💔
هفت تپه
بوی عطر شھدا دارد
📸شیشه عطر به جا مانده از رزمندگان لشگر۲۵کربلا، در خاک هفت تپه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید👌
💔
فکر کن
هیچ سردوشی نظامی⭐️
به ماندگاری و اعتبار
زخم دوشش نمےرسد...
📸
#شھیدشوبیر_تقوےزاده
۱۱روز بعد از شهادتش❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید👌
💔
شهیدی که قول داده
اون دنیا جبران کنه
برای کسانی که...
#شھیدحسین_همدانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید👌
💔
سالهاست که توی گوش این بچه ها
یه صداهایی play میشه که من و تو تا حالا گوش ندادیم😣
صدای بیسیم
سوت خمپاره
صدای قایق موتوری
آخرین فریادهای رفیقش
نوحه های آهنگران
صدای انفجار
صداهای شب عملیات
صدای فریاد فرزند
صدای گریه همسر و......
موجی ها، شهدای زنده اند
جنگ براشون هنوز ادامه داره....
موجی مهربان جانباز #حسن_خوش_نظر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_سوم... پرسید: "شما محمود ف
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_چهارم...
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست.😫
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند، دیگر دل از آب نمی کَنند.
بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع میکرد به لگدپرانی و گاز گرفتن...
گرفتار آن شتر بودم.
هرکار میکردم به درون آب نمیرفت، دفعه ی قبل هم نتوانستم آن را توی آب ببرم.
تمام تنش پر از کنه و جانور شده بود. با چوب میزدمش، خرناس میکشید و دندان هایش را نشانم میداد.
نوازشش میکردم، خیره سری میکرد و لگد می پراند.
آنقدر ذله ام کرد که شروع به ناسزا گفتن و فریاد زدن کردم.😤
صدایی گفت:
"چرا به حیوان خدا ناسزا میگویی؟"😊
همان مرد دیروز بود با مردی که کوتاهتر بود و عمامه ای بر سر داشت.
گفتم:
" از دست این حیوان کلافه شده ام. هر کار میکنم توی آب نمی رود. می ترسم جانور های تنش به حیوانات دیگر سرایت کند."
مرد در حالی که آستین های لباسش را بالا میزد گفت:
"حق داری، هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها.
دست تنها سخت است ما کمکت میکنیم."😉
گفتم:
"نه لازم نیست چرا شما زحمت بکشید برادر؟ اسمتان را هم نمیدانم."😅
گفت:
"من جعفر بن خالد هستم و این هم برادرم محمد بن یاسر است. زحمتی هم نیست،☺️
ما اگر به داد برادر مسلمان خودمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد؟"
جلو آمد و با یک حرکت دهنه ی شترم را گرفت.
حیوان سر عقب برد و لجاجت کرد. اما جعفر شروع کرد با او صحبت کردن انگار که با ادمی حرف میزند....😲
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
قصه همین است...
تا قربانی نکنی، آنچه دلت را به زمین گره زده
قربانےت نمےکنند
آنان را که یار پسندیده
بعد از ندای #ارجعی،
زمان را هدر ندادند
برای مکث و استخاره و ...
#شھیدجوادمحمدی
#از_جان_گذشتن
#لایق_جانان_شویم
#آھ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#نهج_البلاغه
💠دنیای حرام چون مار سمّی است ، پوست آن نرم ولی سمّ کشنده در درون دارد ، نادان فریب خورده به آن می گراید ، و هوشمند عاقل از آن دوری گزیند.
📚 #حکمت_۱۱۹
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و پنجم #بےتوهرگز ❤️ 🌀عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این
💔
قسمت آخر
داستان واقعی #بےتوهرگز ❤️
🌀مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد …
و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت: "با اجازه پدرم … #بله"…
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد …
هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره …
تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام …
#فقط_برگرد"…😭😭
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم …
بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو …
”من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه“…
گریه امان هر دومون رو برید …
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#پایان
#بہ_خانواده_شھدا_مدیونیم
💕 @aah3noghte💕