eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خدایـاٰ ما زورمان به این روزگاٰر نمیرسد تقاضاٰی دوپینگـ الهی داریم ... 💕 @aah3noghte💕
سلام رفقا سریال گاندو ساعت ۲۲ از شبکه آی فیلم پخش میشه ساعت ۱۴ تکرارش رو میذاره دوست داشتید ببینید 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶٣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت۶۴ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!» گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.» پرسیدم: «ساعت چند است؟!» گفت: «ده صبح.» نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!» نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود. پرسید: «چیزی خورده ای؟!» گفتم: «نه، نان نداریم.» گفت: «الان می روم می خرم.» گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.» دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند. می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.» گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.» گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.» دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!» نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.» مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۶۴ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۶۵ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.» التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.» سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!» سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.» از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.» گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.» کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.» هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.» انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.» صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.» صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!» صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.» با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶۵ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم:
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۶۶ خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.» چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!» دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!» صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!» خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!» مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.» با تعجب پرسیدم: «کجا؟!» مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.» بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.» گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.» گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.» سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.» گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد. به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اشکی قَلیل دارم و اُمّیدِ مرحمت یُعطِی الکثیرِ ماهِ رجب را شنیده ام ... ‌ ✍روزهای پایانی ماه رجب داره می رسه خدایا! نذار من همین جور بمونم بدون هیچ خوب شدنی خدایا! دمِ عید هر کسی خونه تکونی می کنه حتی اون ضایعاتیا هم دیگه جنسای بُنجل و داغونشونو رد میکنن بره خدایا... نمی خوای منو از شر این جنس بنجل گناه راحت کنی؟ خدایا! من می خوام تو هم بخواه و منو پاکم کن.... ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 هواپیمابر مظلوم....😂 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سید‌حسن‌نصرالله می گوید: هنگامی که حاج قاسم در آخرین دیدار خود به نزد من آمد ، او خواستار اجازه
💔 پاپ ؛ ما سالها برای آرامش عراق دعا کردیم !! پ.ن: دوستان شما سالهاست که عراق و سوریه وافغانستان و یمن و کل منطقه غرب آسیا رو به آتش کشیده اند ممنون که دعا میکنید 🙏 🙏 ولی دست هایی که کمک می کنند از لب هایی که فقط دعا می کنند مقدس ترند ... 💞 @aah3noghte💞
جهان مُرده‌ست بی تو سال ها؛ برگرد، خوب من! که من خود شاهد برگشتن جانِ جهان باشم... 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۲۱) الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاَوَت
✨﷽✨ (۱۲۲) يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُواْ نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ  (۱۲۳)وَاتَّقُواْ يَوْماً لاَّ تَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئاً وَلاَ يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلاَ تَنفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلاَ هُمْ يُنصَرُونَ  اى بنى اسرائيل! نعمت مرا كه به شما ارزانى داشتم و شما را بر جهانيان برترى بخشيدم ياد كنيد. و بترسيد از روزى كه هيچكس چيزى (از عذاب خدا) را از ديگرى دفع نمى كند و هيچگونه عوضى از او قبول نمى گردد و هيچ شفاعتى، او را سود ندهد و (از جانب هيچ كسى) يارى نمى شود. ✅نکته ها: اين آيه، از فرزندان و نسل حضرت يعقوب مى خواهد كه براى معرفت بيشتر خداوند و زنده شدن روح شكرگزارى و دلگرم شدن به نعمت هاى الهى، از آن موهبت ها و نعمت ها ياد كنند. البتّه برترى و فضيلت بنى اسرائيل، نسبت به مردم زمان خودشان بود. زيرا قرآن درباره مسلمانان مى فرمايد: «كنتم خير امّة» [۱]شما بهترين امّت ها هستيد. همچنين ممكن است مراد از برترى، پيروزى حضرت موسى و قوم بنى اسرائيل بر فرعونيان باشد، نه برترى اخلاقى و اعتقادى. [۲]زيرا قرآن بارها از بهانه جويى هاى بى مورد و بى اعتقادى آنها انتقاد مى كند. ----- ۱) آل عمران۱۱۰٫ ۲) جاثيه۱۶٫ 🔊پیام ها: - نعمت و فضيلت بدست خداوند است. «نعمتى، انعمت، فضّلت» - نجات از سلطه ى طاغوت، از بزرگ ترين نعمت هاى الهى است. «نعمتى، فضّلتكم على العالمين» 📚 تفسیر نور .... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ما محــرمان خلـوت انسیم غم مخــور با یـار آشنـا سخن آشنـا بگو...💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‌ ‌محبوبم ؛ امام رضای دلم امان از عشقِ بزرگ شما و دلِ کوچک من ...! ‌ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ؟ 💫 نماز شب بیست و سوم ماه رجب المرجب...(امشب)  🌟حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: 🌴هر کس در شب 23 ماه رجب 2 رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد 1 بار  و سوره ی (والضحی) را 5 بار بخواند خداوند در برابر هر و به تعداد هر مرد و زن یک درجه در به او عطا می کند و نیز ثواب 70 حج و ثواب کسی که در تشییع 1000 جنازه شرکت جسته و نیز ثواب کسی که به عیادت 1000 بیمار رفته و پاداش کسی که حاجت 1000 مسلمان را برآورده نموده است ، به او عطا می کند. 📗 اقبال الاعمال سید ابن طاووس جلد دوم ص 824 ترجمه محمد روحی ✍بهانه می‌طلبد که بی حساب عطا کند... آی رفیق! شتاب کن که در پیش داریم رفقای جان! به رسم رفاقت برای ادمین های کانال هم دعا کنید... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #امام_خامنه_ای: آن روزها #دروازه شهادت داشتیم، ولی حالا #معبری تنگ... هنوز هم برای شهید شدن فرصت
💔 : دست ما با قلم سازگارتر است تا با تفنگ؛ اما آنجا که شیطان و اولیای او با تفنگ بر جهان و جهانیان حاکمیت یافته اند، ما را چاره ای دیگر نیست مگر آنکه تفنگ برداریم، و از حق و عدالت و مظلومین دفاع کنیم. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و استعملنی لما خلقتنی له... نذار هرز بریم... ما رو جایی ببر ک باید باشیم...💔
شهید شو 🌷
💔 تمرین دوم: بابت قدرت ذهن😃❤ اینکه ما میتونیم با افکارمون زندگیمون رو بسازیم👌✌ خیلی شکرگزاری دار
💔سلام خدا جانم❤️ ببخشید بابت غیبتم😔 دیگه تکرار نمیشه🙈 خدای خوبم،ممنونم تشکر میکنم ازت بابت این ذهن قشنگی که بهم دادی... من یکی از بهترین ذهن‌ها رو دارم. من یه ذهن تا حدودی حرف گوش کن دارم😜 ذهن من اونقدر قشنگه که همیشه جاهای خوب میره. خیلی کم پیش میاد جایی که دوست ندارم بره.👍 ذهن من بچه مثبته😁 سراغ ذهن‌های منفی و شلوغ و درهم برهم نمیره😉 همش جاهای خوشگل موشکل میره😇 عزیزم آخه من چطور تشکر کنم؟ مگه میشه.. مگه داریم...😊 ذهن اینقدر قشنگ اینقدر عزیز اینقدر خوشبو انگار بهش ادکلن زدی😝 آخه همش داره توی فردوس سیر میکنه بهش میگم؛منو چه به این جاها میگه ؛تو بیا کاریت نباشه میگم من بلد نیستم،میگه:من یادت میدم🥰 ذهن من حتی وقتی کسی اذیتم میکنه هییییییچ وقت عصبانی نمیشه.اصلا حتی اگه خودمم بخوام نمیتونم ذهن من همیشه با دیگران آشتیه😚 حتی وقتی اونا با من قهرن مثلا دوستم باهام قهره پاک کنشو بهم نمیده اما من پاک کنشو برمیدارم چون من که قهر نیستم اون قهره😜 ذهن من اونقدددددر قددددرتمنده که اگه بندازیش توی بدترین جا،یا اطرافم پر باشه از انرژیهای منفی،ذهن من همش سرسبزی میبینه و زیبایی و نسیم خوش بهشت،☺️ من با این ذهن قدرتمندم میتونم انرژیهای منفی دیگران رو تبدیل به انرژی مثبت کنم مگر اینکه خودشون نخوان👍 من مُبَدِّلَم👌 انرژی رو از شکلی به شکل دیگه تبدیل میکنم و این فقط به خاطر قدرت ذهنمه. خدایا تو شاهدی که هیچوقت هیچ کسی نمیتونه منو اذیت کنه. اصلا وقتی کسی میخواد ذهن منو اذیت کنه اون بیشتر میخنده‌. آخه اینا غذای ذهن من هستند😋 اذیتهای اطرافیان نباشه که ذهن قدرتمند من بیکار میشه. چون من تو رو دارم. سرتو‌ به درد نیارم عزیزم.میدونی که اگه به من رو بدی من خیلی حرف میزنم😜😁🙈 خلاصه که خییییییییییییییلی دوستون دارم❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امشب براتون یه تمرین اوردم که فوق العاده ست؛ اون هم شکرگزاری بابت نفس😍 بابت همین نفسی که راحت دم و باز دم میشه؛ بهش فکر کنید و عمیق خدا رو شکر کنید🤲❤ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 مَدحِ عَلیَّ‌ وَ آلِ عَلیَّ‌ بَر زَبَانِ مَاستْ گُویَا بَرایِ هَمِینْ زَبَان دَر دَهَانِ مَاست
💔 به برگه‌ے شجره نامه ام نوشته شده "حـلال زاده غُـلامی" ز دودمانِ نـجف... اَللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ‌عَلِيِّ‌بْنِ‌أَبِي‌طَالِبٍ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پروردگارا من سخت نیازمندم.... ... 💞 @aah3noghte💞