eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دستنوشته آغشته به خون شهید #مصطفی_حیدر مولای من! من بهشت را برای نعمت های جاودانه اش نمی‌خواهم! بلکه... #شهید #معرفت #بهشت #طمع #اباعبدلله #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 و اگر کسی از تو پرسید آن بہشت موعود کجاست؟ نشانیِ اینجا را به او بده! و مگر نه اینکه بهشت سراسر است و تو در بهشت، خود را در آغوش خدا حس مےکنی؟... اینجا همان بهشت است... با همان آرامش با همان بارشِ یاد خدا نائب الزیاره ایم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خوشا آنکه نوشت: " از کربلا که آمدی خواهی دانست که با آدم چه کرد".... اما بگویمش یا نچشیده یا نمیداند کجاست... من شک ندارم که بین الحرمین ارباب، بسیار زیباتر و دلچسب تر از بهشت است و نگو بسیار زیباتر که بسیار بسیار زیباتر است.... 💕 @aah3noghte💕
💔 باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن دل من تنگ شده برای حرمت... 💕 @aah3noghte💕
💔 یڪ عده اُمل و خشڪ مغز هستند .. ڪھ باید آنهارا پرستید😳😏 اونایی که در مسیر خانه تا دانشگاه نگاهشان، ناموس دیگران را سایز نمیڪند... آنقدر افراطے هستند ڪه جواب لبخندِ دختران را با اخم غلیظ میدهند...😡 چشمهایشان یا سنگ فرش زمین را متر میکند یا ابرهای آسمان را میشمارد☁️ اینها همان پسران و هستند ڪھ در دوران مجردی از بین تمام زنان دنیا یک مادرشان را دیده اند و یک خواهرشان😬 چون به قول افراد روشنفکر😏 آنقدر سرشان را پایین میندازند ڪھ بینی شان در یقھ های بستھ و مردانه شان فرو میرود❣ چهره شان دیدنے است زمانے ڪھ دنبال عروس خود به آرایشگاه میروند... لحظه ای ڪه سرخ میشوند ....☺️ چشمشان به قدر ته فنجان باز میشود... خیره خیره به نیمه وجودشان نگاه میکنند... و لذت میبرند از دیدن ! باید اینها را پرستید❣ چون ذره ذره احساس خود را در مشت حفظ کردند تا هر وقت زمانش رسید تقدیمش کنند به ... عقب مانده اند دیگر!! در موبایلشان دفترچه سیاه شده ای از شماره های بهترین دختران دانشگاه و شهر را ندارند اخر هفته با ماشین دودر و صندوقے پراز به شمال نمیروند... پاتوقشان یڪ فوتبال و استخر دسته جمعی با تعدادی مثل خودشان است.. بنظرم همینها میشوند 👌 ازهمینها باید را توقع داشت..💕 مابقی دیدشان باز است به غیرت میگویند ... ... بعداز مراسم، همین ها شنل سر عزیزشان میندازند تا اجازه ندهند کسی در دارایی و عشقشان شریک شود حتی به قدر یک ... همین هایی ڪه همسر خود را میدانند و در دل یقین دارند: زیباترین دختر شهر همینی است ڪه دامن لباس سفیدش را در مشت ظریف خود فشرده و در مقابلم چرخ میزند.. فکر میکنند خدا فرشته ای را در کادو پیچیده و تقدیمشان کرده❣ شک ندارم ڪسے ڪه خودش رادر جهنم گناه و الودگی اطراف خود حفظ کند ... خداوند زندگی اش را میسازد... را همین ها به خوبی لمس میکنند چون تجربه اش میکنند در کنار ... صدها خاطره ندارند از و ارزان قیمت.. مِموری ذهنشان را خالی و نگه داشته اند تا اولین خاطراتشان با همسر شرعی شان درست بشود باید این موجودات را پرستید..👌 ‍... 💕 @aah3noghte💕
💔 یه رفاقتایی هست، دنیایی نیست... یه رفاقتایی هست، توی رفاقتشون و ندارند و هر چه هست فقط ست این رفقا تا همیشه با همَند اصلاً رفاقتشان ، تاریخ انقضا ندارد تازه هر چه بگذرد بند رفاقتشان، ضخیم تر مےشود حالا فکر کن رفاقتت تا ادامه دار شود... حتی فکر کردن بهش، شیرینه 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ی بمناسبت آخرین باری که بهم زنگ زدید، سه ساعت قبل از سفرتان به بود؛ به همون جایی که در خواب تعریف کردید ... یک باغ بسیار زیبا و خصوصی برای خود شما و گفتید این باغ را خودتان برای خودتان ساختید و دو روز قبل از شهادتتان این باغ را دیدید .. ‌‌ کاش می‌دانستم امشب آخرین باری که زنگ زدید بار آخریست که صدایتان را میشنوم .. و کاش از حرف‌هایتان و از اصرارتان برای تنها نماندن در خانه چیزی حس میکردم. کاش آن لحظه میفهمیدم چرا به من گفتید بابا از دستم ناراحت نشو... کاش حکمت این صحبت‌هایتان را در آخرین مکالمان میفهمیدم... به من قول دادید وقتی برگشتید باهم به میرویم... چه خوش عهدی بابا جان و چه سفر زیارتی زیبا‌ و با شکوهی به مشهد رفتید. هر بار که میرفتید انتظار برگشتتان شیره جانمان را میگرفت ... میگفتیم نروید خسته‌اید، مریض هستید؛ میگفتید من نروم چه کسی برود؟ شما قبول میکنید مردم، بیگناه در چنگال اسیر و گرفتار شوند، به خطر بيفتد و فردا اينها به داخل كشور ما بيايند و جان و مال و ناموس مردم را به غارت ببرند و من در خانه کنارتان بمانم؟ ما با سوال شما از خودمان شرمنده میشدیم و شما را به خدا میسپاردیم ... ‌‌‌‌‌‌كاش بخاطر اينهمه سال دوری و سختی و دلهره، گوشه نگاهی به ما بندازید بابا جان كه چه سخت تشنه يک نگاه شمايم. ‌‌ حضرت عشق امروز روز شماست؛ ... باز هم پیروز میدان شدی و مُزد اينهمه سال مجاهدت و سختی و خستگی را چه با افتخار از خود سيدالشهدا گرفتی. ‌ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کرد
✍️ فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 " امانتےست که آخر مےستانند از همه و خدا مشتری جان های مومنین است "ان الله اشتری..." اگر به او بفروشی نصیبت خواهد بود اما اگر به خدا نفروشی لاجرم به شیطان خواهی فروخت... به هوش باش! این قانونی نوشته شده در است‼️ پ.ن برداشتی از آیه ۱۱۱، سوره توبه 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 پ.ن١... این دلشکسته قبلا منتشر شده پ.ن۲... جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
💔 : خداوندا! من نه میخواهم نه . من میخواهم! ولایت مولا علی، مرا به ولایت مولا بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریادرسی من برسان. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ؟ 💫 نماز شب بیست و سوم ماه رجب المرجب...(امشب)  🌟حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: 🌴هر کس در شب 23 ماه رجب 2 رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد 1 بار  و سوره ی (والضحی) را 5 بار بخواند خداوند در برابر هر و به تعداد هر مرد و زن یک درجه در به او عطا می کند و نیز ثواب 70 حج و ثواب کسی که در تشییع 1000 جنازه شرکت جسته و نیز ثواب کسی که به عیادت 1000 بیمار رفته و پاداش کسی که حاجت 1000 مسلمان را برآورده نموده است ، به او عطا می کند. 📗 اقبال الاعمال سید ابن طاووس جلد دوم ص 824 ترجمه محمد روحی ✍بهانه می‌طلبد که بی حساب عطا کند... آی رفیق! شتاب کن که در پیش داریم رفقای جان! به رسم رفاقت برای ادمین های کانال هم دعا کنید... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... عشق واقعی، آدم رو سعادتمند و خوشبخت می کنه آدم رو می رسونه به خودِ خودِ خدا ما لاف عاش
💔 ... هوای گریه دارم... یه جاهایی هست که معروف هستند به یکی از اون جاهای دنج، توی عکس بالاست همون جایی که بری بشینی پایین پای کسی که از تموم اطلاعات فردی فقط یه اسم ازش می دونی و یه سن شهادت اما... انگار خیلی خیلی آشناست اون قدر که نگاهش می کنی و او از چشمات تا ته قلبت رو می خونه اینجا ترین جای گلستانه دنج ترین جای ... 💞 @aah3noghte💞 بزرگواران، شرط کپی از مطالب کانال ! رعایت نکنین رضایت ندارم تامام
شهید شو 🌷
💔 امروز هنگام زیارت مزارش به این فکر میکردم #شهید_جواد روز #عاشورا در بهشت چه میکند؟... رُخ به رُخ
animation.gif
1.06M
💔 راه و منِش بعضی ها فریاد میزد که"این دنیای برای شما و زندگی برای ما"، این را به ما که عاشقی نداریم پیشکش میکنند و چه بد است درد بی هنری که به رُخمان میکشند! جواد هم این دنیا را پیشکش ما کرد و دنیای آخرت را برای خود خرید... امنیت را هدیه کرد ولی را خریدار شد... از فاطمه ۵ساله اش گذشت اما رضایت را خرید... جواد محمدی از خود گذشتن را خوب بلد بود، را هم همینطور مثل نامش. این قلم به طور حتم نمی‌تواند آنچه را که لیاقت است روی کاغذ بیاورد اما می‌تواند، قطره ای از این باشد که دل و جان تشنه مرا سیراب کند...من ای که بویی از گذشت و عشق نبردم...💔 عاشقی هنر است، و عاشق . من هنرمند نیستم که اگر بودم اکنون همره خوبان معرکه عشق بودم. کاش روزی برسد گذشتن را از خوبان بیاموزیم و زندگی ابدی را برای خود بخریم، کاش...😓 به مناسبت سالروززمینی شدن ✍️نویسنده : با تغییرات تاریخ تولد : ۲۹ مرداد ۱۳۶۲ تاریخ شهادت : ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ مزار شهید : گلزار شهدای امام زاده شهر درچه ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ته دلمان قرص بود که #جواد هوای بچه هایمان را دارد... ✍ میشود هوای ما را هم داشته باشی؟ #برادر
💔 نه اینکه جواد، همه بچه های حزب اللهی را دوست دارم؛ اما با بقیه فرق داشت... به طور عجیبی بود ✍ رسول خدا(صلی الله علیه و آله): بيشترين چيزي كه امت من را به می برد، تقوای خدا و حسن خلق است. قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞