💔
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید
که شما زنده اید و ما مرده ....
#پنجشنبه_های_شهدایی
#بیاد_شهید....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
سلامایغایببینشان
ای بهانه ی تمام گریه هایم
ای آقای ندیده ام...✋
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
•
الهـی به حق امام رضا علیهالسلام مرگ مون همراه با شهادت و وسط این روضه ها و هیئت ها باشه
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم ر
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود، آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی می ایستم.
دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛ علَم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛
هردسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و...
قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم.
در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندار اند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسی ست که میبینم.
میپرسم: اینجا چه خبره؟مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان می ایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد.
راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟... و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می نالم: چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمی شنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در می ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش می لرزد؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی تابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم می پیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان می خورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد و احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار...
درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و میگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در می آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود.
تنها واکنشم، اشکهایی ست که بی صدا از چشمم می جوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و در آغوشم میگیرد.
شانه هایش از شدت گریه میلرزد، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛
از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_یک کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب ق
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم. صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام.
به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم.
عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟
نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود!
با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟
- مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام...
دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و می بوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم.
دست هایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟
- میخوام برم پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، روبروی آینه می ایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم.
میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من!
احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم،
همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه میپرسم: مامان کجاست؟
- داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه.
می نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد.
ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می پیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا...
علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم...
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_دو آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم می
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
بجز نوری مبهم از بین پلک هایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم، تکان های ماشین به گهواره می ماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بی حالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟
- منتظرت بودم حامد!
- مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ من که همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمی دارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که می توانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده!
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند.
- حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
- چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم!
عمه دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو می آید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش می ایستد: چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
- من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
- الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
می نشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. می پرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟
چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوال هایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشم هایم را میبندم:
معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه، آدمو هم متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...چون...چون...شما کسی هستید که...من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند.
خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند:
از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،نترس بابا.
رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم:
اونا کیان؟ من نمیشناسمشون!
- میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
- من... من میترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود.
برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را می پایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_سه صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم
💔
#رمان_دلارام_من
قسمت آخر🥀
.... هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری می دوم تا به یکی دو قدمی شان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر می شوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛
یکی از رزمنده ها برمیگردد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینه اش: السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله...
والسلام والعاقبه للمتقین
یا زهرا
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 در بهار آزادی جای #شهدا خالی #شهید_جواد_محمدی #دهه_فجر #۲۲بهمن #انقلاب_مردم #آھ_اے_شھادت... #
💔
همهمان می دانستیم که هر جا گیـر کنیم
از هر جنسی که باشد
می شود روی جواد حساب کرد
چه گرفتاری مالی باشد...
چه بیماری...
یا حادثه...
✍ #رفیق! ما دنیایی ها که هر لحظه مان لبریز از گرفتاری ست
ممنون از لحظه لحظه بودنت
لحظه لحظه نگاهت
#شهید_جواد_محمدی
📚#بی_برادر ، ص۵۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
مصداق «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»؛
پیام رهبری که یکی بودن آخورِ اصلاحطلبا و براندازا و نفوذیها با نتانیاهو رو، رو کرد:))
👤 وفا دوران
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 و اما تمرین دوم😊👇 دیگه واقعا نوبتِ آشپزخونه منزلِ که شکرگزاریِ وسایلش شاید یه هفته طول بکشه😍 فر
سلاااااااام😍
🍃خداجانم ممنون بابت اجاق گاز تولید کشور خودم که اکثر اوقاتم روش کثیفه😜
خب این یعنی ما همیشه یه چیزی داریم که روش بذاریم👍
🍃عزیزدلم ممنون بابت هود بالای اجاق گاز،که اتتفاقا اونم همیشه کثیفه😜
خب چون همیشه یه چیزی زیرش هست دیگه😍
🍃زیبای من ممنون بابت پکیج خوشکلمون،هر چند دائم ارور میده☺️
عوضش ما پکیج داریم😂
خب اکثر اوقات خوبه،مشکلی نداره❤️
🍃عزیزدلم،ممنون بابت قهوه ساز خوشگلی که داریم،هر چند الحمدالله زیاد به کارمون نمیاد،
آخه تو رو دارم که آرومم کنی😍
🍃تمام هستیِ من،ممنون بابت یخچال و فریزر ساده اما همیشه پر کارمون
همیشه یه چیزی داخلشون هست
هیچ وقت خالی نبودن👌
🍃همه کسم،ممنون بابت اون همه چیزی که داخل یخچال و فریزر داریم.
این یعنی زندگی به زیبایی تو خونمون جریان داره
🍃جان دلم،ممنون بابت اون لکه های روی یخچال و فریزر مخصوصا جای پاهای مگس ها😂(الان دیدمشون)
خب این یعنی که یکی هست که همیشه تمیزشون میکنه🌿
🍃 نازنینم،ممنون بابت آبسردکن ساده اما مفیدمون😘
البته بعضی وقتا منبعش خالیه،عوضش خیلی وقتام پره
آب تو شیر که هست بریزیم داخلش😍
این یعنی ما پول داریم بدیم بابت قبض آب👌
🍃 زندگی من،ممنون بابت لباسشوئی ساکت اما پرکارمون،زمانی خریدیمش که هنوز جنسا اینقدر گرون نشده بودن
اگه میخواستیم الان بخریم حتما نمیتونستیم😔
🍃عشق من،ممنون بابت لامپهایی که از سقف آشپزخونه آویزونن،این یعنی ما یه سقف بالای سرمون داریم و زیرش یه زندگی زیبا و یک نعمت الهی جریان داره
تازشم پول داریم که قبض برقمونو بپردازیم😁
🍃اووووووه خداجانم خیلی زیادن❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
سلام رفقا؛
ببخشید دیر اومدم😊
اینم تمرین امشب؛ تصاویر فوق العاده😍
لذت ببرید🌻
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
خوب تمرین فردا؛
بریم سراغ کارآیی یخچال و گاز و وسایل برقی که تو اشپزخانه به ما کمک میکنند
مثل ابمیوه گیری؛ چرخ گوشت؛ همزن؛ غذاساز و و و و .....
منتظر تمرین های قشنگتون هستم😊❤
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 یـاصاحبالـزمانعج نه اینکه خسته شدم، نه ولـی دلم تنگ است که بـیتو جمعه هوایش همیشه سنگین است
💔
یاصاحبالزمانعج
صَبـا اگـر گـذری افتدت بـه کشور دوسـت
بگو چقدر به راهش دو چشم، مسکین است
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
یَا مَنْ دَلَعَ لِسَانَ الصَّبَاحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ
ای آن که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد.
#کلام_نور
#دعای_صباح
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_دوم سخن حضرت(س) با انصار * ثُمَّ رَمَتْ بِطَرْفِهٰا نَحْوَ الْأَن
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_سی_و_سوم
* فَخَطْبٌ جَليلٌ، إِسْتَوْسَعَ وَهْيُهُ وَاسْتَنْهَرَ فَتْقُهُ وَانْفَتَقَ رَتْقَهُ
آری رحلت پيغمبر(ص) مصيبت بزرگی بود و سستی يا شكاف پهناور بر اثر اين مصيبت به وجود آمد و آن همبستگی را از بين برد.
يعنی تا پيغمبر(ص) زنده بود مسلمين يد واحده بودند، همبستگی داشتند امّا همين كه او رحلت كرد در ميان مردم شكاف افتاد و آن اتّحاد و همبستگی از بين رفت و مسلمين در طول تاريخ آسيب پذير شدند و شكاف های وسيع مسلمين را به فرقه های مختلف تقسيم كرد.
اين هم از معجزات حضرت(ص) است كه میفرمايد جريان سقيفه و انحراف رهبری و امامت، و دور كردن اهلبیت از خلافت، سرآغاز تشتّت و گروه بندی ها شد و روزی میرسد كه شاخه های فراوان در مسلمين پيدا میشود و همه هم میگويند ما مسلمانيم.
* وَ اُظْلِمَتِ الْأَرْضُ لِغَيْبَتِهِ وَ كُسِفَتِ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ
و زمين بواسطه رحلت پيامبر تاريك شد و خورشيد و ماه رو به تاريكی نهادند.
اين عبارت كنايه از اين است كه حضرت رسول تا زنده بود میدرخشيد و عالم خاكی به نور او روشن بود.
* وَ أَكْدَتِ الاْمالُ
و آرزوها به نااميدی كشيده شد.
منظور اين نيست كه حضرت آرزوهايی داشت كه به آنها نرسيد بلكه منظور اين است كه رجاء و اميد اين بود كه اسلام عالمگير شود امّا اين آرزوها با رحلت پيامبر اكرم(ص) و عملكرد زشت شما از بين رفت.
* وَ خَشَعَتِ الْجِبٰالُ
و كوهها همه خاشع شدند.
در اين عبارت دو احتمال وجود دارد، اوّل اينكه در اثر مصيبت رحلت رسول اكرم(ص) خاشع شدند، دوّم اينكه كوه ها از حركت زشتی كه شما كرديد میخواستند از جای خود كنده شوند.
* وَ أُضيعَ الْحَريمُ
و حريم پيامبر ضايع شد.
يعنی شما حرمت پيغمبر را شكستيد. هيچ كس جرأت نداشت به حريم رسول اكرم(ص) تعدّی كند امّا شما حرمت شكنی كرديد و اين حرمت شكنی باب شد و ادامه پيدا كرد.
* وَ أُذيلَتِ الْحُرْمَةُ عِنْدَ مَماتِهِ
و حرمت پيغمبر را هنگام مرگش زايل كرديد و از بين برديد.
به نظر من میرسد در اين عبارت اشاره به دو واقعه شده است اوّل آن كه وقتی پيغمبر در بستر مرگ بود شما دور او جمع شديد فرمود برويد كاغذ بياوريد تا چيزی بگويم و بنويسيد كه هيچگاه به گمراهی نيفتيد. امّا شما سردمداران سقيفه گفتيد اَلرَّجُلَ لَيَحْجُرْ.
نعوذ باللّه گفتيد اين سخن قابل قبول نيست پس احترام پيغمبرتان را زايل كرديد. و دوّم هنوز جنازۀ رسول خدا(ص) روی زمين بود كه آمديد درب خانه دخترش را آتش زديد و حرمت پيغمبر را شكستيد.
* فَتِلْكَ وَ اللّهِ النّازِلَةُ الْكُبْری وَ الْمُصيبَةُ العُظمی لامِثْلَها نازِلَةٌ وَ لا بائِقَةٌ عاجِلَةٌ
بخدا قسم مثل اين حادثه ها، پيشامدهای بزرگی بود كه هيچ مصيبتی مانند او نيست و هيچ نظير نداشت.
* أَعْلَنَ بِهٰا كِتابُ اللّهِ جَلَّ ثَنائُهُ فی أَفْنِيَتِكُمْ فی مُمْسٰاكُمْ وَ مُصْبَحِكُمْ هِتافاً وَ صُراخاً وَ تِلاوَةً وَ إلْحٰاناً
اين مصيبت را كتاب خداوند جل ثنائه در آستانۀ خانه های شما و در شامگاهان و صبحگاهان خبر داده بود آن هم با صدای بلند، با ندا و فرياد و خواندن يعنی با تلاوت و با نغمه.
يعنی هر كس قرآن را به يك نحو در شبانه روز میخواند و از مضامين آن اطلاع دارد كه يك مضمون آن هم رحلت پيغمبر اكرم(ص) است.
حضرت در اين عبارت اشاره دارد كه رحلت پيامبر(ص) كه امری غيرمترقّبه نبود كه بگوييد اين حادثه برای ما غيرقابل پيشبينی بود پس میدانستيد كه پيغمبر وفات میكند.
* وَ لَقَبْلَهُ ما حَلَّتْ بِأَنْبِياءِ اللّهِ وَ رُسُلِهِ
و قرآن خبر داده از آنچه كه به انبياء الهی و فرستادگان خداوند در گذشته رسيده.
يعنی مگر اين نبود كه انبياء آمدند و به وظيفه و رسالت خود عمل كردند و رفتند؟ حضرت بعداً آيۀ مورد استناد خود را نيز قرائت میكند.
به هر حال وقتی رحلت پيغمبر امری قابل پيش بينی بود پس قطعاً بايد كسی جايگزين وی در رأس حكومت شود.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
نشستهام ؛
و خاک را نگاه میکنم
شاید تو را خاک به من بدهد ...
#مادرانه
#منطقه_طلاییه
#یاد_شهدا_باصلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 میگفت: یه کاری کن من برم سپاه! بهش گفتم: امید جان شما ماشالله برقکاری و فنی ت خوبه چرا میخای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
بعضی ها هم هستند که خیلی عجله دارند
این ها اصلا صبر ندارند
آن قدر می دوَند تا به دیدار حضرت یار برسند
آن وقت آرام می گیرند
آرام می شوند
در میان #شهدا
اینها همان مصداق "والسابقون السابقون" هستند....
سالروز شهادت #شهدای_حادثه_تروریستی_جاده_خاش_زاهدان
#شهید_امید_اکبری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#استوری
🌟اگر کسی روز اول رجب را روزه بگیرد ....
#أین_الرجبیون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: ۱۷/۲/۱۳۴۱، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین(ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
بسم الله الرحمن الرحیم
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژبر
✨ مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی.
منتظر بودم با یک زن پر سن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388.
فصل گوجه سبز بود.می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت.
ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای با صفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند.
بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه ی کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان
و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی.
دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه.
حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی‼️
باورم نمی شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید؟ فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصه ی تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.»
می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش.
هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم.
حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش.
می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانه ی بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده.
ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.»
خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه ی زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه ی صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای.
💔
اگر بھ «امامزمان» توکل كنيم
و بھ ايشون قول بدهيم
قطعا از عھده گناه نكردن برمىآييم☝️
گاهى اوقات كھ در كارى موفق نمیشويم
و خسته میشويم
چون #توكل بھ امام زمان نداريم.
+ اگربھمولاتوكلكنيم؛شيطونكيلوييچند؟!
#آيتاللهجاودان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
بعضے ها وقٺے مـےروند آنقَدر،،
سبڪبارند ڪه آدم بهشان غبطه مـےخورد..
دَر وصیٺ نامه اش نوشٺه بود :
•°|فقط هَفٺ ٺا نماز غفیلهام قضا شده
لطفاً برایم بخوانید! |°•
#شهید_مسعود_گنجی_آبادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
سلام بر حاضرترین غایب...
دورتان بگردم قصد آمدن ندارید؟💔
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۰۵) مَّا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَلا
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۰۶) مَا نَنسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللّهَ عَلَيَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
هر (حكم و) آيه اى را نسخ كنيم و يا (نزول) آنرا به تأخير اندازيم، بهتر از آن، يا همانند آن را مى آوريم، آيا نمى دانى كه خدا بر هر چيزى قادر است؟
✅نکته ها:
اين آيه در مقام پاسخ به تبليغات سوء يهود است. آنان سؤال مى كردند چرا در اسلام برخى قوانين تغيير پيدا مى كند؟ چرا قبله از بيت المقدّس به كعبه تغيير يافت؟ اگر اوّلى درست بود پس دستور دوّم چيست؟ و اگر دستور دوّم درست است پس اعمال قبلى شما باطل است.
قرآن به اين ايرادها پاسخ مى گويد: ما هيچ حكمى را نسخ نمى كنيم يا آنرا به تأخير نمى اندازيم مگر بهتر از آن يا همانندش را جانشين آن مى سازيم. آنان از اهداف و آثار تربيتى، اجتماعى و سياسى احكام غافل هستند. همانگونه كه پزشك براى بيمار در يك مرحله دارويى تجويز مى كند، ولى وقتى حال مريض كمى بهبود يافت، برنامه دارويى و درمان او را تغيير مى دهد. يا معلّم با پيشرفت درس دانش آموز، برنامه درسى او را تغيير مى دهد، خداوند نيز در زمان ها و شرايط مختلف و متفاوت، برنامه هاى تكاملى بشر را تغيير مى دهد.
يكى از مصاديق آيه، استمرار امامت در جامعه و جانشينى هر امام به جاى امام قبلى است، چنانكه در حديثى ذيل اين آيه مى خوانيم: هر امامى از دنيا مى رود، امام ديگر جانشين او مى شود.
🔊پیام ها:
- همواره بايد بهتر جايگزين شود، نه پست تر. «نأت بخير منها»
- اسلام هرگز بن بست ندارد. بعضى از قوانين، قابل تغيير است. «ننسخ، ننسها»
📚 تفسیر نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞