شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_هفدهم فَآن تَعزُوهُ وَ تَعرِفُوهُ تَجِدُوهُ ابي دُونَ نِسائِکُم وَ اخَاا
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_هجدهم
یَکسِرُ الاصنامَ وَ ینکُثُ الهامَ
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با دست خود بتها را می شکست و به سرهای مشرکین ضربه وارد می کرد، یعنی شخصاََ در این میدان قدم می گذاشت. نقل کرده اند که حضرت سیصد و شصت بت را با دست خود شکست.(ینکُثُ)،به معنی ضربه دست،(ینکُثُ)،به معنی واژگون کردن و (هام) ، به معنی مغز سر است.
حَتَّی انهَزَمَ الجَمعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ حَتّی تَفَرَّی اللَّیل عَن صُبحِهِ
تااینکه مشرکین هزیمت و عقب نشینی کرده و از بین رفتند،تاریکی شب کنار رفت و صبح آشکار شد، یعنی بالاخره زحمات و رنج های او نتیجه داد و به ثمر نشست. ظلمت شبِ شرک از بین رفت و صبح نورانی توحید دمید و نمایان شد.
وَاَسفَرَ الحَقُّ عَن مَحضِهِ
و حق از آن موضع خالصش هویدا گردید.(اَسفَرَ) به معنای (اضاءَ)است.
(خالصِ) هم همان (توحید محض) می باشد، چون نور حق و توحید و خداپرستی زیر پرده های شرک و جاهلیت پنهان شده بود. منظور این است که توحید و خداپرستی رواج یافت و بت پرستی و جاهلیت از بین رفت و پرده های شرک و کفر و جهل کنار زده شد.
وَنَطَقَ زَعیمُ الدّیِنِ وَ خَرِسَت شَقاشِقُ الشَّیاطینِ
و رهبر دین به سخن آمد و حنجره های دهان شیاطین لال شد ، یعنی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به گفتار در آمد و گویندگان کفر خاموش شدند.
وَطاحَ وَشیظُ النِّفاقِ
و جمعیت نفاق هم به هلاکت رسید.
طاح به معنی هلاک شدن است و منظور از وشیظ النفاق، افراد فرومایه و پست بی اصل و نسب است.حضرت زهرا سلام الله علیها این تعابیر را با دقّت تمام به کار برده اند ،
زیرا این نوع افراد یعنی کسانی که شخصیت و استقلال فکری نداشتند در همان مجلس حاضر بوده اند.
این نوع انسان ها همواره به نفاق روی می آورند،چون انسانی که خودش قدرت فکری داشته باشد و بتواند مسائل را درست تحلیل کند منافق نخواهد شد. چاهی که از خودش آب داشته باشد همواره زلال و جوشان است، اما اگر چاهی از پایین بسته باشد و فقط از اینجا و آنجا آب داخل آن بریزند به گنداب و تعفّن تبدیل خواهد شد، پس حضرت در اینجا به کسانی که سست عنصر بوده اند و منافق شده اند اشاره می فرمایند.
وَ انحَلَّت عُقَدُ الکُفرِ وَ الشِّقاقِ
و گره های کفر و شقاق باز شدند. پس از ظهور اسلام کفّار مشرکین علیه اسلام هم دست و متحد شده و یک جبهه را تشکیل داده بودند ، زیرا اسلام را دشمن مشترک خود می دانستند، اما با پیروزی اسلام این پیمان ها به تدریج از بین رفت و منحل گردید و کارایی خود را از دست داد.
وَ فُهتُم بِکَلِمَةِ الاخلاصِ
و شما به کلمه توحید و اخلاص سخن گفتید: یعنی لا اله الا الله را برزبان جاری ساختید. پدرم رسول الله صلی علیه و آله و سلم خون دلها خورد، زحمتها کشید و مبارزه ها کرد تا شما ،به اصطلاح، موحّد و مسلمان شدید. فاهَ ، یعنی با دهان سخن گفتن و مراد از کلمه توحید لا اله الا الله است.
اهل بیت ، آبرومندان شمایند.
في نَفَرِِ مِنَ الخِماصِ
حال آنکه شما در میان عده ای از انسان ها آبرومند و روسپید و شکم خالی بودید،یعنی بااینکه همهی شما مسلمان شدید، اما همراهان واقعی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و کسانی که او را در راه دین یاری دادند آن های بودند که روح و بطنشان از تعلقات دنیوی خالی بوده است. حضرت در اینجا به عترت و خصوصا به حضرت علی علیه السلام اشاره دارند که،
اَلَّذینَ اذهَبَ الله عَنهُمُ الِّرجسَ وَ طَهِّرَهُم تَطهیراََ.مضمون آیه ۳۳ سوره ی مبارکه احزاب. همان کسانی که خداوند پلیدی ها را از روح آن ها برده و آن ها را پاکیزه گردانیده بود. تعبیر همان (روسپیدان ) و ( بطن خالی) ها است. البتّه برخی همان ( گرسنگان) معنی کرده اند، امّا با اینکه ظاهراََ آن ها اهل روزه هم بوده اند،ولی با کمی دقت معلوم میشود منظور، کسانی هستند که بطن روح آن ها از کثافات خالی بوده است. آیه فوق هم به همین معنا اشاره دارد. #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
مولای یا مولای
انت المعشوقُ و انا العاشقُ و هل یرحم العاشقَِِ الّا المعشوقُ؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دم_اذانی مولای یا مولای انت المعشوقُ و انا العاشقُ و هل یرحم العاشقَِِ الّا المعشوقُ؟ #آھ_اے_ش
عاشق ڪہ شد
یار بہ حالش نظر نڪرد😔
اےخواجہ!
درد هست...
ولیڪن طبیب نیست💔
شهید شو 🌷
💔 شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: « #السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله» امام جماعت واحد تعاون لشگر
💔
قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت:
جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون
گفتم اون کی بود؟
گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود.
گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره.
این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید.
شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبانهاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم
که…
شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید:
السلام علیک یا اباعبدالله
#شهید_حسن_اقاخانی
#زندگینامه
#خاطره
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_نه آرام سرم را تکان می دهم. تا به حال انقدر برافروخته نشده بود؛ س
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد
- از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدر وحشی اند، ولی از تو انتظار ندارم انقدر خودخواه باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو
خونه زندگیمون باز میشه، چون می دونم همشو بهتر از من حفظی.
وظیفه من اینه
که برم، وظیفه تو اینه که بمونی!
وظیفه ات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و
دینت رو نگهداری، الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
دلم میخواهد زمین دهان باز کند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه بوده ام؛ انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛
انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛
گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آن همه کتاب و درس و بحث یاد گرفته ام؟
حامد باز هم نفس عمیق میکشد و چشمانش را میبندد، انگار میخواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند. من هم پلک بر هم میگذارم، پدر، جنگ،ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند
و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛
حامد هنوز به روبرو خیره است،
آرام میگویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه
بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم! برو در جبهه نبرد حق و
باطل به جهاد مشغول شو!»😏
حامد خودش می فهمد منظورم همین حرف هاست؛ برای همین گل از گلش باز میشود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛
الکی مثلا برایم مهم نیست که دارد میرود!
دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب خودت باش.
خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالا حالا ها اینجا کار دارد و به این زودی ها
برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند!
حالا هم به زور برش گرداندهاند و ما
دوباره پایمان به بیمارستان باز شده.
این بار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم
به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم: حامد...!
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام!
تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام
میپرسم: دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس
گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر
سینه میگذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما محبت پنهانی در خودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص
کردی بچه؟
حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد
شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه
دردی خورد!
عمه عصبانی میشود: خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد - از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه م
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_یک
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد. میروم که از
دکترش بپرسم درچه حال است؟
- خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که
تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی
توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته
عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده!
باورم نمیشود! اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها شبیه است! تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم.
با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در
می ایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند! در چهارچوب در متوقف
میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید.
سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم.
- نه شما بزرگترید، بفرمایید!
- خدا خیرت بده!
و وارد میشود؛ پایین تخت حامد می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛
حامد نگران از
عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست
اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟
به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم: آقا با پای تیر خورده
میگشته اونجا، دیر برگشته عقب! حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!حامد خنده خنده میگوید: اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد!
عمه لبش را به دندان میگیرد: زبونتو گاز بگیر بچه!
حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند: ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟
صدایم بالاتر میرود: یه کلمه دیگه حرف بزنی...
عمه لب میگزد: هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟
حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم میاندازم، جوانی همسن و سال حامد،
روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز
است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم هایشان باهم حرف میزنند و مادرش
اشک میریزد.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_یک عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_دو
حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، اون البته
خیلی وضعش بدتر از من بود.
عمه در گوشم زمزمه میکند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر
تک پسرش اومده.
دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمیگردم سر بحث اصلی: دکتر گفت
حامد باید دوباره عمل بشه!
حامد با چشمان گرد شده میگوید: داری از خودت درمیاری؟
- نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی
برگردی عقب!
میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی مغرور من!
دوباره نیم نگاهی به تخت کناری می اندازم، پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان
خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه های
مردانه پیرمرد، دل من را هم میلرزاند.
تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست
یک گوشه بنشیند. بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در
می آیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا میروند و
صدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و
انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند
دنبالشان بدود.
نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد،
گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد
مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت.
نمیدانستم انقدر به
هم نزدیکند؛ منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش.
عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا
شکسته ترجیح میدهم! دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور
و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟
نیما کنار حامد مینشیند: سلام.
میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟
- ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟
- هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو
میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته!
انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟
- میخوام کنکور بدم، یکتا هم از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد.
- هنوزم دوستش داری؟
نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🦋 مثل افسانه
🌹 مادرانی که قویتر و محکمتر از پدران هستند...
🥀 به مناسبت رحلت حضرت امالبنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا
#وفات_حضرت_ام_البنین
#پوستر
#روز_تکریم_مادران_همسران_شهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
مادری هايت برای بچه های "فاطمه"
در كنار علقمه
يك روز جبران می شود...
کنار علقمه نشستم و به مرغابی ها نگاه می کردم
تاریکی شب آنقدر نبود که گِلآلود بودنِ آب به چشم نیاید...
اما
قلبم را چیز دیگری در خود میفشرد...
نگاهم را برگرداندم
خواستم مسیری را که آمده بودم دوباره از نظر بگذرانم
چند دقیقه پیش از مسیر خاکیِ خیمهگاه آمده بودم...
دلم پر بود از غم اباالفضل
پر بود از شرمندگی عباس
و گریان بودم از عطش کودکان....
راستی شرمندگی عباس بیشتر بود یا ناامیدی رباب؟؟؟....
#مادر_عباس
#ام_البنین
#تسلیت_باد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (٩۵) وَ لَن يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَال
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(٩۶)وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَي حَيَاةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُواْ يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَ مَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن يُعَمَّرَ وَاللّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ
(اى پيامبر) هر آينه يهود را حريص ترين مردم، حتّى (حريص تر) از مشركان، بر زندگى (اين دنيا و اندوختن ثروت) خواهى يافت، (تا آنجا كه) هر يك از آنها دوست دارد هزار سال عمر كند، در حالى كه (اگر) اين عمر طولانى به آنان داده شود، آنان را از عذاب خداوند باز نخواهد داشت و خداوند به اعمال آنها بيناست.
✅نکته ها:
- مقصود از هزار سال، عدد هزار نیست، بلکه کنایه از عمر بسیار طولانى است و به تعبیر دیگر عدد تکثیر است نه تعداد.
بعضى از مفسران مى گویند: عدد هزار در آن زمان بزرگ ترین عدد نزد عرب بوده، و اعداد بزرگ تر از آن نام مخصوصى نداشته است، و لذا رساترین تعبیر براى فزونى محسوب مى شده است
🔊پیام ها:
- عمر طولانى مهم نيست، قرب به خداوند و بركت عمر ونجات از آتش، ارزش دارد.
- يهود، حريص ترين و دنياگراترين مردم دنيا هستند. «احرص الناس على حيوة»
- يهوديان مى خواهند زنده بمانند گرچه به هر نحو زندگى پست باشد. «احرص الناس على حيوة» (كلمه «حيوة» نكره و نشانه ى هر نوع زندگى است.)
- دروغگو، كم حافظه است. يهوديان از يك سو بهشت را مخصوص خود مى دانند، «لكم الدار الاخرة خالصة» واز سوى ديگر مى خواهند هميشه در دنيا زنده بمانند. «يعمّر الف سنة»
(تفسیر نمونه)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#قرار_عاشقی
دلم هوای تو دارد
دلم هوایِ خالصِ باران
در این زمانِ غریب...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕