💔
#دلشڪستھ_ادمین...
سلام جواد!
ڪجایی؟ چه مےڪنی؟؟
در قرآن کریم خوانده ام که "ۺهدأ عڼڍ ڔبۿم" هستند...
مےشود بگویی "عند ربهم" کجاست؟
همان "عڼڍ ملێڪ مڨتدڒ" است؟
کجاست؟؟؟
بگو!
بےگمان شنیدن وصف آنجا که هستی
در دلهای ما #شوق رسیدن به شما و جایتان را
چند برابر خواهد کرد...
بماند که شاید برای خیلےهامان
این آرزوی شھادت، به واقعیت تبدیل نشود😔
اما دلخوشیمـ ڪہ وصف العیش، نصف العیش...
جای تو بےشڪ، جایی اختصاصی است
آنجا که هم ردیفِ "صدیقین، مخلَصین و نبیین" است...
ڪاش ما را هم
بال و پری برای پرواز به آن سقف بلند بود...🕊💔
ڪاش زنجیر دنیا، چنین زمینگـیرمان نمےڪرد...⛓
ڪاش با گناهانمان، خود را از استجابت دعای تو محروم نمےکردیم...🔥
ڪاش این #رفاقت، منتهی مےشد به #شھادت...🌹
#شھیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#رفاقت
#شھادت
#پر_پرواز
💕 @aah3noghte💕
#دلشڪستھ_ادمین... رااینجابخوانید☝️
#ڪپےبراےغیراعضاڪانال_آھ...📛
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هفدهم... تا اینکه یک روز به سراغ احمد
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_هجدهم...
خرمایی را که به سویم دراز شده بود، گرفتم و در دهان گذاشتم...
شیرینےاش مرا به یاد شیرینی حنظلی انداخت که از دست سرور خورده بودم😔 و انگار مشام من از بوی خوش او پر شد که اشکم در آمد...
گفتم:
"مگر مےتوانم فراموشش کنم؟😢 بگو پدرت چه چیزی درباره او پیدا کرده"؟؟؟
احمد صورتش گُل انداخت و با هیجان شروع کرد به حرف زدن... "پدرم همان را گفت که #سرور گفته بود...
که نشانه هایش به امام غایب شیعیان، فرزند #ابےالحسن_عسگری مےماند...
چندین نام دارد... #محمد، #عبدلله و #مھدی...😍
یادت مےآید که گفت فرزند حسن بن علی است؟؟
معجزاتش را به یاد بیاور😃
پدرم مےگفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان؛ آنطور که ما هستیم...
گفتم:
"اما ... ما که شیعه نیستیم😟... پس چرا به داد ما رسید؟"
با شوق از جا پرید و گفت...
"پدرم گفت #او_ولی_خدا بر روی زمین است که به دادِ هر نیازمندی از هر دینی میرسد👌
نمےدانی چه حال و روزی دارم💓
از #شوق و #دلــــتنگی... پر پر مےزنم...
دلم مےخواهد از اینجا بروم
خودم را گم کنم و باز صدایش بزنم
و آن قدر گریه کنم
آن قدر استغاثه کنم تا به کمکم بیاید و آن وقت...
دیگر هرگز یک لحظه از او جدا نخواهم شد...
مثل همان مرد سپید پوش"
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
روز #خلقت در گِل ما #شوق دیدار تو بود
از همان آغاز ، ما را #کمتحمل ساختند
- دلم برا حرمت پر میزنه ...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
آری... ما از این موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم.
ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند.
ما همه ی #افق های_معنوی_انسانیت را در #شهدا تجربه کردیم.
ما #ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد؛
#عشق را هم،
#امید را هم،
#زهد را هم،
#شجاعت را هم،
#کرامت را هم،
#عزت را هم،
#شوق را هم... و همه ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند، ما به چشم دیدیم.👌
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت97 کمیل به
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت98 صورت سبزهاش از عرق برق میزند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده. ما برای حفظ جان مردم اینجاییم؛ مگر نه؟ این را از خودم میپرسم و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین. میدانم شهر آن هم در شب ناامن است؛ اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد. بشیر جلو میآید: آقا خطرناکه. یهو به کمین میخورید! نگاهی به جمع بقیه بچهها میاندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من. نمیشود جوانهای مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیبزمینی بخورم. در جواب بشیر لبخند میزنم. سعد جلو میدود؛ یکی از بچههای سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است. میگوید: سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.) سر تکان میدهم و به مرد اشاره میکنم جلو بنشیند تا راهنماییمان کند به سمت خانهاش. سعد هم روی صندلیهای عقب مینشیند و راه میافتم. نگاهی به کوچه میاندازم. حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کمیل را هم نمیبینم. سوییچ را میچرخانم و ماشین روشن میشود. پایم را که روی پدال گاز فشار میدهم، چیزی ته دلم خالی میشود. شبها در کوچههای خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟ وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛ اما مایی که تا اینجا آمدهایم از قبل خطرش را هم به جان خریدهایم. کمیل همیشه در موقعیتهای خطرناک که قرار میگرفتیم، با بیخیالی میخندید و میگفت: خب دیگه تهش اینه که شهید میشیم، ترس نداره! بعد هم شروع میکرد قصه بافتن از نحوههای مختلف شهادت؛ آن هم به فجیعترین و دردناکترین حالتهای ممکن. میخواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان. سعد ساکت است. مرد هنوز گریه میکند. هربار از او میپرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان میدهد. دعا میکنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم. برای این که اضطراب مرد کمتر شود، میپرسم: شو اسمک؟(اسمت چیه؟) برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند. انقدر اضطراب دارد که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر میکند و میگوید: صامد. چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه میدهم: مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟) این بار گیجتر نگاهم میکند. اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنیاش. هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابتقدم باشد. میخواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره میکند در کوچهای بپیچم. شبها کلا کوچهها خلوت و تاریک است و اینجا خلوتتر و تاریکتر. ناخودآگاه دستم میرود به سمت سلاح کمریام و سرمای فلزش را لمس میکنم. نه آرامتر میشوم و نه نگرانتر. حس بدی دارم؛ از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن میشود. طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه میروم. ماشین روی تکههای سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین میشود. به انتهای کوچه رسیدهایم، بنبست است. و من هنوز حس بدی دارم. حس میکنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد. صامد پیاده میشود و در یکی از خانهها را میزند. گریه میکند؛ نمیدانم این همه نگرانیاش طبیعی ست یا نه. یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همینقدر نگرانند؟🤔 شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد. شاید اگر من هم بیشتر میتوانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه میکردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را. به صامد نگاه میکنم. ردپایی از #شوق در رفتارهایش نیست؛ اما #ترس در تکتک حرکاتش بیداد میکند. دستم را دوباره میگذارم روی سلاح کمریام. از سرمای فلزش بدم میآید. آدم سلاح را با خودش همراه میکند که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش، دل را خالی کند.😐 صامد وارد یکی از خانهها میشود. صدای جیغ میآید؛ جیغ یک زن. صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛ فریاد صامد. نگران میشوم. دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛ اما ناگاه درد وحشتناکی در پس سر و گردنم حس میکنم؛ انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند... دستی از پشت سر، دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد و محکم فشار میدهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شهید حاج قاسم توجه خاصی به ننه سکینه مادر شهید علی شفیعی داشت و به دوستانش خیلی سفارش ننه سکینه ر
💔
وصیتنامه #شهید_علی_شفیعی
خدایا!
شاهد باش به ظاهر در #تنهایی زیستم و تو را بهترین دوستها و عشقها و اعمالها یافتم. پس مرا به سوی خودت فراخوان و بدان که از تمامی مظاهر جاری بردیم تا به تو بپیوندم...
خدایا! من خواهان #شهادت هستم ولی نه به این معنا که از زندگی فرار کنم.
خدایا!
عمریست پیشانی را بر درگاهت بر روی خاک گذاردهام پس در حقم لطفی بفرما؛
خدایا!
این دستها عمری در خانه تو را زده است.
خدایا!
این چشمها بهانه تو را میگیرد و بی اختیار #اشک میریزد،
خدایا!
این خون که در رگهای من میچرخد همهاش به #شوق توست.
خدایا!
این زبان همچون لایههای ترک خورده زلالی باران تو را له له میزند
پس خدایا با من آن کن که مرحمت و لطف وجود توست ای مهربانترین مهربان.
#شهید_علی_شفیعی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"