eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #دلشڪستھ_ادمین... وقت نداشت بره سر مزار از تو خیابون، صورتش رو به سمت مزار کرد و بھش گفت: رفیق! بامرام! مےبینی گـره افتاده تو کارم و ساکتی؟ مےبینی از اینجا رونده شدم از اونجا مونده؟ مےبینی حالم خرابه؟ پس رفاقت، چی میشه؟ تنهام نذار... دعام کن... هنوز شب نشده بود که کارش حل شده بود کارش از دعای #جواد، حل شده بود آره... اینجوریاس باید گفت "در #اجابت، #شھدا... دستِ درازی دارند" و چرا اجابت نشود دعای آنکه خدا، #عاشقِ اوست و او را خریده برای خودش... #شھیدجواد تا وقتی در دنیا بود تا گـره از کار #رفقاش باز نمےکرد، آروم و قرار نداشت الآن، دستش بازتره برای بازکردن گره ها... فقط☝️ #کم_نخواین ازش؛ پشیمون میشین😔 #شھیدجوادمحمدی #رفاقت #شھادت #دعا #اجابت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 💟تا پیش از سفر خیلی پسر شری😈 بود، همیشه در جیبش بود، خالکوبی🌀 هم داشت. 💟وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش بود چه چیزی از امام حسین💞 ع خواستی؟! مجید گفته بود یه نگاه به گنبد امام (ع) کردم 💟و یه نگاه به حضرت عباس (ع)انداختم😔 و گفتم آدمم کنیدسه چهار ماه قبل رفتن به به کلی متحول شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را اول وقت میخواند 💟خودش میگفت نمیدانم‼️ چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم.😇 📎از قلیان کشیدن و خالکوبی تا پاک شدن در خانطومان ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 درعالم رویا به شهید گفتم چرا برای ما دعا نمی‌ڪنیدڪه شهید بشیم؟! میگفت ما #دعا می‌ڪنیم براتون #شهادت مینویسن ولی #گناه می‌ڪنید پاڪ میشه... #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #فرواردکن_مومن😉
شهید شو 🌷
💔 برای محقق نشدن ظهور همین ها کافیست: او سرباز می‌خواست و ما سربار شدیم؛ او منتظِر می‌خواست و ما
💔 جناب انصاری می فرمایندکه: با هیچ کس به غیر خودت درد و دل مکن! ناگفته ها بزرگترین گنج آدم اند باید بود و کرد و ریخت آدابِ انتظار همین ها که گفتم اند... صبوریم اما... دلتنگ مائیم و نیمه جانی، آن هم به لب رسیده ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 بارها خواندمش... ... وَ أَسْأَلُکَ الْأَمَانَ یَوْمَ لاَ یَجْزِی وَالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لاَ مَوْلُودٌ هُوَ جَازٍ عَنْ وَالِدِهِ شَیْئًا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌ‏ و از تو درخواست ایمنى مے‏کنم در روز سختى که نه پدرى به جاى فرزند و نه فرزندى به جاى پدر جزا و کیفر شود و البته آن روز وعده خدا حق و حقیقت است . . . و آرزو مےکنم در آن هنگامه قیامت که هر کس تلاش مےکند بار گناهانش را به گردن دیگری بیندازد تو دستم را بگیری #رفیق_شهیدم #شھیدجوادمحمدی #شهید_جواد_محمدی #قیامت #دستگیری #شهادت #رفاقت #مناجات_امیرالمومنین_در_مسجد_کوفه #مناجات #دعا #رفاقت_شهدایی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 آقای رئیسی عزیز!! لطفا این #فاحشه_ها و #اراذل_را جمع کنید که علنی #شمشیر_علیه_اسلام_و_مسلمین کشی
💔 = خرافات = راه حل درمان کرونا😏 از تناقض نمیرید! 🔴دلقک مثل امین زندگانی هنرمندای خارجی چالش کتاب خوندن راه می ندازن واسه ما چالش رقص! در حالی که تعدادی از هموطنان بخاطر ابتلا به کرونا فوت شده اند و تعدادی هم مستقیما درگیر این بیماری هستن، سلبریتی نخود مغز؛ به دنبال ایجاد چالش رقص است و جلوی دوربین حرکات موزون انجام می دهد حرف زدن بلد نیستید، حرف نزدن که بلد هستید؛ احساسات مردم داغ دیده را با این کار تحریک نکنید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✅عجب روزگاری شده، نفت ایران را تحریم کردند، نفت جهان ۲۱ دلار شد، انگار نفت هم بدون ما قیمتی ندارد😌 ✅ایران در داروست، انوقت در بیمارستان های آمریکا، از پلاستیک زباله لباس پرستاری می سازند😏 ✅می گفتند ایرانی فقط می تواند آفتابه بسازد اما حالا مدیران بحرانشون برای رفع قحطی دستمال توالت، آفتابه ایرانی را تجویز کردند و ما مجبوریم کارخانه سازی ویژه صادارات اروپا و امریکا راه اندازی کنیم😜 ✅ و را مرکز کرونای جهان اعلام می کردند اما حالا نام امریکا بر صدر جدول می درخشد🤷‍♂ ✅ یک عمر، فیلم ساخت که امریکا، جهان را نجات می دهد اما حالا به کل جهان میگه به من عاجز بی نوا کمک کنید😁 ✅به صف های ۲۰ متری ما می خندیدند، اما حالا موندن صف ها شون رو چطور کیلومتر بزنند 🙃 ✅گفتند ۵۰ نقطه ایران را می زنیم حالا دقیقا از ۵۰ ایالت اونها دود بلند میشه🤨 ✅ ، دعا و قرآن را مسخره می کردند اما حالا روز ملی و نیاش اعلام کردند، تازه صبحها برخی از مردم ما با اذان صبح کاخ سفید بیدار می شوند.😉 ✅ اگر ما ها کمی صبر کنیم و در خانه بمانیم، این موریانه هرچه قطعنامه و تحریم صادر کردند را هم از بین می برد.✌️💪 ایرانی عزیز، برای تبدیل تهدید به یک فرصت، در خانه بمان 🙏 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این روزهای سخت را با همه تلخی هایش دوست دارم... روزهایی که به ما یاد داد چقدر خودمان را دست کم گرفته ایم به یادمان آورد هنوز هم مهربانی هست هنوز هم در قلب مردم سرزمینم موج مےزند این روزها را دوست دارم تلویزیون را که روشن مےکنم پر شده از برای فرج عج پشت تلفن، همه از روزهای خوبِ با هم بودن حرف مےزنند و آن روزها را دارند و تصمیم دارند با تمام شدن این دیگر حتی یک روز هم بدون نباشند... این روزها هم به تمام خواهد شد ولی کاش بماند که چقدر زندگی میتواند باشد، با یک دیدار ساده از مادربزرگ پیری که دو ماه است به خاطر اش او را ندیده ای و خود را محروم کرده ای از روی ماهش... این روزها که تمام شد ها و التماس هایمان که از قاب تلویزیون، بلند است؛ کاش تمام نشود کاش یادمان نرود تمام این حال خوب این روزها به خاطر نگاه پدرانه ست به ما... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ از جبهه حدود ساعت دو نصفه شب رسیده بود خانه. خستگی راه یک طرف، سرمای هوا هم
💔 ؟ نوشته بود: امیدوارم حضورم در سوریه مرا به (عج) نزدیک کند. خیلی اهل نصیحت و توصیه نیستم چون خودم بیشتر از همه به آن نیاز دارم، فقط جهت یاد آوری: 👈 که انسان را از فحشاومنکر دور می کند 👈 که سپر آتش است 👈 یادآوری 👈 جهاد با نفس 👈 و گوش به فرمان رهبر بودن 👈 برای سلامتی و فرج آقا 👈 طلب ... 💞 @shahiidsho💞
💔 آورده است که فردی نشسته بود و یارب می‌گفت. بر او ظاهر می‌شود و می‌گوید: تا به حال این همه یارب گفته‌ای، چه فایده داشته‌است؟ مرد دلش شکست ... از دعا کردن منصرف شد و خوابید . شب کسی به او آمد و گفت: چرا دیگر یارب نمی‌گویی؟ جواب داد: چون جوابی نمی‌شنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم. پس چرا بکنم؟ گفت: مرا فرستاده است تا بگویم این یارب گفتن‌هایت همان لبیک و جواب ماست ... یعنی اگر خدا نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود اصلا نمی‌گذارد بگوییم.!🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_هشت رفته بود کرمان درسش را ادامه بده
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) در یکی از شب هایی که بیت الزهرا (منزل در کرمان) دعای کمیل و مراسم بود، دیدم حاج قاسم نشسته جمعی از جوان ها دورشان هستند و آرام با آن ها صحبت می کنند: _دعای کمیل دعای خلوته! درسته که حالا مرسوم شده دعای کمیل را در جمع میخونن ، اما این دعا مال خلوته. انسان تنها باشه با خدای خودش این رو بخونه. به ترجمه اش توجه کنه و با خدای خودش راز و نیاز داشته باشه و توجه کنه .👌🏻 🍃خدایا ! شاید بتوان آتش سوزان را تحمل کرد اما با دوری از تو چه کنم؟ من که به غیر از تو کسی را ندارم ! ✨یارب یارب یارب یاالهی و سیدی و مولای ای صاحب تمام وجود من! ای مالک زندگی من ! ای کسی که دارو ندارم را از تو دارم ! ای کسی که ضررها و نداری های مرا می دانی ! پروردگار من🤲🏻 توان بده بدن من را ، تا خدمت تو کنم تقویت کن مرا تا... ... 📚حاج قاسم .. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم
✍️ به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در
✍️ یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گ
✍️ شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے "همہ در حـــال آمـــاده شدن براے حملــ
💔 ✨ نویســـنده: علــے گفت: ” نــدارم شــما لعنـــت ڪننده و دشنــام دهنــده باشید. دل ها و دهـــان هاے خــود را از آن چــہ خــــدا نمےپسندد، ڪنید. دشنــام هایے ڪہ بہ من مےدهند، با پاســخ ندهیــد. بہ خـــدا سوگنـــــد آن ها ڪوردلنــد و حقایــق را نمےبینند. من از پیشتـــازان لشڪـــر اســـلام بودم، تا آنجا ڪہ صفــوف ڪـفر و شــرڪ تــار و مــار شد. هرگــز نشــدم و . هم اڪنون نیز همان راه را مےروم. پــرده ے باطـــــل را مےشڪـــافم تا حـــق را از پہــلوے آن بیرون بیاورم. بہ جاے لعــن و دشنـــام ڪنید، از خـــدا درخواست پیـــروزے و رستگــــارے نمایید. میان شما و او و نیست و درے بہ روے شما نمےگردد.“ نڪتــہ جالـــب توجــہ این ڪہ علـــے ڪراراً براے یــــاران خــود، پیرامــــون خــــدا سخنانــــے از ایــن دســت مےگوید و اعتقـــاد دارد ڪہ واقعـــے جنـــگ پیشگــان هستنـــد، نــہ دورویـــان و دروغ گویــان. والسلام. این نامــہ هـــا را عینـــا در مڪتـــوب خــود نوشتـم تا آیندگـــان بداننــد ڪہ حـــق و حقیقـــت، در میـــدان هاے جنــگ، معیــن مے شود و حقیقـــت یعنـــے قدرت و سپـــس و . در میــــدان رزم با و خـــدا خــــدا گفتن نمے شود پیروز میـدان جنــــگ بـود. پــــس اے علــــــــــــــے! باش تــا در میــــدان جنــگ پاســـخ سخنانــــت را بدهیـــــم. *** ڪوبــــش زمـــــان بر طبــــــل جنـــگ، شتـــــاب مےگرفت. معاویــــہ بیـــش از پیــــش پر اضطـــراب و نگـــران مےنمود. وقتـــے بہ دیــدارش رفتـــم، عــده اے از فرماندهــان سپـــــاه هــم حضـــــور داشتند. همگے لبــاس رزم پوشیده بودند. پسرانـم محمــد و عبـــدالله را هم در جمع آن ها دیدم. معاویہ تا چشمش به مــن افتــاد، گفت: "خـوب شد آمدے عمـــــروعــــاص؛ فرماندهـــان گزارش هاے خوبــے از آمادگــــے سپـــاه شـــام دادند." معاویــہ روے تخـــت نشستہ بـــود و فرمانـدهـــان در مقابلـــش، در دو ستـــون ایستـــاده بودند. از بیـــن آن ها عبـــور ڪردم و ڪنار تخـــت معاویــہ، رو بہ روے فرماندهـــــان ایستــــادم. سرم را بہ طرف معاویہ ڪـــج ڪردم و گفتم: "با چنیـــن فرماندهانے، شڪ ندارم ڪہ پیروزے از آن سپـــاه مقتـــدر شــــام است." با دســـت بہ فرماندهــــان سپـــاه اشـــاره ڪردم و ادامہ دادم: "این فرماندهان براے جنگیــــدن با سپـــاه ڪوفہ، انگیزه ے فراوانـــــے دارند؛ بخصــوص ڪہ خبــر مےرسد در سپــاه علــــــــــے فراوانــے براے جنگیــدن وجــود دارد" معاویــہ پرسید: "آیا اخبـــار تازه اے بہ دست آورده اے عمـــــرو؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 یک بار حرف کشید به قسم خورد که تا حالا ننشسته ام سر نماز و اول برای خودم دعا کنم گفت: بعد از دعا برای امام زمان و رهبر، اول برای رفیق هایم دعا کرده ام بعد برای خودم... ✍ ! درسته من حق رفاقت رو به جا نیاوردم اما تو کار به بیمعرفتی من نداشته باش در حق منم کن 📚بی برادر ، ص۵۴ ... 💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگرےها در این ماه عزیز ما رو از دعای خیر خودتون بی نصیب نذارین🌸🍃 منم یه روز مثه شماها پاک و زلال بودم دعا کنین بهتر از اون زمان بشم🥀 واسه خادمین کانال کنین🌸
💔 ‏پناه می‌برم به تو؛ای خالق و مالک ! ... 💕 @aah3noghte💕