شهید شو 🌷
💔 🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_سوم... من در دهی نزدیک حله که مردم
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_چهارم...
گفتم:
"با گوش های خودم شنیدم".😕
احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت:
"پس کو؟ جز خاک چیزی میبینی؟"🤔
به دور ترین تپه اشاره کردم و گفتم:
"تا آنجا برویم اگر خبری نبود بر میگردیم".😅
زیر چشمی نگاهش کردم عصبانی گفت:
"برمیگردیم؟؟! به همین راحتی؟؟؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟"😡
شانه هایم را بالا انداختم. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود...
چشمانم سیاهی میرفت به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم.😖😩
تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس... نه غبار کاروانی... نه آبادی ای و نه حتی تک درختی!☹️
احمد آهی کشید و روی زمین نشست و کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.😒
گفتم:
"ننشین که پوستت میسوزد".
خودم هم از خستگی نشستم😑
داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد😣
احمد گفت:
"از دست تو...!!!!" و مـُشتی شن به طرفم پراند.😠
گفتم:
"چرا اینطوری میکنی؟؟😒 اصلا تقصیر تو بود که گفتی از این راه بیاییم"😠.
دندان قروچه ای کرد و گفت:
"پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#اربابم_حسین_جان
قَالَ رَسُولِ اللَّهِ:
یَذْکُرُهُ مُؤْمِنٌ إِلَّا بَکَی ...
هیچ مومنی
او را یاد نمی کند
مگر
به #اشک ...
...و چقدر
این روزها
یاد #تـــُ هستیم
ای ڪُشتہ اشڪـــ ها
#صلے_الله_علیڪ_یااباعبدلله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و ششم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون ای
💔
قسمت سی و هشتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀و جعلنا
و جعلنا خوندم ...
پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود😕 ...
جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته...
بدن های سوخته و تکه تکه شده ...
آتیش دشمن وحشتناک بود🔥💥 ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت "دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن" ...
واضح گرا می دادن...
آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ...
بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ...
دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ...
دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن 😭😭...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ...
بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ...
تکه تکه و پاره پاره ...
بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ...
بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ...
هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ...
تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم😭😭😭 ...
بالاخره پیداش کردم😔 ...
به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ...
به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ...
سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ...
با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ...
لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ، هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ...
چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ...
آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ...
پرِش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ...
آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
قسمت سی و نهم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود ...
می سوختم و ضجه می زدم😭😭 ...
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ...
بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ...
تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ...
آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ...
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ...
تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد😟 ...
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ...
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
آمبولانس دیگه جا نداشت ...
چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...😘
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
شهید شو 🌷
💔 دابسمش #شھیدجوادمحمدی #شلمچه #اردوگاه_فاطمه_الزهرا(س) #خادم_الشھدا #حامد_زمانی #آھ_اے_شھادت..
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
وای از آن وقت
که هیچ کس
حرفت را نفهمد
پناهت میشود
قاب عکسی
و نم اشکی
این بار هم
گـره کور دلم
دست تو را مےطلبد
بیایی و باز
به نیم نگاهی
این دلِ بندِ زمین شده را
برَهانی...
#آھ...
از این دل
راستی
اگر نبودی من چه میکردم؟؟؟😔
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی ۳ـ #شھیدجواد_اسداللهزاده در سال 1329 در مشهد به دنیا آمد.👶 فو
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
۴ـ #شھیدرحمان_استکی
در سال 1329 در شهرکرد به دنیا آمد. 👶
در رشته علوم تربیتی فارغ التحصیل شد و در جلسات درسی #استادمحمدتقی_جعفری و درس خصوصی #شهیدبهشتی حضور یافت.
سازماندهی راهپیمایی زادگاهش با نظارت و هدایت او صورت می گرفت 💪
و طی یک سند محرمانه به عنوان عامل تحریک دانشآموزان استان به ساواک معرفی شد.
پس از پیروزی انقلاب به عنوان #معاون_آموزش و سرپرست اداره کل آموزش و پرورش استان چهارمحال و بختیاری انتخاب شد
و اندکی بعد با رای قاطع مردم به #مجلس شورای اسلامی راه یافت و
سرانجام در فاجعه هفتم تیر به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
رهبر معظم انقلاب
ملتی مثل ایران که
عاشق شهادت باشد ،
ملتی شکست ناپذیر است 💪
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بعضی وقتا فکر میکنیم
اینکه مقام معظم #رهبری مد ظله العالی فرمودند:
جوانان #آتش_به_اختیارند.
ما چه کار بزرگی باید انجام بدیم⁉️
چقدرسخت
چقدر پرهزینه و..
اما #امروز میخوایم با این جوون آتش به اختیار بودن و
#ولایی بودن رو یاد بگیریم.
افسر جنگ نرم بودن رو یاد بگیریم،
چه جنگ نرم، چه جنگ نظامی.
دوستشون میگفتن: #حضرت_آقا که فرمودند: تولید ملی🇮🇷
فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد ویه گوشی #ایرانی گرفت.
محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنشو در بیاره.
#شور می گرفت تو #هیئت
میگفت برا امام حسین کم نذارین❌
حضرت آقا که فرمودند: #شعور حسینی.
محمد حسین دیگه این کار رو نکرد
روز #عید که بچه ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:
حضرت آقا گفتن: با #شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت✔️
کی گفته ما دیوونه #حسینیم. کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم.
#عاقلانه عاشق حسینیم
(به قول خودش نمیذاشت حرف آقا #شهید بشه بلافاصله اطاعت میکرد)
توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات #حضرت_آقا بود،
رو کار تشکیلاتی حساس بود.
پای کار بود،
#هدف رو در نظر میگرفت و #طرح میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت.
رو مسئله ازدواج حساس بود.
#پیگیر کار همه بچه ها بود حتی وقتی #سوریه بود کم نمیذاشت
تا جایی که حاج قاسم #سلیمانی در مورد او گفتن:
وقتی او رادیدم گمان کردم #همت است، محمد حسین همت من بود دیگر کسی برای من همت نمیشود
یه سوال؛
ماها کجای کاریم⁉️
اینهمه دم از #ولایت میزنیم... با کدوم حرف حضرت آقا آستین بالا زدیم؟
اصلا #همت شدن بلدیم؟
#شھیدمحمدحسین_محمدخانی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهارم... گفتم: "با گوش های خودم شنیدم"
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_پنجم...
دندان قروچه ای کرد و گفت:
"پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡
تا به بجنبم پرید روی سرم😖
احمد از من درشت تر بود برای همین قبل از آنکه بر من مسلط شدم زانو ام رو به سینه اش زدم و او را به کناری پرتاب کردم.
احمد پیش از آنکه پرت شود یقه ام را چسبید در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم....
نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم سرم میسوزد و دیگر چیزی نفهمیدم.🤕
با تکان های آرامی به هوش آمدم انگار سوار شتر راهوری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت.😍و این شتر عجب کجاوه ی نرمی داشت!!!
کم کم حواسم سر جایش آمد کجاوه ی نرم شانه ی احمد بود که مرا روی شانه می برد😕
و چفیه اش را روی سرم انداخته بود .
نفسش منقطع و پشت گردنش خیس عرق بود...😩
آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش میرفتیم...🌞
شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم و روی آن شانه های نرم و مهربان بمانم
اما وقتی حال احمد و آن شن های داغ را دیدم دلم نیامد و تکانی خوردم.
احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد صورتش سوخته بود به زحمت آب دهنش را فرو داد و گفت:
خوبی ؟
سر تکان دادم که خوبم...
لبخند زد و گفت: اذیت شدی؟
حالتش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت نمیدانم من چه مقدار بر دوشش بودم اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود...
چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 .....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت، واقعاً دوریش واسم سخت بود😔 وقتمو با درس
💔
#عاشقانه_شهدایی
هق هق گريه ام خواب را از حـسين گرفتـه بـود.
دلـداري ام مـي داد و مي گفت:
«قول ميدم زود برگردم.»😢
گفتم:
«اگه شهيد بشي اون وقت چه خاكي به سرم بريزم؟»😭😭
با بذله گويي هرچه تمامتر حرفي زد كه در اوج گريه، خنده ام گرفت.
گفت:
«اينكه ناراحتي نداره، خب، خاك رس!» 😜
گفتم:
«الان چه وقت شوخيه؛ من تنهايي چطور زندگي كنم؟»😭
هنوز تبسم بر لب داشت، گفت:
«يه هفته برو خونه مادرت، يه هفتـه هم برو پيش مادرم.»😉
گفتم: «يعني دو هفته اي برمي گردي؟» گفت:
«نه؛ منظورم اينه براي خودت برنامه ريزي داشته باش. يه هفتـه اينجا، يه هفته هم اونجا تا موقعي كه من برگردم؛ فهميدي؟»☺️😅
از اينكه مرا دست انداخته بود،
خيلي عصباني بـودم امـا چـه فايـده، كاري از دستم ساخته نبود.😄
#شهيدحسين_محمد_عليپوركناری
📚آن سوی ديوار دل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#عشق_آسمونی
💕 @aah3noghte💕
💔
شعری سروده ام به نام #خاک...❤️
که #تو بر روی بیتهایش....❤️
اینگونه با نعش #خون_آلود افتاده ای😔❤️
#شهدا_شرمندایم
#جبهه_جنوب
#شهید_جواد_محمدی
#دفاع_مقدس
#مدافعان_حرم
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و هشتم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀و جعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویر
💔
قسمت چهلم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀خون و ناموس
آتیش برگشت سنگین تر بود ...
فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ...
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
بیمارستان خالی شده بود 😳... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ...
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟😳 ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد 😞...
الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ...
شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ...
بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ...
دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد😠 ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد😶 ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ...
اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ☝️... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ، دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...💪
یا علی گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن:
شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
قسمت چهل و یکم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 که عشق آسان نمود اول ...
نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ...
همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ...
دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ...
انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
- چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟😳🤔 ...
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ...
چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ...
بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ...
گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید😭 ...
جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ...
چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
بغض اسماعیل هم شکست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ...
سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...😔
دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ..😫😭😭
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
📹 کلیپ «ترور در آسمان»
به مناسبت حمله ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران
#حقوق_بشر_امریکایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 📹 کلیپ «ترور در آسمان» به مناسبت حمله ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران #حقوق_بشر_امریک
💔
۱۲تیرماه امریکا چهره واقعی خودش را نشان داد
امریکا بدون روتوش😏
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شهادت به خاطر #حجاب
در سال 1360 در شاهینشهر یک راهپیمایی علیه بیحجابها راه افتاد که زینب مسئول جمعآوری بچههای مدرسه برای شرکت در راهپیمایی شد. منافقین از همان جا زیر نظرش گرفتند. دخترم همیشه غسل شهادت میکرد. قبل از شهادتش هم غسل شهادت کرده بود. در اسفند همان سال در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به من کمک کرد و از من خواست که بگذارم روز آخر سال برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. آن نماز، آخرین نماز زینب 14 ساله بود. وقتی از مسجد برمیگشت، منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند. ما بعد از دو روز توانستیم پیکرش را پیدا کنیم. پیکر دخترم همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتحالمبین که از منطقه آورده بودند، تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج به خاک سپردند.
وصیتنامه
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست
از شما عاشقان شهادت میخواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید. هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید. همیشه سخن ولیفقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید. چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت، همیشه به یاد مرگ باشید، تا کبر و غرور و دیگر گناهان شسته شود.
#شهید_زینب_کمائی
#شهید_خانم
#روز_دختر_مبارک
#دختران_سرزمینم
💕 @aah3noghte💕
1_71673550.m4a
9M
💔
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید گفتن #حجاب_امری_ضروریه
منم باید بیام بیام تو جمع عاشقا
تا که بشم شهید
شهیده راه عفاف
یروزےم بیاد کفن بشم با این حجاب
برای اثبات عشقم بذار اینو بگم
میدم جونم ولی... این چادرم نمیدم
تقدیم به دختران #مدافع_حجاب
#پیشنهاددانلود👌
#ارسالےتون
#شھیده_ها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#حجاب
#عفاف
#یا_زینب_ڪبرے_مدد
💕 @aah3noghte💕
#فروارد_کن_مومن😊
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پنجم... دندان قروچه ای کرد و گفت: "پر
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_ششم...
چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 .....
به پشت خوابیدم زبانم مثل چوب شده بود.😖
احمد گفت : "طاقت بیار".
مرگ پیش رویم بود. گریه ی پدر و به سر زدن مادرم را حس میکردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ 😨
ناگهان وحشتی عظیم مرا فرا گرفت .
نکند زنده زنده خوراک گرگ ها شویم .😰😱
این فکر آنچنان وحشتناک بود که ناگهان دست احمد را گرفتم .
از نگاهم منظورم را فهمید .
گفت : "نترس بالاخره به یک جایی میرسیم".
گفتم : "کاش زودتر بمیریم".😥
لب گزید و گفت: " #بیا_توسل_کنیم".
بر سر کوبیدم و گفتم: "تـ ــوسـســسل؟؟! دیگر کارمان تمام است.😵
بریده گفت : "نا... امید... نباش ! خدا ارحم الراحمین است. #به_داد_بنده_اش_میرسد."😇
فکر کردم احمد درست فکر میکند . به هر حال از هیچی بهتر است گفتم:
"ای خدا..."😫
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات بدهد من هم نجات پیدا میکنم.🙃
احمد گریان گفت:
"خدایا!...
خداوندا!....
تو را به عزت رسول الله قسم که مارو از این وضع نجات بده."😖😩😫
با چنان سوزی نام حضرت رسول را میبرد که دلم به درد امد و بغضم گرفت.😢
یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد خدا فریاد رسمان باشد؟😞
بالاخره احمد هم از صدا افتاد نگاهم به افتاب بود که مثل سراب میلرزید و نور کور کننده اش را بر ما میتاباند... کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. 🙄😩
این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_ششم... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_هفتم...
این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭
به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمی ماندم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم میکرد😔
دلم از خودم و خانوادم گرفت، مخصوصا پدرم. 😢
با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد...
هروقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم ، میگفت : حالا بعد وقت داری ...😏
من که تا آن موقع به یاد خدا نبودم،😫
پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟؟؟😭😭
در دل گفتم :
"یا الله... الهی العفو ...العفو......"😭😭
ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم. 😳
چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست... سیاهی ها به سمت ما می آمدند😃
چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم ، نه.... سراااب نیست .😀 محو نشده اند.... بلکه به وضوح،دیده می شدند.
باید احمد را هم خبر میکردم .
سعی کردم دستش را بگیرم ناگهان از وحشت خشک شدم.😰
مار سیاه بزرگی از پای احمد بالا می رفت.😱🐍
تقلا کردم که خودم را جلو بکشم اما نا نداشتم .
نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد..
مار تا روی سینه اش بالا آمده بود . به زحمت نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد .😓
درست در این لحظه مار سرش را بالا برد آماده ی نیش زدن شد.😥
احمد ناله ای کرد و از وحشت مهبوت بر جای ماند . لحظه ای دیگر کار تمام می شد ....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
دل جدا،
دیده جدا،
سوی تو پرواز کند
گرچه من در قفسم بال و پرم بسیار است
آرامش دلم
بےتابےمو
ببین💔
#چهارشنبهامامرضایی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
اقبال عجم بود، قدم رنجه نمودید
یک «فاطمه» هم
قسمت ایران شده باشد
✨ #ولادتحضرتمعصومه✨
مبارک💐💐
#آھ...
💕 @aah3noghte💕