eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔
💔 قبر شهیدان ، گر بشکافی هنوز آید از آن هر زمان، زمزمه دوست دوست دیدار دوست، اوست که همچون زردی رخساره اش، سرخ ز گلوست قطعه ای از بهشت نائب الزیاره اعضای کانال ... ... 💞 @aah3noghte💞
🔹شرکت کننده 1 📣مسابقه داریم 📣 🎁با کلی جوایز عالی🎁 🏆زودتر بیاید که فقط تا وقت دارید مسابقه اینجاست رفیق👇 https://eitaa.com/joinchat/4193517615C3e1b7312b2 جانمونید🚶‍♂🚶‍♂
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_پنجم * اُمُورُهُ ظاهِرَةٌ وَ أْحكامُهُ زاهِرَةٌ وز اَعْلامُهُ باهِر
💔 * وَ يَسْلَسَ قِيٰادُهٰا و به مقداری كه شتر آرام گيرد و افسار آن در اختيار شما قرار گيرد. سَلْسْ به معنی آرامی و روانی، و قِيٰادْ به معنی افسار است. اشاره به اينكه به مخالفتها هم وقعی نگذاشتید و به دروغ ادعای اجماع كرديد. * ثُمَّ أَخَذْتُمْ تُورُونَ وَقْدَتَها و آتش‏زنه را آورديد و شروع كرديد به شعله‏ور كردن آتش. يعنی از همان اوّل سعی كرديد آتش گُر بگيرد، و پس از آن كه خلافت را در دست گرفتيد، آتش‏گيرانۀ آن را روشن كرديد. حضرت اشاره می‏كند كه اوّل آتش خلافت را روشن كرديد و حالا داريد آن را باد می‏دهيد و شعله‏ور می‏سازيد. * وَ تُهَيِّجُونَ جَمْرَتَهٰا و آن آتش را به جاهای ديگر هم سرايت داديد. جَمْر يعنی آتش با هيزم سرخ شده. يعنی سريع خليفه تعيين كرديد، و پس از به قدرت رسيدن به سراغ حكمرانی نرفتيد بلكه آتش ظلم اوّليه را گسترش داديد و فدك را غصب كرديد و بعد به خانۀ اهل‏بيت پيغمبر ريختيد يعنی تعرّض به بيت آن حضرت(ص)، چرا اين قدر عجله؟ * وَ تَسْتَجيبُون لِهتافِ الشَّيْطانِ الْغَوِی و به آن ندای شيطان گمراه‏ كننده پاسخ مثبت داديد. يعنی حركت شما در سقيفه شيطانی بود و هوای نفس بود و شما قدرت‏ طلب و رياست‏ طلب بوديد و دنباله‏ روی شيطان كرديد، يعنی كار شما اصلاً بر مدار حق‏ طلبی نبود. اگر فرض كنيم مخاطب حضرت(س) سردمداران سقيفه باشند يعنی آنها از شيطان تبعيت كردند و اگر منظور حضرت كسانی باشند كه تسليم خدعه‏ ها و توطئه‏ های از پيش طراحی شدۀ سردمداران سقيفه شدند و بيعت كردند پس حضرت(س) سردمداران را به شيطان تشبيه كرده و بيعت‏ كنندگان با آنها را به كسانی كه بخاطر هوای نفس از آنها اطاعت كردند. شيطانی بودن اين كارها هم روشن است، چون با كنار گذاشتن احكام و شرايط قرآن صورت گرفته است و چه عمل شيطانی از اين بالاتر كه احكام اسلام و قرآن كنار گذاشته شود. * وَ إِطْفاءِ أَنْوارِ الدِّينِ الْجَلی و شما انوار دين خدا را كه روشن بود خاموش كرديد. همين عبارت معنايی را كه در عبارت قبل مطرح كرديم تأييد می‏كند كه كار شيطانی شما خاموش كردن نور دين خدا بود. يعنی شما معيارهای قرآن و آنچه فرموده بود همه را كنار گذاشتيد و قرآن و سنّت هر دو را رها كرديد.
يُريدُونَ اَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ 
می‏خواهند كه نور خدا را خاموش سازند. * وَ إهْمادِ سُنَنِ النَّبِی الصَّفِی و سنن پيامبر برگزيدۀ خدا را خاموش كرديد. اِهْمادْ به معنی خاموش كردن است، يعنی مسير اسلام را تغيير داديد و با غصب خلافت شروع كرديد به از بين بردن انوار دين و آثار پيغمبر، و چهرۀ اسلام را كريه و زشت كرديد و الگوی زشتی برای آيندگان ساختيد و احكام پيغمبر اسلام كه روشنی‏ بخش در تاريخ بود را از بين برديد و بشريت را از آن محروم كرديد. خلافت در اسلام بر معيار علم و تقوی استوار بود يعنی آگاهی به احكام و موازين الهی و توأم با آن تقوای عملی، و مصداق اعلای اين صفات معصومين عليهم‏السّلام هستند كه عصمت مطلق دارند. امّا شما اين معيارهای نورانی كه محورش علم به احكام الهی و تقوا بود را كنار گذاشتيد و معيارهای شيطانی مطرح كرديد، معيارهای ساختگی و لذا در سقيفه تنها معياری كه مطرح نبود علم و تقوی بود. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏مؤذن‌ نِدا سَر داد ، عَجِّلُوا بِالصَّلاةِ قَبْلَ الْفَوْتِ ...!!!! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر۴»، هوا به شدت سرد،ابرهای سياه،نم نم بارون، هواي دل بچه ها را و کرده و هر کسی در فکر کاری بود. يکی اسلحه اش را روغن کاری می کرد،يکی نماز می خوند. همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر بطلبند. هر کسي به توانش و به قدر . از هر کسی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست می‌دهند بحث می کردم که صدائی توجه ام را جلب کرد بود،بچه گنبد کاووس، از لشکر ۲۵ کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) می‌گشت، اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه براي ما هستند. گفت: درست مي گويی، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش. ما سادات، مادرمان الزهرا(س) هستيم. من ديشب عجيبي ديدم آقا (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند يازهرا(س) را بستند به پيشانی ام و بهم گفت: من را به برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. من حالی غريب پيدا کردم و اشک نم نم می‌چکید. بعد از هم جدا شدیم طولی نکشید که وقت رفتن رسید. توی کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم می بارید. سيد ميرحسين، يا فاطمه زهرا(س) به بسته بود و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می رفتیم.بعد که رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم. او که متولد ۱۳۸۴ بود بعدها در عملیات ۴ در منطقه ام الرصاص، بر اثر خمپاره به ، به فیض رسید.
💔 کسی چه می‌دونه؟ شاید اگه واکسن می‌خریدن الان استاد شجریان هم زنده بود 🔺حسین صادقی🔺 ✍البته ایشون خیییییلییییی دلسوز ما هستند اینو از شیرخشک های تاریخ گذشته ای که همسرشون وارد کشور کرد متوجه میشین😏 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 کسی چه می‌دونه؟ شاید اگه واکسن می‌خریدن الان استاد شجریان هم زنده بود #واکخر #توئیت 🔺حسین صادقی
💔 ‏حالا فرضا واکسن فایزر خریدیم. اقای انصاریان و میناوند با چه منطقی در اولویت تزریق واکسن قرار می‌گیرند؟ ورزشکار سابق و مطرح بودن از کادر درمان بودن مهم‌تره؟ چون رسانه دارید یعنی لازم نیست کمی فکر داشته باشید؟ حالا شما فکر ندارید چرا مخاطب رو احمق فرض می‌کنید؟ 💬Reza Hatamivafa ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_سه - چرا نخوابیدی؟ پس متوجه آمدنم شده. - خواب بابا رو دیدم؛ همون
💔 صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است! اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند. صدای یاالله گفتن علی از بیرون می آید؛ میروم بیرون و زیر لب سلام میکنم؛ آنقدر آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است. علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید: شنیدین چی شده مامان؟ و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم با تعجب میگوید: نه! علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر کردن، امروزم شهیدش کردن! عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می ایستد و میپرسد: کیا؟ علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه... دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم می افتد و صدای نسبتا بلندی میدهد. همه برمیگردند طرف من و در واقع صدای قاشق ها! منتظر سوالشان نمی مانم، چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم می‌ترکد. تقریبا می‌دوم به سمت اتاق و در را می‌بندم؛ می‌نشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تخت های فنری متنفرم! برایم مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید. چه فرصت خوبی! برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود. می‌ایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام، اشکم درمی آید، انگار از خدا گله داشته باشم، تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟! واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که نمی شناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟ حججی« آن عکس شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای »شهید باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟ گوش تیز میکنم، صدای علی می آید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ می آید و بعد سلام و احوال پرسی حامد و عمه و بقیه دوستان باهم. ناگهان حامد در را باز میکند، از جا می پرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را می‌بندد. احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟ نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟ سرم را تکان میدهم. میگوید: از چی میترسی؟دوست دارم بگویم «از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی» اما زبانم نمی چرخد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟ سرم را تکان میدهم که هیچی. مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید: میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که میفهمی چی میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم. ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞