eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سلام همسنگری ها مائیم و نوای بےنوائی بسم لله اگـــر حریف مائی
💔 شعری سروده ام به نام ...❤️ که بر روی بیتهایش....❤️ اینگونه با نعش افتاده ای😔❤️ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و هشتم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀و جعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویر
💔 قسمت چهلم: ❤️ 🌀خون و ناموس آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ... بیمارستان خالی شده بود 😳... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ... مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟😳 ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... - دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد 😞... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ... یهو به خودم اومدم ... - علی ... علی هنوز اونجاست ... و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد😠 ... - می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ... هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد😶 ... - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد ... - بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ... سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ... - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ... اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه ☝️... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ، دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...💪 یا علی گفت و ... در رو بست ... با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ... پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ... قسمت چهل و یکم: ❤️ 🌀 که عشق آسان نمود اول ... نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... - چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟😳🤔 ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید😭 ... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...😔 دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ..😫😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 📹 کلیپ «ترور در آسمان» به مناسبت حمله ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 📹 کلیپ «ترور در آسمان» به مناسبت حمله ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران #حقوق_بشر_امریک
💔 ۱۲تیرماه امریکا چهره واقعی خودش را نشان داد امریکا بدون روتوش😏 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 شهادت به خاطر در سال 1360 در شاهین‌شهر یک راهپیمایی علیه بی‌حجاب‌ها راه افتاد که زینب مسئول جمع‌آوری بچه‌های مدرسه برای شرکت در راهپیمایی شد. منافقین از همان جا زیر نظرش گرفتند. دخترم همیشه غسل شهادت می‌کرد. قبل از شهادتش هم غسل شهادت کرده بود. در اسفند همان سال در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به من کمک کرد و از من خواست که بگذارم روز آخر سال برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. آن نماز، آخرین نماز زینب 14 ساله بود. وقتی از مسجد برمی‌گشت، منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند. ما بعد از دو روز توانستیم پیکرش را پیدا کنیم. پیکر دخترم همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح‌المبین که از منطقه آورده بودند، تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج به خاک سپردند. وصیتنامه ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست از شما عاشقان شهادت می‌خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید. هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید. همیشه سخن ولی‌فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید. چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت، همیشه به یاد مرگ باشید، تا کبر و غرور و دیگر گناهان شسته شود. 💕 @aah3noghte💕
1_71673550.m4a
9M
💔 دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقدر شهید گفتن منم باید بیام بیام تو جمع عاشقا تا که بشم شهید شهیده راه عفاف یروزےم بیاد کفن بشم با این حجاب برای اثبات عشقم بذار اینو بگم میدم جونم ولی... این چادرم نمیدم تقدیم به دختران 👌 ... 💕 @aah3noghte💕 😊
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پنجم... دندان قروچه ای کرد و گفت: "پر
💔 🌷 🌷 ... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 ..... به پشت خوابیدم زبانم مثل چوب شده بود.😖 احمد گفت : "طاقت بیار". مرگ پیش رویم بود. گریه ی پدر و به سر زدن مادرم را حس میکردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ 😨 ناگهان وحشتی عظیم مرا فرا گرفت . نکند زنده زنده خوراک گرگ ها شویم .😰😱 این فکر آنچنان وحشتناک بود که ناگهان دست احمد را گرفتم . از نگاهم منظورم را فهمید . گفت : "نترس بالاخره به یک جایی میرسیم". گفتم : "کاش زودتر بمیریم".😥 لب گزید و گفت: " ". بر سر کوبیدم و گفتم: "تـ ــوسـســسل؟؟! دیگر کارمان تمام است.😵 بریده گفت : "نا... امید... نباش ! خدا ارحم الراحمین است. ."😇 فکر کردم احمد درست فکر میکند . به هر حال از هیچی بهتر است گفتم: "ای خدا..."😫 چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات بدهد من هم نجات پیدا میکنم.🙃 احمد گریان گفت: "خدایا!... خداوندا!.... تو را به عزت رسول الله قسم که مارو از این وضع نجات بده."😖😩😫 با چنان سوزی نام حضرت رسول را میبرد که دلم به درد امد و بغضم گرفت.😢 یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد خدا فریاد رسمان باشد؟😞 بالاخره احمد هم از صدا افتاد نگاهم به افتاب بود که مثل سراب میلرزید و نور کور کننده اش را بر ما میتاباند... کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. 🙄😩 این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_ششم... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و
💔 🌷 🌷 ... این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭 به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمی ماندم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم میکرد😔 دلم از خودم و خانوادم گرفت، مخصوصا پدرم. 😢 با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد... هروقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم ، میگفت : حالا بعد وقت داری ...😏 من که تا آن موقع به یاد خدا نبودم،😫 پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟؟؟😭😭 در دل گفتم : "یا الله... الهی العفو ...العفو......"😭😭 ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم. 😳 چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست... سیاهی ها به سمت ما می آمدند😃 چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم ، نه.... سراااب نیست .😀 محو نشده اند.... بلکه به وضوح،دیده می شدند. باید احمد را هم خبر میکردم . سعی کردم دستش را بگیرم ناگهان از وحشت خشک شدم.😰 مار سیاه بزرگی از پای احمد بالا می رفت.😱🐍 تقلا کردم که خودم را جلو بکشم اما نا نداشتم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد.. مار تا روی سینه اش بالا آمده بود . به زحمت نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد .😓 درست در این لحظه مار سرش را بالا برد آماده ی نیش زدن شد.😥 احمد ناله ای کرد و از وحشت مهبوت بر جای ماند . لحظه ای دیگر کار تمام می شد .... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دل جدا، دیده جدا، سوی تو پرواز کند گرچه من در قفسم بال و پرم بسیار است آرامش دلم بےتابےمو ببین💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اقبال عجم بود، قدم رنجه نمودید یک «فاطمه» هم قسمت ایران شده باشد ✨ ✨ مبارک💐💐 ... 💕 @aah3noghte💕