شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 2⃣1⃣ 🔶 برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و در
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 3⃣1⃣
🔶 مرا قبول می کنی؟
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ...
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت:
" حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... ."
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ...
کربلا نبرد انسان ها نبود ... کربلا نبرد حق و باطل بود ...
زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم:
"یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ..."
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛
بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... .
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز ۱۷ساله فاطمه زهرام ...
.
.
⏮ ادامه دارد....
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
هر که خوانش بیش، مسکین و گدایش بیشتر
هر کسی هم که گدایش بیش، جایش بیشتر
کلّ فرزندان زهرا سفرهدارند و کریم
بینِ اولادِ کریمش؛ #مجتبایش بیشتر
تا نفس دارم به عشقِ او نفس خواهم کشید
بعدِ مرگم نیز، میمیرم برایش بیشتر
هر چه دلها بیشتر از داغِ قبرش بشکند
میشود اندازهی #صحن و سرایش بیشتر
میکند #زهرا برای گریهکنهایش دعا
هر که اشکش بیشتر؛ سهم دعایش بیشتر
روضه میخوانم ولی مستور، در لفافهها
از مدینه دلخور است؛ از #کوچههایش بیشتر
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#رضا_قاسمی
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
یاد فاتح بخیر
گفته بود:
"لیاقت نداریم اما اگر شهادت نصیبم شد
وقتی باران بارید
زیر باران، دعاےفرج بخوانید"...
زیر باران قدم مےزنم و بیادت زمزمه مےکنم #الهی_عظم_البلاء...
#شهیدرضابخشی (فاتح)
#آھ... (٣نقطه)
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ
#مـحـمـد(ص) ،
حسابش از بقیه انبیاء جدا بود.
برای خدا #مخاطب_خاص بود.
شرایط که سخت میشد،
خدا برایش به شب و روز قسم میخورد
که تنهایش نگذاشته است:
وَالضُّحَىٰ ، وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ (ضحیٰ/۱تا۳)
برای خدا عزیز بود.
خدا نازش را میخرید.
میگفت آنقدر به تو عطا کنیم تا راضی شوی:
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ (ضحیٰ/۵)
بعضی وقت ها هم نگرانش می شد:
لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ(شعرا/۳)
محمد(ص)، تنها رسول خدا نبود
او #حبیب خدا بود ...
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 3⃣1⃣ 🔶 مرا قبول می کنی؟ همین طور که غرق فکر بودم ...
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 4⃣1⃣
🔶 عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
"عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... ."
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
"این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... ."
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ...
برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... .
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ...
چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...
دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون #سر_سفره_امام_زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها #مسئول بودم ...
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ...
اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، #حق_امامم رو زیر پا بزارم ... .
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ...
چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... .
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... .
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ...
مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم:
"پاسپورتم رو بدید می خوام برم ..."
پرسید:
"اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... ."
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
"من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... ."
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
"قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... ."
"من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... ."
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... .
.
.
⏮ ادامه دارد..
به قلم #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 4⃣1⃣ 🔶 عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خا
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 5⃣1⃣
🔶ترمز بریده
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت:
"سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی "...
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم:
" نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... ."
دوباره خندید و گفت:
" پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ... "
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ...
پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: " حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... ."
همون طور که سرش پایین بود پرسید: " این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... "
فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ...
" کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ...
یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ...
مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ...
این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... ."
منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
" انتخاب با خودته پسرم ... "
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... .
حق با حاجی بود ...
باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ...
باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... .
از اون روز، کلاس، #جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، #سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ...
زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم:
" یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... ."
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ...
خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ...
اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... .
.
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ...
هر لحظه، هجوم #شیاطین رو حس می کردم ...
هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ...
⏮ ادامه دارد...
به قلم #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
#دلشڪستھ
#پروردگارا ببخش❗️
#خیانت در امانتم را
از چشمے ڪہ باید #امام_زمان را ببیند❗️
بہ #گناه باز شد...
از دلے ڪہ باید براے #صاحبش مےتپید❗️
اما دل صاحبش را به #خون کشید...
از دستے ڪہ باید در دستان #پدر_امت قرار مےگرفت❗️
با #نامحرمان روزگار همراه شد...
از پایے ڪہ باید براے #رسیدن بہ فرزند زهرا(س) گام بر میداشت❗️
و بہ #بیراهہ رفت...
💕 @aah3noghte💕
💔
اسمش فرهاد بود
خوابی دید
علمای اصفهان گفته بودند برو محضر آیه الله بهجت و تعبیر کن
...
تعبیرش شهادت بود
آیه الله بهجت توصیه کردند اسمش را عوض کند
گذاشت #عبدالمهدی
از شدت علاقه اش به امام زمان عج
راهش راانتخاب کرده بود
#شهادت، انتخابش بود...
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#شهیدعبدالمهدی_کاظمی
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 5⃣1⃣ 🔶ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 6⃣1⃣
🔶 امواج بلا
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ...
سنگ پشت سنگ ...
اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ...
حدود ۵ ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... .
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...
بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ...
شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... .
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... "دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند "... .
به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... .
کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ...
نه بیمه داشتم ...
نه پولی برای ویزیت و آزمایش ...
نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ...
درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ...
زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ...
دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ...
بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... .
بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ...
زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... .
شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر ۱۸ سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... .
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ...
گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم:
"مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟" ... .
حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ...
از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... .
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ...
تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ...
اشک می ریختم و التماس می کردم ...
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع