💔
از سال ۶۵ که چند بار شیمیایی شد،
تا زمان شهادت،
با عوارضش دست و پنجه نرم مےکرد
اما یک بار نشد کسی او را ناراحت ببیند.
حاجی به معنای تمام کلمه، مومنی بود که صورتش، بدون لبخند دیده نشد...
حالا ولی نفس های آخر را مےکشید.
نفس که نه...
صدای خس خس، فضا را پر کرده بود
روی تخت بیمارستان، بی حس افتاده بود.
سرش رو به بالا، دهانش باز و با نفس های بلند و خش دار، منتظر پرواز روحش بود....🕊
روحی که حالا آنقدر بزرگ شده بود که دیگر توی تن جا نمی شد
دیگر برای جسم، شده بود یک مزاحم!..
صبح جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۸۱ روح این جانباز صبور، دیگر نتوانست قفس تن را تحمل کند و به سوی معبود پر کشید...
#جانباز
#شهید_حاج_رضا_کریمی
#شیمیایی
#گاز_خردل
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذری_کوتاه_بر_زندگی_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت شانزدهم درون خودش کلنجاری داشت اما برای ک
💔
#گذرے_کوتاه_از_زندگے_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت هفدهم
قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت: حرف مهمی دارم باهات...
گفتم: خب بگو.😊
گفت: اینجوری نمیشه هرموقع کامل فراغت داشتی با هم حرف می زنیم.
اصرار کردم بگه.
گفت: می تونی بیای خانه ما؟
گفتم: من فردا باید تبریز باشم ، کار دارم، تلفنی بگو.
گفت: من دوباره عازمم ، یک سری حرف ها باید بهت بگم.☺️
داشتم نگران می شدم. گفتم: مثلا چی می خوای بگی؟
رفتم خانه اش . همه چیز عادی بود . بازی دخترش ، بساط چای ، حدود 2 ساعت با هم حرف زدیم ولی هیچ اشاره ای نمی کرد به موضوع اصلی اش .
بالاخره گفتم: بگو...
گفت: اگر من شهید شدم می ترسم پدرم نتونه تحمل کنه، خیلی مواظبش باش😉
بعد پرسید به نظرت تهران دفن شم بهتره یا تبریز؟
نمی خواستم فکر کنم به اینکه محمود رضا هم بره.
خیلی جدی داشت از رفتن حرف می زد.😔
حرف را عوض کردم و گفتم: پاشو برو ماموریت مثل همیشه و بیا...
اما خودم هم خوب فهمیدم که محمود رضا داشت وصیت های قبل شهادتش را برای من می گفت😔
#ادامه_دارد...
#اختصاصے_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| رهبرانقلاب: صياد شايسته شهادت بود؛ حيف بود صياد بميرد
🏴 سالگرد شهادت امير سپهبد صياد شيرازی
💻 @Khamenei_ir
💔
#دلشڪستھ_ادمین
شوخی که نیست...
اهلش نباشی،
ذره ای درد به تو نخواهند چشاند
تصورش هم سخت است
اینکه در بستر باشی
۱۸ سال...
نه؛ درست بخوان!
هجـده سـاااال
#جانبازشهیدمحمدتقی هجده سال تمام
روی تخت بود
حرکتی نداشت
نمےتوانست صحبت کند
نمےدانستی این دانه های درشت عرق که بر پیشانےاش از درد و رنج شیمیایی هاست یا چیز دیگری...
نمےدانستی چطور مےتوانی هنگـام دردهایش به او کمک کنی...😔
محمدتقی تنها چشمانی داشت که از دریچه آنها
نه تنها به دنیا نگاه مےکرد
که نظاره کننده بھشت بود
او ایستاده در آستانه بهشت،
منتظر بود...
مےخواست برود
اما شاید منتظر دیدن آقایش بود
تا به او هم لبیک بگوید و پر کشد...
"محمدتقی!
مےشنوی آقاجون؟
مےشنوی عزیز؟
در آستانهء بھشت
بیـن دنیا و بھشـت...
خوشا به حالت...
خوشا به حالت...
خوشا به حالت...."
این جملات را مقتدایش دَم گوش او زمزمه کرده بود
و محمدتقی، با نفس های عمیق مےشنید...
محمدتقی شهید شد
و سندی دیگر بر شرمندگے ما از شھدا اضافه شد...
#نسئل_الله_منازل_الشھدا
#شھدا_شرمنده_ایمـ
#جانبازشهید
#شهیدمحمدتقی_طاهرزاده
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین شوخی که نیست... اهلش نباشی، ذره ای درد به تو نخواهند چشاند تصورش هم سخت است ای
|چقد امروز #دلشڪستھ داشتم برای گفتن:-|
حرفهای نگفته ام اما بسیارترن...
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 48 تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود. گوشی رو که برداشت،زدم زیر گ
🔹 #او_را ... 49
سه روز تا عید مونده بود...
هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم،
اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون...
اونم چه شامی...
دستپخت آشپز رستورانی که هر شب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود...👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!!😒
کتابخونم خاک گرفته بود...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم،
پر بود از عکسای خودم و مرجان،
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف...
مرجان...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم، دوستم داره? یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس...
آسمون سیاه بود...
مثل روزگار من...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست...‼️
اصلا کی گفته آسمون قشنگه⁉️😒
نمیدونم...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن؟؟
اصلا ما از کجا اومدیم...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم...😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود،
در حالیکه چشماش از خستگی ،خمار شده بود ،گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم،
اما حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم!
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود!
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و باباهم مشترک بود!!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلا سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ،هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه،
یه خونه ی ۳۰۰متری دوبلکس،
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون!
اینا چه خوشبختن!!!
هه...
چقدر این زندگی مسخرست!!😏
-ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون!
-اومدم مامان...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره...
مهم نبود😒
دیگه هیچی مهم نبود...!
باز هم مامان...
-ترنم!من و پدرت نظرمون عوض شد!
-راجع به...!!؟؟
-ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت!
-چی؟؟😠😳
من که گفتم نمیام!!!😳
-بله ولی اینجوری بهتره!
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت!
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا...
اه😣
-من نمیام!
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید😏
-میای،دیگه هم حرف نباشه!😒
-حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید...
اه....😠
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم....
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@Romanearamesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
👈 ۲۱ فرودین ۱۳۶۲؛ خوزستان:
عملیات والفجر ۱
👈۲۱ فرودین ۱۳۹۸؛ خوزستان:
محافظت از سیلبندها
#دلشڪستھ_ادمین
مےبینی؟
#جہاد ادامه دارد
فقط شکل آن عوض شده
افسوس نخور اگر در شامات و عراق نیستی
باب جهاد، که بسته نمےشود
اینروزها
#جهاد_اقتصادی
و کمک به #هموطنان
کم از شهادت ندارد
#نسئل_الله_منازل_الشھدا
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
YEKNET.IR -karimi-veladat-emam-sajad-94-03.mp3
2.99M
💔
#میلاد_امام_سجاد (ع)
💐ببین داره میباره
💐نقل عشق روی هر سجاده
🎤 #محمودکریمی
👏 #سرود
#میلاد_امامسجاد_مبارڪ🎊🎉
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_از_زندگے_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت هفدهم قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت:
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضایی
قسمت هجدهم
بعد از شهادتش 2بار عمیقا احساس حقارت کردم😔
بار اول وقتی بود که سر جنازه اش رفتم و تو لباس رزم که سر تا پا خون بود دیدمش❣
و بار دوم وقتی که تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم بالا می رفت.
فکرش هم نمی کردم برادری که سه سال از من کوچکتر بود یک روزی اینقدر در برابرش احساس حقارت کنم.💔
دو ماه پیش در تششیع جنازه شهید محمد حسین مرادی وقتی در ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم ، گفت:
"شهادت شهید مرادی خیلی ها را خجالت زده کرد"
نپرسیدم چرا این حرف را زد و منظورش چه بود ولی خودش حقیقتا من را خجالت زده کرد...
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 49 سه روز تا عید مونده بود... هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم، اما نمیتونستم
🔹 #او_را ... 50
طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم!
خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم...!!
هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود...
رفتم تو حموم
شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه!!🚿
خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد...
تنها دلخوشیم همین بود!
دلم بدجوری گرفته بود...
یه ارایش ملایم کردم و
لباسامو پوشیدم،
میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالا آرایشگاهه!
پس باید تنهایی میرفتم بیرون...
دلم هوای بامو کرده بود!
ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه
پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون...
اما دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد....
عرشیا😰
این چرا دست از سر من برنمیداشت😖
با دست اشاره کرد که پیاده شو!!
دست و پام یخ زده بود!😰
دوباره اشاره کرد، اما این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم...!
با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم...😣
نمیتونستم ترسمو قایم کنم،
میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم!
اومد جلو و بازومو گرفت
-به به...
ترنم خانوم!
مشتاق دیدار😉
-چی میگی؟؟
چی میخوای؟؟
-عوض خوش آمد گوییته😕
-عرشیا من عجله دارم!
-باشه عزیزم
زیاد وقتتو نمیگیرم😉
دیروز خیلی منتظرت بودم
نیومدی!؟
-نکنه انتظار داشتی بیام؟؟😡
-اره خب😊
اخه میدونی...
حیفه!
بابات خیلی فرد محترمیه!
حیفه با آبروش بازی بشه!
به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم.
صدام در نمیومد
عرشیا بازومو بیشتر فشار داد...
قیافمو از شدت درد جمع کردم!
-نکن دستم شکست😣
-آخی...عزیزم...😚
دردت اومد؟
-عرشیا کارتو بگو! باید برم
-خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم!
خیلی کار بدی کردی....!
-من؟؟
من چیکار به تو داشتم؟؟
تو اصرار کردی باهم باشیم
من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!!
-مگه من بازیچه ی توام😡
غلط کردی امتحانی!!!😡
مگه برات کم گذاشتم؟؟
مگه من چم بود؟؟؟😡
-تو دیوونه ای عرشیا!!
دیوونه ای!!
کارات دست خودت نیست😠
منم ازت میترسم!
کنارت ارامش ندارم!
نمیخوام باهات باشم...
دستشو برد تو جیبش...
با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد...
نفسم به شماره افتاده بود...!
-نمیخوای؟؟
به جهنم...
نخواه...!
ولی با من نباشی،
با هیچچچچکس دیگه هم حق نداری باشی😡
یه لحظه هیچی نفهمیدم...
با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین....!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@Romanearamesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#ارباب_جان
براےِ مَنـ که بهشتم
فقط گــدایـے توستــ😭
بهشت را
چہ شباهت بہ
یــک شــب حــرمــت!♥️
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم
#مےمیرم...
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
❁﷽❁
💔
در این طوفان
که ماهی هم به دریا دل نخواهد زد!
کجا با کشتیات بردی
دلم را ...
ناخدای من؟
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#پروفایل
#آھ_مولای_غریبم
💕 @aah3noghte💕