eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 باز هم شهادت دو نیروی ناجا #ستوانیکم #شھیدقربانعلی_امیدی و استوار دوم #شھیدامیرمختار_جعفری در درگیری با اشرار شرق کشور ضمن به هلاکت رساندن عامل شرارت منطقه و کشف مقادیری سلاح خود نیز به #شھادت رسیدند... آری... #امنیت_اتفاقی_نیست #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 دکتر بیا... درد مرا تشویق کن لطفا تنهائےام را با سِرُم تلفیق کن لطفا کمبود دارم... نه فقدان یُد و آهن دکتر کمی از #او به من تزریق کن! لطفا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
Narimani-3.mp3
3.5M
💔 نامهء اعمال من حال تو را بد مےکند😭 جمعه ها بدجور احساس خجالت مےکنم مناجات باامام زمان عج .... 💕 @aah3noghte💕
چله دعای توسل روز شانزدهم یادمون نرهシ
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_دوم... از سرمایه ای که پدرم داد
💔 🌷 🌷 ... پرسید: "شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه مےدهید..."🙂 گفتم: "من محمود فارسی هستم اما دیگر حیوان کرایه نمےدهم😡؛ مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آوردند که دیگر قید این کار را زده ام...." با مهربانی گفت: "آخر همه که محمود فارسی نمیشوند که در کمترین زمان، ما را به سامرا برسانند"😉 داغ دلم تازه شد؛ گفتم: "بله دیگر... ما این طور رسیدگی مےکنیم آن وقت مسافرها حقمان را مےخورند"🙁 خندید.... دندانهایش مثل مروارید، سپید بود.... گفت: "آدم با آدم فرق مےکند؛ ما چند نفر زوار شیعه هستیم که مےخواهیم زودتر به سامرا برویم، پول کرایه ات را هم پیش مےدهیم😊 به هر قیمتی که خودت تعیین کنی... حالا برادری کن و جواب رد نده" صدایش، چنان دلنشین بود که خُلق تنگم را باز کرد... گفتم: "فعلا که حیواناتم خسته اند... فردا آنها را به کنار چشمه مےبرم؛ بیایید آنجا تا جواب بدهم که مےآیم یا نه...."😒 گفت: "خدا خیرت بدهد..." و آرام رفت.... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔 #ایھاالارباب... #عشق، بالا بردا دستم را به سوی گنبدت اختیاری نیست اینجا... دست، بالا بردنم✋ #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #رفیق! #دلتنگم‌دریاب.... دوباره دلتنگی...دوباره آھ... دوباره نسیمِ دلتنگی بر شاخ و برگ ِ گلستانِ جانمان وزید و غمی از جنسِ درماندگی بِـہ جا گذاشت و رفت... پناه مےبرم بِـہ #خُدا از این همه #دلتنگی... #دردِدلتنگی به مغز استخوانها مےرسد... ولی درمان نیست... #دلتنگی همانندِ تومور بدخیمی است ڪه زبانِ #دل را فَلَج مےڪُند... ولی درمان نیست... ولی درمان نیست... #آھ‌از‌این‌همه‌دلتنگی... هواے این دل از هشدار گذشته است ... ولی ... درمان نیست... خرابمـ دریاب بیقرارمـ دریاب #ای‌شهیددریابمان #شھیدجوادمحمدی #دلتنگی #دردبےدرمان #آھ... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمحمودتفویضی: در سال 1326 در ت
💔 شهیدی که میخواست جانش، فدای امام خمینی شود در سال 1323 در تهران متولد شد. پس از 17 شهریور خونین، به همراه چند تن از همفکرانش، را به وجود آورد و رسیدگی به امور خانواده‌های شهدا، مجروحین و معلولین را دنبال کرد و در افشاگری علیه رژیم پهلوی، عزمی راسخ داشت. پس از پیروزی انقلاب به دانشگاه تهران منصوب شد و به دعوت سازمان بهزیستی کشور، آن سازمان را بر عهده گرفت. وی سرپرستی ستاد تداوم امداد جبهه را نیز به عهده داشت... سرانجام در جمع شهدای هفت تیر، دعوت حق را لبیک گفت. در وصیت نامه اش نوشته بود: گر خدمت امام رسیدید این سلام را بر او برسانید که فدای یک لحظه از عمر اوست. ... 💕 @aah3noghte💕 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و سوم #بےتوهرگز ❤️ 🌀بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحم
💔 قسمت هفتاد و پنجم ❤️ 🌀عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم … – بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم … دیگه صدام در نیومد … – نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم … و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود … همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد … – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می کنم … هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم … قسمت هفتاد و ششم ❤️ 🌀 پاسخ یک نذر اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … – هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید … از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن … برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت … – کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی … بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم … چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم … اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم … – خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ … روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم … – خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “ سوره شوری … آیه 52 و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود …. ... 💕 @aah3noghte💕
چله دعای توسل روز هفدهم یادمون نرهシ