eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ‼️ چالش ده ساگی مسیح علینژاد😏 از حمایت خاتمی تا ربع پهلوی... #زمان، همه چیز را مشخصـ کرد....
💔 💔 عکس تغییر ده ساله.... کی فکرشو میکرد جواد تو این ده سال اینقدر سریع پله های قُـرب رو بالا بره... شهادت از جواد دور نبود اما به این زودی.... باورمون نمےشد... آهای همسنـگر! تو الان کجایی؟ ده سال پیش کجا بودی؟ ده سال دیگه کجایی؟ ... 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۱ اخلاص عجیبی داشت😊 خوش بیان بود و بسیار پر محبت😍.. فهم
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۲ بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد کردم و او به سوالاتم جواب مےداد، بعد هم پایم را به هیئت باز کرد . و بدترین اتفاق برایم، احمد بود😭... دوکوهه خیلی رفتار هوشنگ را زیر نظر داشتم . همیشه حتی در آن گرمای تابستان سربند را از سرش جدا نمےکرد . مےگفت: "نمےدانید چقدر از ذکر و که روی این پارچه نقش بسته، آرامش مےگیرم"!!!😍 همیشه با وضو بود. مےگفتیم: " الان که وقت نماز نیست، وضو مےگیری"!!!😉 مےگفت: "مگر امام خمینی نفرمود”عالم محضر خداست“، اگر اینجا محضر خداست پس باید با ادب و با وضو در این محضر باشیم"...😇 ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت . او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید . 🤗 یک روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان حمزه از لشکر حضرت رسول(ص) صحبت کند ... وقتی در مقابل بچه ها قرار گرفت یک دفعه زد زیر گریه و گفت: «من کی هستم که بخوام برای شما انسان های وارسته حرف بزنم؟! من روز اول گفتم که در آبادان بودم حالا از خدا و شما مےخواهم مرا عفو کنید من قبل از این اصلا جبهه را ندیده بودم». همین طور مےگفت و اشک مےریخت .😭😭 روز بعد حین نماز در حسینیه حاج همت، بےهوش شد و افتاد!!! وقتی به هوش آمد رفتم سراغش، حرف نمےزد اما وقتی اصرار مرا دید گفت: "همان حالتی که در حرم امام رضا ع ایجاد شد دوباره برایم پیدا شد و از حال رفتم"...😊 عملیات ۸، اولین و آخرین عملیات بود... او رفت و اولین شهید لقب گرفت... 📚...تاشهادت 💕 @aah3noghte💕 📛
💔 در اثر تیراندازی به خودروی ناجا در بندر امام خمینی با اسلحه کلاشینکف ۲ نفر مامور کادر و وظیفه به شهادت رسیدند... شهادت ۲ نفر از عوامل گشت کلانتری ۱۳ بندر امام خمینی #شهیدستوان_یکم_الله_نظر_صفری #سربازوظیفه_شهیدمحمدرضارفیعی‌نسب در باغِ شهادت باز، باز است... #آھ... 💕 @Aah3noghte💕
💔 هیچگاه این حضرت آسیدعلی آقا را تنها نگذارید.... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: قدری تامل کن!.. برای انقلاب چه کاری کردی؟... آیت الله احمدی میانجی میگفت ”این ا
💔 شهدا وسط عملیات، رو تمرین کردند و ما الان معبریم در یک پیچ مهـــم تاریخی ! هر کس از (س) طلب کمک کنه؛ خانــــم دستش رو خواهد گرفت ! وسط این همه و شبهه و حرف و حدیث نباید کُپـی کنیم درست کنید ؛ سیل و طوفانے که اومده همه رو میبره ! مگر اینکه به کسی نظر کنه. وسط معبر کم نیاورند و اقتدا به کردند ! راست گفتند به دوستت داریم❤️ و عمل کردند به حرفشون نکنه ما کم بیاریم تو ! حرف و سر و صدا نمیخرن ! میخـــــــــرن ! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلشڪستھ... مادر است دیگـر... سوسوی نگاهش را گذاشته آمدنت را ببیند.. حتی بعد از ۳۵سال... #مادران_انتظار #شهیدعباس_معظمی_گودرزی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 همرزمان شهید مدافع حرم، محمودرضا بیضایی تعریف کردند: برای شناسایی منطقه‌ای در حلب سوریه به پشت‌بام مسجد تخریب‌شده‌ای رفته بودند. گنبد سبزرنگ مسجد جابه‌جا ریخته و آسیب‌دیده بود اما پرچم قرمزرنگی هنوز بر بالای آن دیده می‌شد. باد پرچم را به دور میله‌اش چرخانده بود و نوشته روی آن دیده نمی‌شد. محمودرضا بی‌خیال از این‌که توسط تکفیری‌ها که در نزدیکی آن‌ها بودند دیده شود با شوقی عجیب به بالای گنبد می‌رود و باله پرچم را در باد رها می‌کند. روی پرچم سرخ‌رنگ نوشته یا اباالفضل العباس. همرزم محمودرضا همین‌طور که دارد از او فیلم می‌گیرد به او می‌گوید: ان شاءالله بری کربلا. به سه ساعت نکشید که محمودرضا به آرزویش رسید. در یک کانال چند ترکش به پهلوی چپش اصابت کرد و به شهادت رسید. بالای سرش که رسیده بودند نفس‌های آخرش بود. غلتیده به خون آرام بود و ذکر نامعلومی می‌گفت... #شهیدمحمودرضابیضائی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ... دلش لک مے زد که نام بی بی را زنده کند در کنار ۱۰۰ نفر افغانی که جمع شدند برای دفاع از حرم عمه سادات نام را انتخاب کردند نامی که حالا لرزه بر پیکر دواعش می اندازد... البته محرم ها سیدابراهیم ها و ... در فاطمیون شدنِ فاطمیون، بی تاثیر نبود... (محرم) (سیدابراهیم) ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_هفتم ✨خشــونــــت دبیـــرستــــانــی با گفتن این جمله صورت او
✨نبـــرد بـــرای زنـــدگـــــی سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم😁 ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...😍 کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... . - دستت چطوره؟... خندید ... "از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟"🤔 ... . سرم رو انداختم پایین ... "اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلف کردید ... برگردید"😔 ... . - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ☺️... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... "فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی"😉... و رفت .. چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... "ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن"💪 ... بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...😫😩 هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... "اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟" وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ...💪 وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن🙂... کدوم بی طرف بودن😶 ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن☺️... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن😒 ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... . ... 💕 @Aah3noghte💕