطراف آن بزنند. ڪشیش در آن لحظہ نفس آرامے ڪشید؛ نفسے ڪہ چند روز بعد با دیدن دوباره ے آن ها مجبور شد در سینہ اش حبس ڪند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس✨ #قسمت_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے رستم لب زیرینش را بہ دندان گرفت. بہ دنبال
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
میخائیل ایوانف پنج سالہ بود ڪہ همراه پدر ڪشیشش یڪ سال قبل از مرگ مشڪوڪ استالین از مسڪو به بیروت رفت. بیشتر عمرش را زیر نظر پدرش تعلیم دیده بود و علاوه بر زبان روسے، بہ زبان هاے فرانســوے و عربــے تسلط ڪامل داشت.
او پس از سال ها، در سال ۱۹۹۳ بہ مسڪو باز گشت، اما پسرش سرگئے در بیروت ماند.
"ایرینا آنتونوا" همسر ڪشیش، ۶۱ سال داشت. ریز نقش و لاغراندام بود، با صورتے ڪوچڪ و خطوط ریز در روے پیشانے و اطراف چشم هــا و موهاے شرابے ڪوتاه.
آن شب پیراهن آبے با گل هاے سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قہوه ے ڪشیش را هم می زد و زیر چشـــمے او را زیر نظر داشت کہ روے ڪاناپہ نشستہ بود.
ڪشیش بلوز سورمہ اے آستین ڪوتــاه و بیژامہے آبے راه راه پوشیده بود. روزنامہ "ماسڪوفســڪے نووســتے" جلویش باز بود، اما مثل همیشہ با دقت اخبار و مقالات را نمےخواند و حواسش شش دانگ بہ ڪتابے بود ڪہ امروز بہ طور معجزهآســایے بہ دست آورده بود.
ڪافے بود فردا پروفسور آستروفسڪے صحت و قدمت آن را تأیید ڪند و خودش هم فرصتے بہ دست آورد ڪہ آن را بخواند.
یاد پروفسور ڪہ افتاد، روزنامہ را جمع ڪرد. ایرینــا فنجـــان قہوه بہ دست مقابلش ایستاد. با نوڪ پا پایہ ے میز عسلے ڪوچڪ را حرڪت داد و بہ ڪشیش نزدیڪ ڪرد. فنجان را روے سطح شیشہ اے آن گذاشت خودش روے مبل مقابل ڪشیش نشست. گفت:
"خوب، پس اینطور... بالاخره به گنج واقعے دست یافتے!"
ڪشیش گفت:
"لطفا گوشے موبایلم را بدهید."
ایرینا نگاهے بہ اطرافش انداخت. گوشے موبایل روے ماڪروفر در آشپزخانه بود. دست هایش را روے زانویش گذاشت و بلند شد، گوشے را برداشت و آن را بہ ڪشیش داد ڪہ دستش براے گرفتن گوشے بہ طرف او دراز شده بود. وقتے نشست، پرسید:
"بہ ڪجا مےخواهے زنگ بزنے؟"
ڪشیش دڪمہ ے منوے گوشے را فشرد، در حالے ڪہ دنبال شماره ے پروفسور می گشت گفت: "آستروفڪے"
شماره را گرفت و موبایل را بہ گوشش چسباند. با انگشت گوشہ ے چشمش را مالید و به ایرینا نگاه ڪرد. صداے بوق قطع شد و صداے پروفسور بہ گوش رسید: "بلہ؟"
ڪشیش گفت:
"سلام آستروفسڪے (یــورے الڪساندرویچ)، میخائیل(رامانویچ) ایوانف هستم."
- سلام پدر، شب بخیر!
- شب بخیر پروفسور خبر خوبے برات دارم.
- لابد پاے یڪ نسخہ خطے دیگر در میان است!
- بلہ یڪ نسخہ منحصر بہ فرد ڪہ احتمالا مربوط بہ قرن ششـم است.
- درست شنیدم؟ گفتے ... قرن ششـم؟
-بلہ گــمان مے ڪــنم تــاریخ روے ڪتــاب همــین بــود، اوراق ڪتــاب از ڪاغذ هاے پاپیروس مصرے و پوست حیوان و مقدارے هم ڪاغذ هاے رنگ و رو رفتہ ے قدیمے است. البتہ من آنقدر ذوق زده بودم ڪہ با دقت بیشترے نگاهشان نڪردم. ترسیدم آورنده ے ڪتاب بہ ارزش واقعے آن پـی ببرد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
وَاكْشِفْ غَمّى... ياواحِدُ يااَحَدُ ياصَمَدُ...
و غم دلم را محو كن..
اى يگانه، اى يكتا، اى بى نياز...
#صحیفه سجادیه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
🔷👆حمایت استاد رحیم پور ازغدی از حجتالاسلام والمسلمین #پناهیان
❎ منتظر حملات شدید این جماعت علیه استاد رحیم پور ازغدی هم باشید!
❇️ آیا می توانند بگویند ایشان #عدالت_خواه نیست؟!
✅ #روانبخش
#نشر_حداکثری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
" #بهشتی فئودالزاده و سرمایهدار است. او در شمال تهران منزلی دارد که فاصله درب ورودی آن با ساختمان به ۲۰دقیقه پیادهروی نیاز دارد!"😏
و...
این روزها چقدر آدم یاد این تهمتهایی که به شهید بهشتی میزدند میافتد!
البته مهم نیست چون پای دین و اصلاح جامعه ایستادن هزینه دارد...
#پناهیان
👤 علیرضا گرائی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
شعار «بهشتی، طالقانی رو تو کشتی» از کجا آمد؟!
👈سیدعلیرضا بهشتی:
مسعود رجوی و عدهای دیگر به دیدن آقای بهشتی می آیند. در آن جلسه صحبت شان این بود که ما احساس میکنیم بعد از مرحوم آیتالله طالقانی، میتوانیم با شما همکاری داشته باشیم.
آقای بهشتی خطاب به آنان میگوید که من از ابتدا با شما بر سر دو مسئله موضع داشتهام، اگر شما این دو مشکل را حل کنید، بعد از آن من مانعی در همکاری با شما نمیبینم:
1⃣ یکی اینکه باید در خصوص مبانی فکریتان با یکدیگر بحث کنیم. چراکه مرحوم بهشتی معتقد بود که آنها اساساً مارکسیسم را درست نفهمیدهاند و مفاهیمی چون جامعه توحیدی که از جانب آنان مطرح میشد، مشکل مبنایی داشت؛ لذا به تعبیر مرحوم بهشتی، بخشی از مشکلات، مربوط به اختلافات فکری است.
2⃣ مشکل دوم؛ این است که شما صداقت ندارید و در رفتار و گفتارتان خیلی دروغ میگویید. اگر قبول دارید که در مواضع تان صداقت نداشتهاید، این را به مردم اعلام کنید و این قدم اول در اثبات صداقت تان است.
آنها نپذیرفتند و ماجرای شعار «بهشتی بهشتی، طالقانی رو تو کُشتی» پس از این جلسه قوت گرفت و بر دیوارهای شهر نقش بست.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
نشست تو ماشین.
دستانش مےلرزید.
بخارے رو روشن کردم،
گفت: ماشین ِ تو بوے ِ دریا میده ...
گفتم: ماهے خریده بودم!
گفت: ماهے ِ مرده کہ بوے دریا نمیده!
گفتم: هر چیزے موقع مرگ بوے اونجایے رو میده کہ دلتنگش مےشده ...
گفت: یعنی منم بمیرم ، بوے حرمِ امام رضا میدم ... ؟
#شماگفتین
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕