شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت262 میگویم: -
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت263 محسن عکس ناعمه را که دید، جا خورد. نمیشناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و میخواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را. در تمام عمرم، هیچوقت به اندازه الان احساس تنهایی و آچمز بودن نداشتهام. اگر تیم عملیاتی را دستگیر نکنم، میافتند به جان مردم، اگر دستگیرشان کنم هم دیگر دستم به ناعمه نمیرسد؛ از سویی همان نفوذی سریع یا آزادشان میکند یا حذف. کمیل روبهرویم نشسته و میگوید: - خب یه موقعی دستگیرش کن که ناعمه توی تورت باشه. فقط قبل از این که شلوغ بشه باید ناعمه رو گیر بیاری. ذهنم کمی بازتر میشود. باید قبل از تاریک شدن هوا ناعمه را پیدا کنم. میپرسم: - چطور؟ - اون رو خدا جور میکنه برات. سرم را تکیه میدهم به کف دستانم. نبض میزند. قلبم به رسم این روزهای اخیر، ناگاه پر میشود از یک درد عجیب و کوتاه؛ مثل یک ستاره دنبالهدار. دردی که نه از فشار عصبی ست و نه آلودگی هوا؛ شوق است. نمیدانم شوق به چه. انگار قلبم منتظر یک اتفاق است؛ اتفاقی که خودم از آن خبر ندارم. به قول #حاج_قاسم، یقیناً کله خیر. دوباره به تصویر آقا زیر شیشه میز نگاه میکنم. انعکاس چهره خودم را میبینم که افتاده پسزمینه عکس آقا. موبایلم زنگ میخورد. امید است که مثل چند روز اخیر، زنگ زده تا بگوید: - آقا، این چند روز هم کسی با این مشخصات که گفتید از مرز زمینی وارد کشور نشده. همین است که حدس میزدم. میگوید و قطع میکند. احتمالات مختلف در ذهنم ردیف میشوند: ناعمه چهرهاش را تغییر داده، از مرز زمینی وارد نشده، غیرقانونی وارد شده، نشتی از محسن است و ناعمه فهمیده دنبالش هستیم... اگر نشتی از محسن باشد...😏 - ناعمه رو از دست نمیدی. چون آخرش نمیفهمه تو از کجا فهمیدی داره میاد ایران. حرف کمیل منطقی ست. وقتی میگوید از دستش نمیدهی، دلم قرص میشود. دوباره موبایلم روی میز میلرزد و این بار، مسعود است که میپرسد: - عباس اینا رو چکار کنیم؟ دارن خطرناک میشن. با انگشت شصت و سبابه، شقیقههایم را ماساژ میدهم و میگویم: - خودت از بین بچههایی که بهشون اعتماد داری یه تیم بچین. وقتی گفتم دستگیرشون کن. مسعود چند لحظه سکوت میکند و صدای فکر کردنش را میشنوم. ادامه میدهم: - از بچههای کاملا مورد اعتمادی استفاده کن که ترجیحا مرخصی باشن. - خودت چی؟ تنها موندی. این بار نوبت سکوت من است و بعد، جمله قاطعانهام: - تنها نیستم. شما فقط کاری رو بکن که گفتم. - عباس یه چیزی هست که باید بگم بهت. - بگو. - پشت تلفن نمیشه. باید ببینمت. - درباره چیه؟ پرونده؟ - درباره خودته. - خب پس بذارش برای بعد. فعلا حواست به سوژهها باشه. هیچی مهمتر از کاری که الان داریم نیست. قبل از این که مسعود اعتراض کند، با خداحافظی کوتاهی قطع میکنم و برای محسن پیام میدهم که یک ساعت مرخصی برایم رد کند. فردا روز ملاقات سلماست و میخواهم دست پر بروم دیدنش.😍 از اتاق بیرون میآیم و بچههای بسیج همه برمیگردند به سمت من و طوری نگاهم میکنند که یعنی: ما همه سرباز توایم و سرمان درد میکند برای کارهای باحال و هیجانی. مصطفی و علی را با هم میفرستم که بروند. به سیدحسین سفارش میکنم فعلا بماند و حسن را با خودم همراه میکنم. سوار ماشینی میشویم که از اداره گرفتهام و به حسن میگویم: - ببین اسباببازیفروشی اگه دیدی بگو وایسم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 شیطونـه کنارِ گوشت زمزمه میکنه: تا جوونی از زندگیـت لذت ببر! هر جور که میشه خوش بگذرون اما تو ح
💔
گفتمش
دل بردی از ما
جانِ من! مقصد کجاست؟
گفت
عاشق را نشاید پرس و جو
با ما بیا..💚
#شهید_جواد_محمدی
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 صلح یعنی کربلا زیر سکوتش جاری است رود اگر رود است در شنزار دستش بسته نیست صلح یعنی رهبر بی یار،
💔
من عاشقانھ های
خودم را دوشنبه ها
با #يا_حسن بھ
#فاطمھ تقدیم می کنم🕊
#صلیاللهعلیکیامعزالمؤمنین✋💚
"اَلسَّلامُعَلَيْكَياحَسَنَبْنَعَلِیوَرَحْمَةُ اللّهِوَبَرَكاتُهُ"
#اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
اسيرشماشدنخوباست
اسيرشهداشدنرامیگویم
خوبیاشبہايناستکهاز
اسارتدنياآزادميشوی!🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
﴿وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ﴾
رها از حرف مردم!
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
شیعیان فراتر از مرزها هستن
قدرت بسیج بالایی دارن
هرچیزی که احساسات مذهبیشون رو بیدار کنه
به راحتی میتونه اونا رو دور هم جمع کنه
کار واسه صهیونیست خیلی سخت شده
#سلام_فرمانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
📽 #ببینید | روایتی از اختراعات شگفتآور در وسط یک جنگ!
♨️ استادی که رفاه را رها کرد!
❗️ابتکاراتی که شهید چمران به جا گذاشت!
♨️ اختراعات دانشمند نابغه، در دورانی که ایران سیم خاردار هم نداشت!
___________
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ۳۱خردادماه، سالروز شهادت #شهید_چمران
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
انگلیس، رتبه اول دنیا در آرتروز زانو | اندونزی، بزرگترین کشور اسلامی، رتبه آخر دنیا در آرتروز زانو
اظهارات یک پزشک در برنامه «طبیب» که گفته بود یکی از عوامل زانودرد در ایران «نماز» است، با واکنش گسترده کاربران فضای مجازی مواجه شد.
پاسخ حجت الاسلام #راجی را ببینید
تصاویر باز شوند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت263 محسن عکس ن
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت264 سوار ماشینی میشویم که از اداره گرفتهام و به حسن میگویم: - ببین اسباببازیفروشی اگه دیدی بگو وایسم. حتما حسن دارد فکر میکند این بود کارِ هیجانانگیر و خفن ما برای برقراری امنیت؟😏 نمیگوید این را؛ به جایش چند دقیقه بعد میگوید: - یکی دیدم انگار... دوبل پارک میکنم و از ماشین پیاده میشوم. نگاه متعجب حسن را حس میکنم که دنبالم کشیده میشود. وقت زیادی ندارم و مقابل انبوهی اسباببازی قرار گرفتهام. کاش سلما را میآوردم خودش انتخاب میکرد. یک نگاه سریع و گذرا میاندازم روی قفسهها. زمان ما انقدر اسباببازیها متنوع نبودند! بچههای الان چیزهایی دارند که من وقتی کوچک بودم، حتی در شیرینترین رویاهایم هم نمیدیدمشان. میان عروسکهای جور واجور، یکی را انتخاب میکنم. یک عروسک پنبهای نرم، مثل همان گربه که روی در اتاق دختر مسعود دیدم. راستش عقلم به بیشتر از عروسک قد نمیدهد؛ یعنی وقت ندارم ببینم بقیه چه هستند و به درد سلما میخورند یا نه. اشاره میکنم به عروسک بچهگربه که از قفسه بالایی برایم دست تکان میدهد. فروشنده رد اشاره دستم را میگیرد و به گربه میرسد. میگوید: - اون کیتی صورتیه رو میخواین دیگه؟ تازه دوزاریام میافتد که اسمش کیتی ست و باید یک شخصیت کارتونی باشد. مثل خنگها سر تکان میدهم و فروشنده، عروسک را پایین میآورد برایم. بیتوجه به این که قیمتش چقدر است، کارت میکشم و از مغازه بیرون میآیم. کمیل میگوید: - قشنگه. شبها میتونه بغلش کنه و بخوابه. راست میگوید. نرم است و لطیف. آن را در دستان کوچک سلما تصور میکنم. عروسک را میزنم زیر بغلم و به سمت ماشین هروله میکنم. نگاه حسن حتما حالا روی عروسک کیتی زوم شده و به این فکر میکند که من چقدر مشنگم. مینشینم داخل ماشین و عروسک را میگذارم روی صندلی عقب. حسن دیگر طاقت نمیآورد و میپرسد: - اینو برای کی خریدی عباس؟ حوصله ندارم توضیح بدهم برای یک دختر سوری-لبنانی که پدر و مادرش داعشی بودهاند و پدرش مادرش را جلوی چشمش سر بریده و دچار شوک روانی شدید شده و حالا از دل خاک و خون سوریه، آمده ایران تا کمی آرام بگیرد و به طرز عجیبی، به من گفته بابا. وقتی اینها از ذهنم میگذرد، ناخودآگاه از دهانم میپرد که: - دخترم. خودم هم از چیزی که گفتم جا میخورم. انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست... - من فکر میکردم مجردی... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 گفتمش دل بردی از ما جانِ من! مقصد کجاست؟ گفت عاشق را نشاید پرس و جو با ما بیا..💚 #شهید_جواد
💔
یک شب فاطمه را نشاند و قصه دختر سه سالهای را برایش گفت که دشمن اذیتش کرد و آن دختر خیلی خیلی گریه کرد. برایش گفت حالا او باید برود با دشمن های آن دختر سه ساله بجنگد.
راوی: همسر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌱ای جان جهان، عیان تو را باید دید با دیده خون فشان تو را باید دید... 🌱در مسجد سهله از فرج با
💔
سـلام اۍ دلیݪ قرار دل بـے قرارم!◠◠
حُبُّ المـہـدی هُویَّتُنا...
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجبِحَقّحضرتزینب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
﴿ وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ ﴾
خدا اینطوری صبح بهخیر میگه..
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یكۍ از كارهايي #هر روز صبحــــــ به انجام آن مبادرت ميكرد،
خواندن #زيارت_عاشورا بود
و استمرار همين #زيارت_عاشوراها بهانه ۍ شهادتشــــــــ شد.
#شهید_مهدی_مدنی
#حزب_الله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#30خرداد1373
ساعت 14:26بود که صدای انفجار مهیبی صحن و سرای امام رئوف را لرزاند
#روز_عاشورا بود و عاشورایی دیگر بپا شد
نباید فکر کنیم اونایی که یه روزی مردم بی گناه رو توی شهرشون به رگبار میبستن
یه روزی #عملیات_مرصاد راه انداختن
یه روزی #شهید_علی_صیادشیرازی رو در خونه ش ترور کردند
یه روزم تو حرم #امام_رضا علیه السلام بمب منفجر کردند
حالا آروم و نایس بشینن تو کمپ آلبانی و همراه ما باشند
منافقین طبق آیه قرآن ، بدتر از کفار هستن
چون همیشه از پشت، خنجر میزنند
#ماجرای_نیمروز
#رد_خون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بیسر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
💔
#شهید_رضا_رضائیان
#اولین_پاسداری_که_سربریده_شد🥀
#شهیدی_که_زیارتش_ثواب_زیارت_امام_حسین(ع) رو دارد✨
پست ریپلای شده، ماجرای شهادت #شهید_بیسر_دفاع_مقدس را بخوانید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت264 سوار ماشینی
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت265 انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست... - من فکر میکردم مجردی🤨... نمیخواهم سوالهایش من را به جایی برساند که دوباره #شهادت_مطهره را مرور کنم. الان اگر بگویم همسرم شهید شده، میپرسد چرا. بعدش میخواهد بداند همسرم چکاره بوده. بعد برایم دل میسوزاند و بعد... بیخیال. با یک نگاهِ تند و قاطع، جلوی همه این وقایع را میگیرم و میفهمد نباید سوال کند.😒 خودمان را میرسانیم مقابل دانشگاه تهران؛ جایی که قرار تجمع بوده. جو ملتهب است از الان. دانشجوها گُله به گُله دور هم جمع شدهاند و در دست بعضی، پلاکاردهای دستنویس را میشود دید. نماز ظهر و عصر را در مسجدی همان نزدیکی میخوانیم؛ به نوبت. از سجده شکر بعد از نماز که سر برمیدارم، دوباره گوشی احسان را چک میکنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه...؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه میفرستاد. یک سیمکارت است با شمارهای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته: - امروز میرم دانشگاه. میبینمت؟ ناعمه جواب داده: - آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه. همهاش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحالکننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بیسیم میزنم به جواد: - جواد جان! احسان کجاست؟ - همین الان از خونهشون اومد بیرون. دنبالشم. - هرجا توقف کرد بهم بگو. دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمیدانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک #خبر_خاص... یک #خبر_خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمیگردم داخل ماشین. هرچه از ظهر میگذرد، هوا سردتر میشود. حسن دارد میلرزد از سرما. آفتاب بیرمق دیماه هم کاری از دستش برنمیآید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم میشویم. بخاری را روشن میکنم. حسن باز هم میلرزد و پوست صورتش دانهدانه شده. فکر کنم بچه سرماییای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. میگویم: - سردته؟ سریع سرش را تکان میدهد؛ حتما میترسد فکر کنم به درد ماموریت نمیخورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمیآورم و میدهم به حسن: - بیا، الان سرما میخوری. میافتد روی دنده تعارف: - نه عباس! خوبم! نمیخواد! - داری میلرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمیتونی خوب تمرکز کنی. به زور کت را روی شانههایش مینشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را میپوشد. نگاهی به ساعت موبایلم میکنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک میشود و جو ملتهبتر. حالا همه دانشجوهایی که گروهگروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شدهاند و شعارهای اقتصادی میدهند. دوباره احسان را چک میکنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده. -آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران. صدای جواد است که از بیسیم میشنومش. برای این که بتوانم راحتتر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده میشوم: - خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو. - چشم. صدای معدهام درآمده از گرسنگی و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است که راهم را کج میکنم به سمت سوپرمارکت آن سوی خیابان و با شیرکاکائو و کیک، برمیگردم داخل ماشین. چهره حسن از دیدن خوراکیها میشکفد. عذاب وجدان دوباره در وجودم فریاد میکشد که جوان مردم را آوردهای وسط معرکه، آن هم گرسنه و تشنه؟! صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمعاند نگاه میکنم؛ دانشجو بینشان هست؛ اما چهره خیلیهاشان به دانشجو نمیخورد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
توییت استاد #رائفی_پور
ناملایمات، کنایهها، سرزنشها، توهینها و تهمتها و حسادتها… شما را نرنجاند و از مسیر حق دور نسازد.
انسانهای پست و حقیر همیشه به قطار در حال حرکت سنگ میزنند!
خرمقدسها و بیدینها دو لبه یک قیچی هستند.
#شهید_مصطفی_چمران
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 یک شب فاطمه را نشاند و قصه دختر سه سالهای را برایش گفت که دشمن اذیتش کرد و آن دختر خیلی خیلی گر
💔
این را از #جواد یاد گرفته بودم که #اسلام، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسداری از اسلام باید بروم.
راوی: برادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞