eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 صبح است و پرنده نغمه خوان است ای جان هـــر بــرگ طــلا، رقــص کنــان است ای جان لبخنــــد بـــزن انــــار خیـــس از نــم عشــــق پاییــــز، بهــــــار عاشقــــــان اســت ای جــان ... 💕 @aah3noghte💕
💔 جمعه مان را با یک شروع کنیم. ‏{وَأَحْسِن كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ} ‏از خدا یاد بگیر. آدم‌خوبه‌ی داستان دیگران باش. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 " وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَىٰ " بی حوصلگی‌هاتو سر سجاده‌ات نبَر... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان خود به را می‌خوریم. امام خمینی (ره)؛ ٠٣ اسفند ١٣۶٧ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امروز مادر شهیدی، آسمانی شد و فرزند شهیدش، در آن سوی جنت الاعلی به استقبالش رفت اما حکایت این مادر حکایتی شنیدنی، تلخ، جانسوز و ... بسی جانکاه است... کردستان بود و کومله هایی بدتر از دواعش! محمد در کردستان در محاصره کومله درآمد... آنها چشمان محمد را از جا درآوردند زبانش را بریدند گوشهایش را بریدند و برای مادر فرستادند... وقتی خواستند خبر شهادتش را به مادر برسانند، قرار شد راجع به نحوه شهادت محمد صحبتی نکنند اما مادر، نگاهی به عکس محمد انداخته و میگوید: "از این چهره زیبا برایم چه چهره ای آوردند!!!!" و لایوم کیومک یااباعبدلله😔 کینه‌توزان جمل، دشنه‌شان کُند شده می زند بر تن او، هر که عصایی دارد قبله این سوست، همین‌طور رهایش نکنید آخر این کُشته مظلوم، خدائی دارد بی کفن گوشه گودال بلا افتاده چه کسی بین شما کهنه عبائی دارد؟ حق بده! زینب دل‌خسته، پریشان باشد دلبرش بر سر نی، زلف رهایی دارد 💔 ... 💕 @aah3noghte💕 جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_نوزدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے بر قبیله ی ازد فرود می آید، به نز
💔 ✨ نویســـنده: مردم، خانه ى الحضرمی را به آتش می کشند و نماینده ی معاویه در شعله های آتش می سوزد و غائله‌ی بصره با مرگ او به پایان می رسد. معاویه، طعم شکست را در بصره می چشد، اما او جنگ دیگری با على در پیش می گیرد؛ راهزنی در مناطق مختلف عراق، دوستداران على، ایجاد رعب و وحشت در میان قبایل مختلف عرب، سیاست جدید معاویه در با على است. *** کشیش مشغول نوشتن بود. کتاب نهج البلاغه روی میزش باز بود و نیم تنه اش را جلو داده بود و از روی کتاب می نوشت. سرش را بلند کرد نوه اش آنوشا رو به رویش ایستاده بود و صدایش می زد. از بالای عینک که تا نوک دماغش پایین آمده بود، نگاهی به او انداخت و به چشم ها زل زد. آنوشا لبخند زد و دست تکان داد و گردنش را کج کرد تا بلکه پدر بزرگ که مثل عروسکی بزرگ جلویش نشسته بود و تکان نمی خورد، حرفی بزند و یا این طور خیره نگاهش نکند. آنوشا با کف دست روی لبه میز زد و گفت: بابابزرگ! بابابزرگ! کشیش به خود آمد. نخست دردی در گردن و کتف هایش احساس کرد. عینکش را برداشت و کمر راست کرد و انگشتان دست ها و كتفهایش را فشرد. آنوشا پرسید: گردنتان درد می کند بابابزرگ؟ کشیش که انگار تازه متوجه حضور او شده باشد، لبخندی زد و گفت: تو کی آمدی آنوشا جان؟ آنوشا گفت: شما داشتید می نوشتید که من آمدم، هر چه صدایتان زدم نشنیدید. کشیش گردنش را به راست و چپ گرداند و گفت: حواسم به نوشتن بود. ببخشید که تو را ندیدم. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_بیست نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے مردم، خانه ى الحضرمی را به آتش می کشن
💔 ✨ نویســـنده: آنوشــا روے پاهاے او نشست و پرسید: شمــا هم مشـق مے نویسید بـابـا بزرگ؟ ڪشیـش موهاے بور و بلنــد او را نوازش ڪرد، فـــرق سرش را بوسیــد و گفت: بلـــه، من هم داشتم مشــق هایم را مےنوشتم. تو چــے؟ تو مشــق هایــت را نوشتــه اے؟ و آنوشــا سرش را بلنــد ڪرد و ناباورانــه پرسید: یعنــے شما هم به مدرســه مےرویــد؟ ڪشیش گفت: ما بزرگتـرها هم توے یڪ مدرسه ے خیلـے خیلــے بزرگ درس مےخوانیم و تڪالیفمان را مے نویسیم. اگر ما درس نخوانیــم و مشــق هایم را ننویسیم، مثل آدم هاے ڪور، هیچ جا را نمےبینیم. آنوشـــا با تعجــب نگاهــش ڪرد. ڪشیش لبخند زد و گونه هایــش را بوسید و گفت: مےدانم ڪه چیزے از حرف هایــم را نفهمیـدے عزیـزم. بزرگ ڪه شدے همــه چیــز را خواهــے فهمیـد. سرگئــے وارد اتاق شد و رو به آنوشــا گفت: تو اینجــا چه ڪار مےڪنــے آنوشــا؟ مگر نگفتــه بـودم مزاحـم ڪارهاے پدربزرگ نشوے؟ آنوشــا از روے پاهاے ڪشیش پاییــن آمـد. ڪشیــش گفت: نه سرگئــے، آنوشـــا همین الان آمده بود پیـش مـن. تازه من توے زنگ تفریــح بـودم. بعد به آنوشــا نگاه ڪرد و پرسید: مگر نه آنوشــا؟ مدرسه ے بزرگتـرها هم زنگ تفریح دارد. سرگئــے گفت: برو پیــش مادرت آنوشــا، شام ڪه آماده شد بگو تا ما هم بیاییم. آنوشــا ڪه از اتــاق بیــرون رفـت، ڪشیش پرسید: مگــر الان ساعــت است؟ سرگئــے به ساعـت مچــے اش نگاه ڪرد و گفت: ساعت دقیقـــأ ۹ شـب است. لابد آنقــدر سرت به این ڪتاب ها گرم شده ڪه متوجــه ساعــت نشـده اے. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️