eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ایل و تبار تو همه از سفره‌دارها ایل و تبار ما همه از ریزه‌خوارها ایل و تبارت از همه خلق برتر اس
💔 حَک‌شُده‌با‌دَستِ زهَــرآ،هَرکجاےِقَلبِ‌مَن بَعد ذِکر یاعَـلی ذِکرِحـســن شیـرین دَهـن یکصدو هِجده دفعِه مستانهِ بایدگُـفت؛‌ لآ فتـا اِلآّ‌‌‌عَـلی و لآ ڪَـریم اِلآّ حَسَــن :)🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏الْمُؤْمِنِ الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ «مؤمن شادی‌اش در رخسار و اندوهش در دل است.» مولای ما (امیرمومنان)فرمود. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و.... انتهای تمامِ دوست داشتنی ها تویی... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_پنجم 🌿ادّعادی اجماع امّت بر ظلم به اهل بیت در اینجا بدون اینکه صر
💔 پاسخ حضرت زهرا سلام الله علیها 🌿تنزیه دامان پیامبر از تهمت ها حال حضرت زهرا سلام الله علیها شروع می نماید به پاسخ دادن و می فرماید: 🌿فقالت: سُبحانَ اللهِ ، ما کانَ أَبي رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم عَن کِتابِ اللهِ صادفاََ وَ لا لِأحکامِهِ مُخالِفاََ (سبحان الله) ،هیچ گاه پدر من از کتاب خدا اعراض نکرد و با احکام قرآن مخالفت ننمود. حضرت با گفتن (سبحان الله) تعجب خود را از حرف های ابوبکر نشان می دهد، بعد می فرماید: من احکام قرآن را برایت گفتم، آن گاه تو حدیث جعلی می آوری که من از پدر تو اطاعت کردم و با این حیله به پدر من نسبت می دهی که با قرآن مخالفت کرده است!؟ وقتی قرآن می فرماید:(وَرِثَ سُلَیمانُ داوُدَ)سوره مبارکه نمل آیه ۲۶ یعنی پیامبران ارث می گذارند،بعد تو حدیث می آوری که پدر من گفته: پیامبران ارث نمی گذارند!؟ تو درد دیگری هم بر من اضافه کردی و آن اینکه به پدر من تهمت می زنی که در حدیث ،خلاف قرآن سخن گفته، حال آنکه پدر من هرگز با قرآن مخالفت نکرد. 🌿بَل کانَ یَتبِعُ أَثَرَهُ وَ یقفُو سُوَرَهُ ، أفَتَجمَعُونَ اِلَی الغَدرِ اعتِلالاََ عَلَیهِ بِالزُّورِ وَ البُهتانِ بلکه همواره از احکام قرآن تبعیت می کرد و دنباله رو سوره های قرآنی بود، یعنی از همان آیاتی که برای تو خواندم هم پیروی می کرد. آیا همگی شما برای خیانت جمع شده اید؟ بعد هم برای خیانتتان، دروغ و بهتان به پدر من نسبت می دهید؟ حضرت علیها السلام در این عبارت ابتدا می فرماید : پدر من همواره تابع و مطیع همه ی قرآن بود، امّا شما علیه قرآن اجماع کردید و بعد هم با جعل حدیث و دروغگویی ، پدر مرا به مخالفت با قرآن متّهم ساختید‌. 🌿 حجّیّت و محدوده ی اجماع در اینجا یک مسئله دیگر هم مطرح می شود و آن اینکه اجماع تا کجا حجّیت دارد و اصلا در چه مواردی است. مثلاََ در قرآن کریم آمده است: (اَلزّانِیةُ وَ الزّاني فَاجلِدوا کُلَّ واحِدِِ مِنهُما ) سوره مبارکه نور، آیه ۲ زانی و زانیه را حدّ بزنید حال فرض کنید گروهی یک انتخابات راه انداختند و رأی گیری کردند بعد گفتند اکثریت مسلمین گفتند: زنا اشکال ندارد.آیا این رأی و اجماع معتبر است؟ یا مثلاََ در مورد دزدی و حدّ آن رأی گیری کنند و بگویند : با رأي گیری و اجماع آیه ی ( فَاقطَعُوا اَیدیهُما) سوره مبارکه مائده آیه ۳۸ را که دستور می دهد دست دزد را قطع کنید، کنار می گذاریم. آیا اصلاََ چنین اجماعی صحیح است؟ پاسخ روشن است ، نه! اجماع و اکثریت که هیچ ، حتّی خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هم حق ندارد با کتاب خدا مخالفت کند و برخلاف احکام آن عمل نماید. فقهای شیعه اجماع را تنها به عنوان اینکه کاشف از قول معصوم است معتبر می دانند، حتّی قول معصوم هم تا آنجا حجّیت دارد که با کتاب خدا مخالفت و تعارض نداشته باشد. در روایات آمده که اگر دیدی روایتی با آیه ی قرآن مخالف است ،(اِضرِبهُ عَلَی الجِدارِ) ، آن روایت را به دیوار بزن و به آن روایت عمل نکن . بنابراین با اجماع مسلمین و اکثریت و این قبیل مسائل که نمی توان احکام خدا را کنار گذاشت. لذا حضرت علیها السلام می فرماید: شما اجماع در خیانت کردید بعد هم به جای اینکه مثلاََ حدیثی جعل کنید که حداقل ظاهراََ مخالف صریح قرآن نباشد آمده اید حدیثی درست مخالف قرآن جعل کرده اید و آن را به پدر من نسبت داده اید، یعنی یک حرف باطل و تهمت را به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نسبت داده اید و این خیانت دیگری است که شما غیر از جعل آن حدیث مرتکب شدید. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدا‌تنها‌عاشقی‌است‌؛که‌ا‌ز‌بی‌توجهی معشوقش‌یعنی‌انسان‌خسته‌نمی‌شود! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴۸ پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت:
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۴٩ چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود. پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.» توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.» صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.» دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!» خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴٩ چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدن
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵۰ دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. ادامه دارد.. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵۰ دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنن
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵١ گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!» گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.» بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پشت پرده خطرناک از فتنه سیستان و بلوچستان ❌ پازل خطرناک فتنه در داخل و خارج از کشور ⛔️ از سپاه هراسی و تحرکات انتخاباتی جریان_اصلاحات تا مواضع تفرقه انگیز مولوی_عبد‌الحمید و... 👤تحلیل استاد پورآقایی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَ خَسِرَ الْمُتَعَرِّضُونَ إلاَّ لَكَ، و آنان كه به كاري جز توجه به تو پرداختند زيانكار شدند... پ.ن: ڪجای ڪاریم...💔😔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۷) بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَ إِذَا قَضَي أَمْراً فَإِ
✨﷽✨ (۱۱۸) وَقَالَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ لَوْلاَ يُكَلِّمُنَا اللّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّثْلَ قَوْلِهِمْ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الآيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ  كسانى كه نمى دانند، گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمى گويد؟ يا آيه و نشانه اى بر خود ما نمى آيد؟ همچنين گروهى كه قبل از آنان بودند مثل گفته آنان را گفتند، دلها (و افكار)شان مشابه است، ولى ما (به اندازه ى كافى) آيات و نشانه ها را براى اهل يقين (و حقيقت جويان) روشن ساخته ايم. ✅نکته ها: باز هم تقاضاى نابجا از سوى گروه ديگرى از كفّار! افراد ناآگاه، در برابر دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چنين مى گويند: چرا خداوند مستقيماً با خود ما سخن نمى گويد؟ چرا بر خود ما آيه نازل نمى شود؟! قرآن براى جلوگيرى از اثرات سوء احتمالى اينگونه سخن هاى ياوه و بى جا بر ساير مسلمانان و دلدارى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)، سؤال و خواست آنها را خيلى عادّى تلقّى مى كند كه اين سؤالات حرف تازه اى نيست و كفارِ قبل از اينها نيز از انبياى پيشين چنين توقّعات نابجا را داشته اند. سپس مى فرمايد: طرز تفكّر هر دو گروه به يكديگر شباهت دارد، ولى ما براى اينگونه درخواست ها اعتبار و ارزشى قائل نيستيم. چرا كه آيات خودمان را به قدر كفايت براى طالبان حقيقت بيان كرده ايم. توقّعات نابجا، يا به خاطر روحيّه استكبار و خودبرتربينى است و يا به خاطر جهل و نادانى. آنكه جاهل است، نمى داند نزول فرشته وحى بر هر دلى ممكن نيست و حكيم، شربت زلال و گوارا را در هر ظرفى نمى ريزد. در قرآن مى خوانيم: اگر پاكدل و درست كردار بوديد، فرقان و قوه تميز به شما مى داديم. 🔊پیام ها: - اصالت به تلاش و لياقت است، نه تقاضا و توقّع. گروهى هستند كه به جاى تلاش و بروز لياقت، هميشه توقّعات نابجاى خود را مطرح مى كنند. «لولا يكلّمنا اللّه» - سنّت خداوند اتمام حجّت و بيان دليل است، نه پاسخگويى به خواسته ها و تمايلات نفسانى هر كس. «قد بيّنا الايات» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
. اَللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّهَ عَنْ هَذِهِ الأُْمَّهِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ خدايا اين اندوه را از اين امت به حضور آن حضرت برطرف كن، و در ظهورش براي ما شتاب فرما...؛ 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 زمستان است اما جوانه میزند! خدارا چه دیدی شاید عصر یخبندان دل ما هم یک روز تمام شد. 🍃 شاها به خاک پای تو گل‌ها شکفته‌اند ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🔺حمله مسلحانه به ماموران ناجا در ایلام 🔹در تیراندازی یک فرد ناشناس به مأموران مستقر در پل گاومیشان دره شهر یک سرباز شهید و یک مامور پلیس زخمی شد. 🔹در این حادثه سرباز محمد مهدی دریکوند به درجه رفیع شهادت نائل و ستوان یکم روح الله باصره نیز زخمی و جهت مداوا به مراکز درمانی انتقال یافت. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مدتے ڪه در سـوریه بودم، آدم به شجـاعت جـواد ندیدم. گاهی وقت ها از همه بچه ها جلـوتر بود. در عملیات "قمحانه" آن قدر جلـو رفته بود ڪه هنگام آتشبار خمپاره انداز های خودی، سرش مجروح شد... 📚 ص۲۵۲ پ.ن: یه روایتے میگـفت بهترین شهدا اونایی اند ڪه همیـشه در صـف اول بودن... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 تمرین دوم: شکرگزاری بابت وجود برادر😍❤ رفقا اگه کل کل دارید هم شکرگزاری کنید😉👻 خدایی موارد مثبت
سلاااااااام عشقم،نفسم،زندگیم،همه کسم😍 خداجانم ممنون بابت داداشای خیلی مهربون(البته مثل خودم 😂)و مثل کوهی که بهم دادی اگه اونا نبودن با کی دعوا میکردم🙈 اگه نبودن دلم به کی خوش بود اگه نبودن کی سهم غذای منو میخورد😁 اگه اونا نبودن کی کارامو میکرد. خدایا،هر چی زور میزنم بیشتر از این به فکرم نمیرسه ولی بابت داشتن هر دوتاشون ازت ممنونم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . یه تصویر فوق العاده😍🌻 کلی انرژی میتونید بگیرید✌😎 به تمام زیبایی های تصویر نگاه کنید😍🌻 ... 💕 @aah3noghte💕
تمرین دوم: شکرگزاری بابت حافظه🤗 بچه ها بهش فکر کنید این چه قدرت و نعمتی هست اخه... اگه هر روز صبح که بیدار میشدیم حافظه یاری نمیکرد چی میشد؟ یه قدرتِ خیلی عظیمِ؛ خیلی شکرگزاری میخواد این نعمت😍🌻 بهش فکر کنیم و صمیمانه خداوند رو شاکر باشیم🤲❤ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 ”انّ الله یحب المطهّرین” خدا پاکدامنان را دوست دارد توبه | ۱۰۸ چشم و دل را ز غیر ببند ، خدا را خواهی دید !🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یعنی خاتمی چه برنامه‌ای داره برای انتخابات🤔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام صبح بخیر
💔 وَ انهَـج لۍ اِلی مُحَبَّتِـکَ سَبیلـاََ (و راهۍ همـوار بسوۍ عشقت برایـم باز کن . . .) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 : خداوندا! من نه میخواهم نه . من میخواهم! ولایت مولا علی، مرا به ولایت مولا بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریادرسی من برسان. ... 💞 @aah3noghte💞