eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_چهارم📝 ✨ هـــادی تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیل
✨ پیشـــانـــی بنـــد قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت😡 - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه😡👊 خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم! - اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن! بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم😵 این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم😮 اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفید پوست ها چی؟ حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور🙄 ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم😳🤔 هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟🤔 چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟🤔 اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و .. دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ... ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود☹️😨 یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من😳 اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم😀 بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت😫 ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود🙃 حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... . کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... . خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم "چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟" اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ... یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... " این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده... " " صل علی محمد، عطر خمینی آمد ." " ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ..." " خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ... " ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_سوم   روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگا
💔 رمان   وقت سفر رسید.. همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند. فاطمہ و من درتڪاپوے هماهنگے بودیم. حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هر ازگاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے میداد. بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات بہ حرڪت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود. من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم. هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد. ومن بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم وسر تڪون میدادم. چندبار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است وفاطمہ بخاطر مسئولیت بسیج محبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه ومن نباشم. این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد. تا پایان سفر من روسریم جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم. تا جاییڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم.!! او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم. بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے اینڪارها فقط براے جلب توجہه! بہ خرمشهر رسیدیم. هوا خیلے گرم بود. اگرچہ فاطمہ میگفت نسبت بہ سالهاے گذشتہ هوا خنڪ تره.خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود. ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پربود از تختهاے چند طبقہ و پتوهاے ڪهنہ اما تمیز! با تعجب از فاطمہ پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت: -خیلے خوش میگذره.. با تعحب بہ خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم: _حتماا!!!! خیلے خوش میگذره! خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد. ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود و ما را با سربازها اشتباه گرفتہ بودند! اون خانوم گفت _ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم و فردا نوبت دوڪوهہ است. اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم. داشتم خواب میدیدم. خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو باصداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ے خوابم راببینم ولے تلاش براے خوابیدن بیفایده بود و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!! صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم. هرچقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد. فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود. میگفت _اینجاڪہ میاد پراز سرزندگے میشہ! درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم تا رسیدیم بہ دوڪوهہ! آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر، مهربان و دلجو شد. یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمانهاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند. او میگفت و همہ گریہ میڪردند.!!!! دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید. عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید. و من به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم.. چقدر دلم میخواست کنارش بایستم .. آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد.. شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم. شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.😢 نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند.. چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود... حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم. خواب آقام رو دیدم.. بعد از سالها... درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد. نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!! مایوس و ملامت بار. رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد. ازش خجالت کشیدم.😓چون میدونستم از چی ناراحته. با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود.. گریه کردم.. روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجز و لابه گفتم: -آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم. مبادا عاقم کنی.! آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه: -سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم... دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد. یادآوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم!! دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_چهارم خبرنگار و عکاس آمده بود ،نه یکی
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) اهل دیده شدن نبود، روحیه اش این نبود که در هر جا، در هر حال ، کنار هرکس بخواهد خودی نشان بدهد. اما یک گروه بودند که را متفاوت می کردند! خانواده های هرکس نبودند ، همه کس حاج قاسم بودند. پدر را می بوسید، مقابل مادر شهید سرخم می کرد، بر همسران درود می فرستاد و فرزندان ، آغوش گرم حاج قاسم و نگاه مهربان و لبخند های شیرینش را هدیه می گرفتند. تنها آن وقت بود که حاج قاسم می گذاشت آرزوی دل خانواده های شهدا بر آورده شود ؛ یک عکس 📸 یادگاری با سپاه قدس! 🍃خودشیفته ها، مدام از خودشان تصویر می گیرند. خدا شیفته ها ، تنها جایی تصویر را به میدان می آورند که لبخندی الهی بر لب دوستان بنشانند! تصویرهایشان هم مخلصانه است ! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش وقتے سر از روی ڪتاب برداشت ڪ
💔 ✨ نویســـنده:  ڪشیش انگشت اشاره اش را بہ طرف ایرینا گرفت و گفت: تو بہ نڪتــہ ے خوبــے اشاره ڪردے ایرینا. اصلا یادم بہ جرج جرداق و ڪتابش نبود. چقدر خوب مےشد ڪتــاب او را داشتم و مےخواندم. هر ڪتابے درباره ے علــے مے تواند مرا بہ درڪ بہتر این ڪتاب ڪمڪ ڪند. ایرینا صندلےاے را ڪہ ڪنار پنجره بود، برداشت و پہلوے میز گذاشت و روے آن نشست و گفت: "پس خوب است تلفنے بہ او بزنے و بگویے ڪتابش را برایت بفرستد." ڪشیش سرش را تڪان داد گفت: "پیشنہاد خوبے دادے ایرینا. او تنہا ڪسے است ڪہ مے تواند در این مورد ڪمڪم ڪند؛ چون اصلا دوست ندارم در این باره بہ سراغ مسلمانان بروم." ایرینا بہ فنجان چاے اشاره ڪرد و گفت: "فعلا چایت را بخور تا سرد نشود." ڪشیش فنجان چاے را بہ دست گرفت، جرعہ اے از آن نوشید، بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد و گفت: "بهتر است الان زنگے بہ سرگئی بزنم و بگویم شماره تلفن جرج را برایم ایمیل ڪند." سپس جرعہ ے دیگرے از چاے نوشید و گفت: "ایرینا جان! برو گوشے موبایلم را برایم بیاور." ایرینا از جا بلند شد و گفت: "تو باید به فڪر هزینہ هاے تلفن موبایلت هم باشے میخائیل." ڪشیش گفت: "حق با توست، اما ڪار من الان از این حرف هاست. حتے هزار روبل پول تلفن، فداے سر این ڪتابے ڪہ امانت حضرت مسیح است." ایرینا از اتاق خارج شد و با گوشے موبایل برگشت. آن را بہ ڪشیش داد و گفت: "جورے از حضرت حرف مےزنی ڪہ انگار واقعا او را اے! تو آن شب خستـہ بودے و گرفتــار توهــم شدے." ڪشیش در حالے ڪہ شماره ے تلفن سرگئے را جستجو مےڪرد، پاسخ داد: "همیشه همین طور بوده است؛ با این ڪہ مریــم مقدس و حضرت عیســے، بارها بر مردمان خاڪے نازل شده اند، اما هنوز بسیارے گمان مےڪنند آن ها زمین را فرامـوش ڪرده اند، در حالے ڪہ آن ها از غصــہ ے زمین رنـج مےبرند." ایرینا خواست حرفے بزند ڪہ ڪشیش موبایل را روي گوشش گذاشت و با دست بہ ایرینا اشاره ڪرد ڪہ چیزے نگوید. انتظار ڪشیش بہ درازا نڪشید؛ صداے سرگئے از بیـروت واضح تر از همیشہ بہ گـوش رسید. 🌸لینک رمان زیبای 🌸 https://eitaa.com/aah3noghte/19645 این رمان رو از دست ندید☺️ ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_چهارم * أَلا فی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا بدانيد كه با اين كار شما در
💔 * اُمُورُهُ ظاهِرَةٌ وَ أْحكامُهُ زاهِرَةٌ وز اَعْلامُهُ باهِرَةٌ وَ زَواجِرَهُ لائِحَةٌ و أوامِرَهُ واضِحَةٌ در حالی كه معارف قرآن كريم روشن و احكام آن درخشنده، و عَلَم‏‌های آن بلند و غالب، و نواهی آن تبيين شده و اوامر آن واضح است. يعنی معارف و تعاليم قرآن و راهنمايی‏‌هايش آشكار و واضح بود. در قديم مرسوم بوده است كه در بيابانها و بين راهها چيزی بعنوان علامت و نشانه می‏ گذاشتند تا مردم راه را گم نكنند و به اين نشانه‏ ها عَلَمْ می‏گفتند. حضرت می‏فرمايد تعالیم قرآن برتر و غالب از همۀ امور است. کافی است آدمی به قرآن مراجعه کند تا بفهمد مصداق آن شرایط امامت و رهبری کیست؟ پس چه شد که آن روز غدیرخم آمدید به علی(ع) تبریک گفتید امّا پس از رحلت پیامبر(ص) همۀ آن عهدها را فراموش كرديد و به قرآن روشن هم مراجعه نكرديد. اشاره به اينكه با مراجعه به قرآن می‏ توانيد مسئلۀ رهبری را بروشنی و وضوح از نظر خصوصيات و شرايط دريابيد و مصداق آن را تشخيص دهيد، خصوصاً با توجه به آن همه آيات كه در شأن و مقام علی(ع) نازل شده است. * قَدْ خَلَّفْتُمُوه وَراءَ ظُهُورِكُم و قرآن را پشت سر انداختيد. يعنی به جای اينكه قرآن را پيشاپيش و راهبر خود قرار دهيد قرآن را به پشت سر نهاديد. يعنی در مسائل رهبری و امامت كه از اهمّ مسائل بود به قرآن توجّه نكرديد و آن را پشت سر انداختيد. * أَرَغْبَةً عَنْهُ تُريدُونَ أمْ بِغَيْرِهِ تَحْكُمُون؟ آيا از قرآن روگردان شديد يا غير قرآن را ملاك حكم خود قرار داده‏ ايد؟ در برخی نسخه‏ ها هم تَدَبَّرُون آمده يعنی روگردان شديد از اسلام. اينها با شعار حفظ اسلام از فتنه، حقايق قرآن را زير پا گذاشتند. اين است كه مؤمن بايد هميشه زيرك و هشيار باشد و به شعارها دقت كند. * بِئْسَ لِلظّالِمينَ بَدَلاً چه بد است برای ستمكاران آنچه را كه به جای قرآن اختيار كردند. حضرت اشاره دارد به پيامدهای سوء جريان سقيفه، يعنی اولاً اين ظلم بود و ثانياً پيامد و عاقبت خطرناكی در دنيا و آخرت دارد. امّا آنچه زيباست اينكه هر يك از عبارات اين خطبه با مضمون آيه‏ ای از قرآن كريم است يا مفهوم آيه را به كار گرفته است. حضرت در ادامه باز هم آيه‏ ای از قرآن را قرائت می‏كند:
* وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرِ الإسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ
كسی كه غير از اسلام دينی را انتخاب كند هيچ وقت آن دين از او پذيرفته نمی‏شود و در آخرت هم از زيانكاران است. استدلال حضرت(س) چنين است كه شما از احكام قرآن تخلّف كرديد و شرايطی كه در قرآن برای رهبری امامت الهی مطرح شده ناديده گرفتيد و احكام ظاهرۀ قرآن را كنار گذاشتيد پس شما قرآن را کنار گذاشتید؛ وقتی هم كه قرآن كنار رفت ديگر اسلامی هم باقی نمی‏ماند. پس اگر علی(ع) را كنار گذاشتيد در واقع اسلام را كنار گذاشته‏ايد؛ چون اسلام يعنی عمل به آن معيارها و شرايطی كه در قرآن آمده و اگر كسی به حرف قرآن گوش نداد و آن را رها كرد اسلام را هم رها كرده است. * ثُمَّ لَمْ تَلْبَثُوا إِلا أَنْ تَسْكُنَ نَفْرَتُهٰا و شما صبر نكرديد مگر به اندازه‏ای كه اين مركب خلافت ساكت و آرام شود. نَفُور به معنی دور شدن چهارپا و كنايه از چموشی است. انسان وقتی بخواهد سوار مَركب شود، ابتدا مركب كمی رَم می‏كند و از انسان دور می‏شود و انسان هم صبر می‏كند تا مركب رام شود و بعد از او سواری بگيرد. حضرت(س) فتنۀ زمان خلافت را به شتر تشبيه كردند يعنی شما با عجله و بدون اطلاع اهل‏بيت و گروه کثیری از مهاجرین و انصال در سقيفه تشكيل جلسه داديد و خليفه‏ تراشی كرديد. شايد هم منظور حضرت اين است كه اين خلافت هم مثل مركبی كه ابتدا رام كسی نمی‏شود و چموشی دارد، يك چموشی‏ای داشت و آن همان مخالفت هايی بود كه در سقيفه روی داد. يعنی اين مركب به شما تن نمی‏داد امّا صبر نكرديد و بدون معطلی و با عجله و با اينكه برخی از مهاجرين و انصار و اهل‏بیت مخالف بودند شما بر سوار شدن به اين مركب مصمم شديد. ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ رمان آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_بیست_و_چهارم راوی: سردار شهید
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨
رمان انلاین  



 راوی: سردار شهید قاسم سلیمانی
قطعه زمین


محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می کرد.

 آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت، در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است.
بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است.


قضیه را برای من تعریف کرد، گفتم :« خب! برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش، هر چه باشد تو مدارکی داری و می توانی به حق برسی.»


گفت :«نه! نمی توانم این کار را بکنم، او یک نفر جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده است؛ هر چند نباید چنین کاری می کرد و در زمین غصبی می نشست، اما حالا که چنین کرده، دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم. عیبی ندارد! من زمین را بخشیدم و گذشت کردم.»


        اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
    عشق است و داو اول، بر نقد جان توان زد


... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
`